صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۷ دی ۱۴۰۱ - ۱۸:۵۷  ، 
شناسه خبر : ۳۴۲۸۴۷
پایگاه بصیرت / حامد عسگری

از بم می‌رفتم کرمان! پرواز داشتم. دیر شده بود. تاکسی گازکش می‌رفت. ساعت یازده شب، پرواز بود. یک ربع به یازده رسیدم فرودگاه. کارت خبرنگاری و آشنای فلانی و زنگ‌کاری با محمدجواد هم جواب نداد. هواپیما روی باند بود و پله را دیدم که جدا می‌شد. نمی‌شد بروم خانه پدرم. زود می‌خوابیدند. دلم نمی‌آمد بیدارشان کنم. زنگ زدم به روح‌الله، گفت: «خارج از کرمانم و یکی دو ساعت دیگر می‌رسم.» گفتم: «می‌روم گلزار بیا دنبالم...» یازده‌و‌نیم بود. یک تاکسی گرفتم و گفتم: «گلزار!» گفت: «مزار حاجی؟» گفتم: «ها...!» توی راه تصمیم گرفتم چیزی بخورم. راننده یک ساندویچی خسته بلد بود توی خیابان خورشید. بعد از خرید ساندویچ، دیگر مسافرش نبودم. یک رفاقت جوانه زده بود. گفتیم و شنیدیم... روی بال‌های کوه صاحب‌الزمان پیاده‌ام کرد. کرایه نمی‌گرفت. گفت: «ساندویچ خریدی برام...» گفتم: «حساب حسابه، کاکا برادر...» خندید و رفت. چند دقیقه‌ای مانده بود تا یک و بیست دقیقه موعود شب جمعه‌ها، باند، موسیقی حماسی پخش می‌کرد از خواننده‌ای که خوب نمی‌خواند. یک عده لباس خاکی پوشیده بودند و دور مزارش پرچم «انتقام سخت» می‌گرداندند. او اما یک تی‌شرت زرد سپاهانی پوشیده بود. با موهایی شلال شده پشت سرش... سیگاری گیرانده و چشم دوخته بود به مزار حاجی. اشک می‌ریخت و کام می‌گرفت. با پرروبازی گفتم: «بشینم؟» گفت: «بشین!» گفتم: «حامدم!» گفت: «متینم!» گفتم: «چرا نمی‌ری جلو؟» گفت: «حاجی مال اوناس که اون پایینن، من برم زشته!» گفتم:«کجا قلابش افتاد به جونت؟» گفت: «من آهنگسازم! قبرستونم زیاد می‌آم. شهدا رو هم دوست دارم. هر کی برای ایران خونش ریخته بشه برام عزیزه...! اصلاً تو بگو مسیحی! یه شب اومده بودم اینجا، بین قبرها قدم می‌زدم که یه چهارصدوپنج نگه داشت. یه مردی پیاده شد با دو سه تا همراه، بعد خوردیم به هم. پرنده پر نمی‌زد. اومد گفت چیکار می‌کنی پسرجان؟ گفتم من اینا رو دوست دارم. میام دلی سبک می‌کنم. دستش رو گذاشت روی شونه‌ام، پیشونیمو ماچ کرد. بعد گفت اگه کاری داشتی به من بگو! گفتم در چه موردی؟ گفت هرچی! گفتم از تو برنمیاد! گفت مگه چیه؟ گفتم سربازی نمی‌خوام برم، اگه یه راهی بود معاف می‌شدم، خوب بود. گفت چرا می‌خوای خدمت نری؟ گفتم وقت تلف کردنه! گفت دفترچه‌تو پر کن! می‌برمت پیش خودم، یه جای خوب خدمت کنی، راحت! ظهرم خونه باش! گفتم نه کلاً بدم میاد. از سربازی گفت. بعد یه ورق از جیبش درآورد با یه خودکار یه چیزی نوشت و امضا کرد. زیر امضاشم نوشت: سلیمانی...! یه شماره هم داد. فرداش زنگ زدم. معاف نشدم ولی یه جای خوب خدمت کردم. جوری که نفهمیدم چطوری گذشت.» حالا دیگر اشک می‌ریخت. می‌گفت: «اون مرد حاجی بود... و من خر نفهمیدم. اگه می‌رفتم سربازش می‌شدم، چه بسا الان... چه می‌دونم ولم کن! تنهام بذار، من حالاحالاها باید با این غم بسوزم، که به من گفت بیا و من گفتم نه...!» پسرک را تنها گذاشتم. خواننده دیگر نمی‌خواند. افراد دور مزار کمتر شده بودند. پرچم‌ها نمی‌رقصیدند. ماه بالای کوه‌ بود. سکوت بود. سر که برگرداندم، یک لکه زرد ایستاده بود و سیگار می‌کشید و شانه‌هایش تکان می‌خورد.

نام:
ایمیل:
نظر: