صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۹ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۲:۵۲  ، 
شناسه خبر : ۳۴۴۸۹۸
پایگاه بصیرت / نفیسه محمدی
آورده بودیمش برای یک سری آزمایش و عکس! دکتر گفته بود یا پوکی استخوان است یا...! دلم نمی‌خواست حتی اسمش را به زبان بیاورم. می‌ترسیدم که بعد از این همه سال سختی و تنهایی و داغ، مریضی هم اضافه بشود. مادرم با این تن نحیف و رنجور طاقت این بار سنگین را نداشت.
داغ! داغ از همه سخت‌تر و تلخ‌تر بود. داغ از پا درش آورده بود. خودش را جلوی ما حفظ می‌کرد، اما می‌فهمیدم که از درون طوفانی در حال ویران کردن است. حالا آمده بود که پادرد و از بین رفتن کنترل دست‌ها را بررسی کنیم. صبح که عازم بیمارستان شدیم، صدایم کرد و گفت: «اینو بو کن...». لباسش بود. بو کردم و گفتم: «چه بوی خوبی می‌ده ننه، حتما بوی این شوینده...» نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: «بوی محسنه، بوی محسنِ شهیدم، بوی محسنِ بی‌سرم...» و بعد لب ورچید و چشم‌هایش پر شد و سرازیر شد روی گونه‌هایش...! تا خواستم حرفی بزنم پلاستیک یادگاری‌های محسن را از کیفش درآورد. همه‌جا همراهش بود. می‌خواست همیشه محسن را کنارش حس کند. توی کیسه یک ساعت خراب و شکسته، قرآن جیبی و نامه کوچکی بود که دستخط محسن با خونش مخلوط شده بود و قابل خواندن نبود و یک تکه لباس از لباس‌هایی که وقت شهادتش به تن داشت. بغض دوید توی گلویم. چنگ انداخت توی سینه‌ام و گریه موج موج خودش را به ساحل چشمانم زد. پیشانی‌اش را بوسیدم. خودش همیشه می‌گفت پیشانی پدر و مادرتان را ببوسید ثواب دارد، بعد با خودم فکر کردم چقدر مادر بودن سخت است. مادر بودن و داغ تک پسر را دیدن... .
قرار بود برای آزمایش مغزاستخوان دو روز بستری باشد. کارها را انجام دادم و وارد اتاق بستری شدیم. گوشه اتاق زنی بیمار روی تخت بود و دختری کنارش بساط خوشنویسی راه انداخته بود و کنار مادر بیمارش مشق خوشنویسی داشت. از صدای کشیده شدن قلم بر روی کاغذ مورمورم شد؛ اما رفتم به سال‌هایی که آقاجون خطاطی می‌کرد. اسم محسن را هم خودش نوشت و روی تابوت گذاشت. مادر را روی تخت خواباندم و رفتم دنبال کارهایش. پرستار گفت تا غروب کاری ندارند و بعد برای نمونه‌برداری آماده می‌شوند. فرصت خوبی بود که به خانه سری بزنم و برای بعد از عمل سوپ سبکی آماده کنم. مادرم را به دختر خونگرم خوشنویس سپردم و رفتم. با عجله خرید کردم، غذا پختم، لباس‌های مادر را شستم تا برای بعد از عمل لباس تمیز داشته باشد، خانه را سروسامان دادم و راهی بیمارستان شدم.
توی راه بودم که از بیمارستان زنگ زدند و گفتند مادر را بدون حضور من برای نمونه‌برداری بردند. عصبانی شدم از اینکه بی‌نظمی شده بود. دلم نمی‌خواست وقتی مادر برای عمل می‌رود، تنها باشد. کلی به خودم و بیمارستان بد و بیراه گفتم، تا بالاخره رسیدم. همین که وارد شدم از پرستار احوال مادر را پرسیدم، همانطور که مشغول نوشتن بود، گفت: «همون حاج‌خانمی که لباساش بوی عطر می‌داد؟» خشکم زد. مادرم چه چیزهایی برای پرستار تعریف کرده بود؟ اصلاً چه کسی باور می‌کرد؟ دلم نمی‌خواست او را پیرزنی متوهم تصور کنند. بعد هم گفت داخل اتاق منتظر بمانم تا از اتاق عمل بیاید. در اتاق را که باز کردم، دخترک مشغول نوشتن بود و مادرش با مهربانی نگاهش می‌کرد. رنگ قرمز مرکبش مرا یاد خط پدر روی پیکر سرد محسن انداخت. لباس‌های تمیز را از توی پلاستیک بیرون آوردم و مرتب کردم. چه بوی عجیبی داشت. باز هم بو کردم. انگار من هم متوهم شده بودم. واقعاً بوی عطر بود. چشم‌هایم را بستم و سعی کردم فکرم را متمرکز کنم. دخترک خوشنویس روبه‌رویم ایستاد و برگه‌ای به سمتم گرفت.
برای حاج‌خانم نوشتم، می‌خواست بزنه بالای سرش...
به برگه نگاه کردم. دلم لرزید. روی صندلی نشستم.
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی‌سر
چون شیشه عطری که درش گم شده باشد
نام:
ایمیل:
نظر: