صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۲ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۴:۳۵  ، 
شناسه خبر : ۳۴۵۸۵۲
پایگاه بصیرت / نفیسه محمدی

گفتم: «این موبایل دیگه درست نمی‌شه...! یعنی ارزش درست کردن نداره، بهتره یه نوشو بخری!» حرفم را قطع کرد و گفت: «اینو عباس بهم داده، گفته به همین زنگ می‌زنم!»
مجتبی نگاهم کرد و با اشاره به من فهماند که انگار پیرمرد آلزایمر دارد. صندلی گذاشتم که بنشیند. گفتم: «پدرجان شماره تلفنی، چیزی همراهت هست که زنگ بزنم به عباس؟» نگاهم کرد. دوباره پرسیدم: «کسی هست که بشه بهش زنگ بزنم، موبایلت درست شد بیاد ببره؟» نگاهی به تلفن توی دستش کرد و گفت: «عباس نیومده هنوز! گفته به این تلفن زنگ می‌زنم. این خراب شده روشن نمی‌شه، اینو برام درست کن!» غم عجیبی توی دلم ریخت. پیرمرد همه چیز را فراموش کرده بود جز عباس و تلفنی که خراب بود و باید درست می‌شد. بلند شد تا از مغازه بیرون برود. به یاد پدربزرگم افتادم که فقط یک ماه فراموشی گرفته بود و چقدر دردناک بود. چیزی به ذهنم خطور کرد. فهمیدم نقطه عطف ذهن پیرمرد عباس است. از همانجا شروع کردم. پرسیدم: «عباس کجا رفته؟» برق توی چشمانش دوید. سرش را بلند کرد و گفت: «رفته مأموریت، هنوز نیومده، این تلفنو داده به من گفته به این زنگ می‌زنم.» گفتم: «شما خونه عباس زندگی می‌کنی؟» گفت: «خونه عباس شماله!» با خودم فکر کردم این پیرمرد نمی‌تواند از شمال تا تهران بیاید. پس حتماً جایی همین نزدیکی‌ها زندگی می‌کند. ساعت از ۱۲ ظهر گذشت، پیرمرد چند بار عزم رفتن کرد؛ اما من قصد داشتم هر طور شده کمکش کنم. به مغازه‌های اطراف اطلاع داده بودم که اگر کسی دنبال پیرمرد می‌گشت، به من خبر بدهند. ظرف غذا را روی میز گذاشتم و گفتم: «بخور آقاجون!» به یاد آن روزها که پدر بزرگم زنده بود. پیرمرد بی‌میل قاشق را زیر برنج‌ها زد. روبه‌رویش نشستم. مجتبی همانطور که به مشتری‌ها می‌رسید، با نگاهی حسرت‌بار ما را دنبال کرد و گفت: «کاش پدر منم زنده بود، همینجوری‌ام بود به خدا نوکریشو می‌کردم... حالا تا کی نگهش می‌داری؟» گفتم: «خدا پدرتو بیامرزه ولی آلزایمر خیلی سخته، حالا صبر می‌کنم اگه تا یکی دو ساعت دیگه کسی پیداش نشد، زنگ می‌زنم بهزیستی!»
ساعت نزدیک یک شد. پیرمرد ناهارش را خورده بود و دست زیر چانه چرت می‌زد. چند بار می‌خواست از مغازه بیرون برود و من نگذاشته بودم، به بهانه تلفن همراه! که انگار جانش به آن بسته بود. توی همین لحظات آقای بهبودی جلوی مغازه سبز شد و گفت: «بیا بیا! هنوز اینجاست!» مردی سر آسیمه پشت سر آقای بهبودی وارد مغازه شد. دست‌های پیرمرد را گرفت و بلند گریه کرد.
ـ آقاجون چرا از خونه رفتی بیرون؟ مگه نگفتم خودم باید ببرم درست کنم؟
کمی نگاهش کرد. بعد گفت: «اکبر تویی؟ کجا بودی؟ من اومدم موبایلو بدم درست کنن.» اکبر بین گریه‌هایش خندید. گفت: «منو یادت اومد آقاجون، منو یادت اومد؟» پیرمرد گفت: «عباس زنگ می‌زنه به این...» اکبر آهی کشید و بلند شد. از ما تشکر کرد؛ اما من هزار سؤال توی ذهنم داشتم. فهمید. ایستاد و یک لحظه به عکس حاج‌قاسم که بالای پیشخوان نصب کرده بودم، نگاه کرد. با کمی منّ و منّ گفت: «چهار سالی هست که خبری از برادرم نیست. مدافع حرم بود، رفت سوریه و... اون موقع‌ها به این شدت مریض نبود. اما هی بدتر شد. هنوز منتظره عباسه...همه چیو فراموش کرده، ولی عباس و این تلفنی که لحظه آخر بهش داده، از ذهنش نمی‌ره، پدره دیگه چشم انتظاره...!» و دست پیرمرد را گرفت و آرام از مغازه بیرون رفت. غصه جای پیرمرد را توی مغازه گرفت.

نام:
ایمیل:
نظر: