لیلا گوشی موبایل را توی دستش گرفته و با دقت سعی میکند آمار فرزانه را به ذهن بسپرد.
ـ یک لیوان شیر، یک و نیم لیوان شکر، سه تا تخممرغ و دو لیوان آرد... .
در حین گوش کردن به لیست پخت کیک، وسایل را روی میز آماده میکند.
ـ فرزانه جون دستت درد نکنه... بقیه مواد رو خودم بلدم...
لیلا سر و ته حرفهای فرزانه را هم میآورد و گوشی را قطع میکند. دلش خیلی گرفته و اگر به توصیه مادر نبود، کیک هم درست نمیکرد. مدت زیادی نبود که از شروع بیسروصدای زندگیشان میگذشت.
پوست لبش را به دندان میجود و با بغض زیر لب زمزمه میکند: «اون از عروسیمون که به خاطر کرونا ازش گذشتم، اینم از شب عید فطر! مثلا باید همه دورهم جمع باشیم، تازه آقا شیفتم هست...» گوشی را برمیدارد تا به رضا زنگ بزند و بعد از گله، از او بخواهد که حداقل شب عید در خانه بماند، اما یاد حرفهای دیشب میافتد. یکی از همکاران رضا پدرش را از دست داده و یکی دو نفر هم به تازگی مبتلا شده بودند و رضا ناچار بود جور آنها را بکشد تا کارهای کارخانه نخوابد. مرد پرکار و مهربانش را دوست داشت، اما دلش نمیخواست زندگیاش اینقدر سوت و کور باشد. از پخت کیک منصرف میشود و یک بار دیگر سمت یخچال میرود.
بشقاب خرمایی که از ماه رمضان مانده، مثل کلید برق لامپ ذهنش را روشن میکند. اولینبار که برای رضا رنگینک درست کرده بود، چقدر خوشش آمده بود.
ساعت نزدیک چهارصبح است که رضا کلید را آرام میچرخاند و وارد خانه میشود. همان دم در با تعجب به لیلا که سر حال به استقبالش آمده، خیره میشود.
ـ گفتم خوب نیست اولین عیدفطر که کنار هم هستیم بخوابم، خوش اومدی... .
بشقاب رنگینک و سبد کوچکی از میوه روی میز خودنمایی میکند.
رگههایی از تعجب روی صورت استخوانی رضا مینشیند. آماده بود تا به خاطر شیفت شب کلی حرف و حدیث بشنود.
شرم در چشمهای مرد پیدا میشود. لیلا با خنده و شوخی سعی میکند حال و هوا را عوض کند.
ـ از امسال که گذشت؛ ولی سال دیگه یه مهمونی میگیری و همه رو جمع میکنی... باید تلافی کنی!
صدای خنده هر دو توی اتاق میپیچد. قند توی دل رضا آب میشود. پیش دستی را جلوی لیلا میگیرد و میگوید: «بیا یه تیکه از این خوشبختی بده بخوریم طاقتمون تموم شد...»
کام هر دو با مناجات روز عید و خرما شیرین میشود.