ظاهراً قرار نبود بحثها تمام بشود. مادر برای چندمین بار تکرار کرد: «داداش جان! شما چرا فکر میکنی من نمیخوام پیش مامان بمونم و دارم از زیر بار مسئولیت شونه خالی میکنم؟ خدا شاهده که دلم برای مامان و حال و روزش کبابه، اما چه کنم! خودت که بهتر از روزگار من خبر داری. شیفتهای بیمارستان یه طرف، خونه و زندگی هم یه طرف!» دایی از گوشه اتاق مامان بزرگ گفت: «میدونم خواهر من! اما اگه تو خودت تو این شهری و نمیتونی پیش مامان بمونی، پس من چی بگم که یه شهر دیگهام، آبجی بزرگمونم که دستش بند بچه مریضشه، باز شرایط تو بهتره، یه مدت شبا تنهاش نذار تا ببینم تکلیف چیه...»
مامان سرش را تکان داد و با بغضی که توی گلویش چنگ انداخته بود، گفت: «ببین داداش تنها راهش همینه که پرستار بگیریم! با این اوضاع مامان... الهی من بمیرم که سر پیری بچههاش به دردش نمیخورن...»
چیزی توی دلم فرو ریخت. یک لحظه قید کتابخانه و کلاس کنکور و اتاق طبقه بالا را که برای من آماده شده بود تا به درسم برسم، زدم و بدون اینکه به عواقب حرفم فکر کنم، رو به بقیه گفتم: «من پیش مامان بزرگ میمونم...!»
مادر جوری نگاهم کرد که معنی نگاهش را نفهمیدم.
ـ دیوونه شدی؟ تو امسال کنکور نداری؟ کلاس و کتابخونه و... .
ترسیده بودم، اما خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «خونه خودمون همیشه سر و صداس، من اینجا میمونم، اینجا هم خلوتتره، هم مراقب مامانبزرگ هستم، شمام بیایید گاهی سر بزنید دیگه...»
کار سختی بود. داروهای مادربزرگ، نالههای شبانهاش، غذایی که گاهی به مزاجش نمیساخت و مجبور میشدم دست به دامن مادر و خاله باشم تا حالش بهتر بشود. همه اینها خستهام میکرد، اما تنها چیزی که امیدوارم میکرد و در میان خستگیها قدرتم را بیشتر میکرد، دعاهای گاه و بیگاه مادربزرگ بود و جمعهها که روز جمع خانوادگی بود، لبخند رضایت اطرافیان دلم را روشن میکرد.
یک شب خوب به خاطر دارم که بدن نحیف و رنجورش تب کرده بود. نیمههای شب بود، نمیشد از مامان یا خاله کمک بگیرم. نگران بودم و تا صبح خودم هر چه بلد بودم به کار بردم، دم اذان صبح صدای ذکر گفتن مادربزرگ خواب را از چشمهایم گرفت. بهتر شده بود و رو به قبله ذکر میگفت. چقدر خوشحال بودم که صبح نزدیک شده، از جا پریدم و دستش را گرفتم تا میزان تبش را بسنجم. دستم را گرفت و زیرلب با صدای ضعیفی گفت: «الهی در دو دنیا سربلند بشی مادر... الهی درد هزار هزار گرفتار به دست تو درمون بشه...»
حالا هر بار لباس مخصوص اتاق عمل را میپوشم، صدای گرم مادربزرگ توی گوشم میپیچد و از خدا با تمام وجود میخواهم از اتاق عمل با سربلندی بیرون بیایم.