صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۷ تير ۱۴۰۲ - ۱۳:۵۴  ، 
شناسه خبر : ۳۴۸۳۰۵

قصه‌های تکراری هر روزم را می‌بینی و می‌خوانی و دم نمی‌زنی؛ این سرخ‌ترین آتشی است که بر جانم نشانه می‌رود. فکرش را که می‌کنم و به خودم که نگاه می‌کنم، خودم را بازنده‌ای می‌بینم که دیگر نایی برای ادامه دادن و رسیدن به مقصد ندارد.
رخت باطنم گواه نداری و بی‌توشگی است. گلی در باغچه قلبم نکاشته‌ام که نشانت دهم. در این بیابان لم یزرع قلبم که هر روز سنگ‌تر و سخت‌تر می‌شود، این را دانسته‌ام که نیازمند باران رحمت‌تان هستم.
مولای من! به بیابان قلبم که نگاه کنی، سوزان و خشک و بی‌آب است؛ اما بیابان که فقط روز ندارد. در شب تار اگر به این بیابان لم‌یزرع سر بزنید، آن ستاره‌های محبت‌تان را که در آسمان قلبم چشمک‌پرانی می‌کند، می‌بینید. آن ستاره‌هایی که در این کویر بی‌آب و بی‌درخت هنوز برای‌تان در آن سیاهی محض می‌تپد.
این دل اگر زخمی دنیادوستی و خودپرستی و خودخواهی هم باشد، از لابه‌لای همان زخم‌ها ستاره‌هایی می‌درخشند که نور محبت شما را فریاد می‌کنند. ما شما را دوست داریم و این محبت در گِل ماست، نه در حرف‌ها و بدی‌های ما.
مولاجان! دستی به این بیابان لم یزرع و سخت و سنگ بکشید، نرم می‌شود. محبتی کنید و ما را از این سختی رها کنید.

نام:
ایمیل:
نظر: