صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۲ مرداد ۱۴۰۲ - ۰۹:۱۹  ، 
شناسه خبر : ۳۴۹۷۶۹
پایگاه بصیرت / زهرا عبدی
یاد چندسال پیش افتادم؛ زمانی که از این هیئت به آن هیئت نوحه‌ای می‌خواندم. به روضه امام حسین(ع) و کار شِمر که می‌رسیدم، انگار کسی سیلی روی صورتم نشانده است. تمام بدنم می‌لرزید، به زحمت روضه را به پایان می‌رساندم. حالا یکی دو سالی بود که حاج آقا احمدی مُرشد به سراغم آمده بود تا نقشی را بازی کنم که برایم خیلی سخت بود. مُرشد گفته بود: «مدتیه که بازیگر شِمرمون مریضه و نمی‌تونه بیاد. من شما رو می‌شناسم، می‌دونم که می‌تونی...»
نفهمیدم چه اتفاقی افتاد! تا به خودم آمدم، دیدم لباس رزم شِمر را بر تن کرده‌ام و رفته‌ام وسط جمعیت. از آن روز به بعد، توی کوچه و بازار که راه می‌روم، پیر و جوان و کودک همه وقتی من را می‌بینند، یاد شِمر صحرای کربلا می‌افتند. صورتم قرمز می‌شود از شنیدن این حرف‌ها. گاهی هم کنایه و زخم‌زبان می‌شنوم. دلم برای روضه خواندن و سینه‌زنی تنگ شده بود، اما انگار دیگر کسی مداح بودنم را قبولم نداشت.
نمی‌خواستم امشب نقشم را اجرا کنم، طاقت شمر شدن نداشتم. داغ سنگینی روی دلم مانده بود؛ امشب شب دهم، آخرین شب تعزیه بود. جلوی آیینه ایستادم و دستی به محاسنم کشیدم. به لباس قرمز شمر، کلاه‌خود و زره نگاهی انداختم؛ به یاد قدیم‌ها، روضۀ امام حسین(ع) را خواندم و محکم بر سینه کوفتم. جای دست‌هایم روی سینه‌ام افتاد، سرخ شده بود. اشک‌هایم، محاسنم را خیس کرده بود و پای رفتن نداشتم. چه شب سختی بود؛ وقتی یاد پارسال محرم می‌افتادم، بیشتر داغ دلم تازه می‌شد.
ـ یا امام حسین(ع)، به خدا قسم نگاه مردم و حرف و حدیث و حتی بدخلقی مادرم رو بعد از اجرا، می‌تونم فراموش کنم، اما نقش شِمر رو بازی کردن سخته. 
گریه می‌کردم، شانه‌هایم تکان می‌خورد. دل را زدم به دریا و زیرلب گفتم: «اشکال نداره. اگه تو ازم راضی هستی که تو این لباس باشم، من راضی‌ام به رضای خودت...» دکمه‌های پیراهن مشکی‌ام را بستم. لباس رزمی و کلاه‌خود را توی کیسه گذاشتم و کفش‌هایم را دستم گرفتم. به طرف حسینیه به راه افتادم. نیت کرده بودم؛ امشب، پابرهنه راهی حسینیه شوم. توی مسیر، یکی دونفری نگاه‌شان مثل تیری بود که توی چشم‌هایم فرو رفت؛ زیر لب «یا حسینی» گفتم و مسیر را ادامه دادم. به حسینیه که رسیدم، مُرشد و همه آمده بودند. تعزیه شروع شده بود. تندی رفتم لباس رزم و کلاه‌خود را پوشیدم و با چشم‌هایی که از گریه سُرخ شده بود، رفتم وسط جمعیت. شروع کردم به رجزخوانی، مش رضا، دوستم نقش امام را بازی می‌کرد. چه‌قدر این لحظات برایم سخت و دشوار بود. دست‌هایم می‌لرزید. شمشیر را بالا بردم.
ـ چرا کارش را تمام نمی‌کنید؟
با رضا شمشیر زدیم، روی زمین افتاد. بغضم را به زحمت قورت دادم، شمشیر را زیر گلویش گذاشتم. کمی رجزخوانی کردم و بالاخره تمام شد. همراه جمعیت گریه می‌کردم، با کمر خمیده بلند شدم تا لباس‌هایم را کناری بیندازم و در خلوتم با امام درد دل کنم، یکدفعه حاج آقا احمدی توی گوش‌هایم گفت: «حیدرجان، آقا بهت عنایت داره، امشب یکی از مداح‌های ما نمیاد، روضه رو تو بخون...» میکروفون را دستم گرفتم؛ با همان لباس که باعث بغضم شده بود، شروع کردم... صدای جمعیت به ناله و گریه بلند شد... .
پیغام کربلا به نجف برد جبرئیل
یا مرتضی علی پسری داشتی، چه شد؟  
نام:
ایمیل:
نظر: