بیبی بهار راه میرفت و زیر لب گله و شکوه میکرد. سنجاقی را زیر روسری آبیاش زد، چادرش را دور کمرش بست. ردّ نگاهش کشیده شد به دیگ بزرگ روحی که روی اجاق حیاط بود. خدیجه گفت: «بیبی اینقدر حرص نخور. هر سال نذر کردی درست شد.»
ـ اما این بار خیلی دیر شده.
خدیجه گندمها را توی سینی پاک کرد و آشغالهایش را گرفت. دوتا چایی توی استکان کمر باریکی ریخت، به بیبی بهار تعارف کرد. بیبی بهار، دست خدیجه را پس زد، نگرانی توی چشمهایش موج میزد.
سراغ فریزر رفت و گوشتهای بستهبندی شده را نگاه کرد. به اسامی که روی بستهبندی بود، چشم دوخت.
ـ نه کمه. نمیرسه...
خدیجه گندمها را شست و خالی کرد توی دیگ. زیر چشمی به پنجره خیره شد که بیبی بهار داشت به او نگاه میکرد. سرش را با حالت ناامیدی تکانی داد، گرهای به ابروهایش انداخت.
به طرف اتاق رفت، از طاقچه پاکت را برداشت و تویش را نگاه کرد. مقداری اسکناس نو بود. با خودش گفت: «اما این پولها صِله مداح و سخنرانه. تازه کمه. کاش خودم باز میتونستم کاری کنم.» نگاهش را برد سمت عکسی که با شوهر خدا بیامرزش در بینالحرمین انداخته بود. لبخند کشداری روی لبهایش نشسته بود.
ـ آقاجان، حسین جان لااقل شما دعا کن. من نمیخوام روضههای امسال تعطیل بشه.
اشکهایش گوله گوله روی صورتش لیز خوردند. با کناره روسری، صورت نمدارش را پاک کرد. صدای زنگ خانه، توی سرش پیچید. خدیجه سینی گندم را کنار دیگ رها کرد؛ در را باز کرد. پسر بچه همسایهشان با مقداری گوشت آمده بود. به گوشتهای صورتی تازه خیره شد.
ـ ببخشین اگه هنوز دیر نشده این گوشتا رو آوردم، خدا رو شکر جواب آزمایش آقام خوب بوده، مامانم نذر کرده بود... به بیبی سلام برسونین.
خدیجه پلاستیک گوشتها را گرفت. برق شادی، سیاهی چشمانش را روشن کرد. زیر دیگ را روشن کرد و گندمها را داخل دیگ ریخت. باخنده گفت: «بیبی نگفتم خدا بزرگه. بیا... رسید...»
بیبی بهار به زحمت توی بالکن آمد. نفسنفس زد. خدیجه بغلش کرد و گفت: «بفرما بیبی!»
بیبی بهاره انگارنهانگار که تا چند دقیقه پیش ناراحت بود، نگاهی به عکس انداخت و گفت: «قربونت برم که حاجت همه رو میدی و سفره احسانتو خودت روبهراه میکنی...!»