صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۶ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۱:۲۵  ، 
شناسه خبر : ۳۵۰۰۰۶
قبل‌ترها دیده بودم که کتابی به نام «قرآن» را می‌سوزانند. برای من فرقی نداشت. من باید خبرم را می‌نوشتم. خبری که برایم فقط عنوان یک تیتر بزرگ و خبرساز داشت و به  بالارفتن دنبال‌کنندگانم کمک می‌کرد. از جنگ‌ها و دعواهایی که در بستر مذهب و دین بودند، بیزار بودم. من آزادی را دوست داشتم. آزادی برای همه چیز و آزادی تفکر و اندیشه را در صفحه‌ام تبلیغ می‌کردم، اما حالا انگار برای بیشتر دیده شدن، من هم وارد بازی و جنگ بین ادیان شده بودم. پدرم را نمی‌دانم، اما مادرم ظاهراً مسیحی بود. با خودم گفتم فقط یک خبر است و چند روز بعد همه یادشان خواهد رفت. فیلم سوزاندن قرآن را گذاشتم، تعداد دنبال‌کننده‌‌هایم بیشتر می‌شد و خیلی‌ها می‌خواستند بیشتر بدانند و باخبر شوند. در میان همه پیام‌هایی که دریافت می‌کردم، یک نفر گفته بود: «یکی از آن قرآن‌های سوئدی که برای‌تان فرستادیم، بخوان و درباره عداس تحقیق کن...!» خنده‌ام گرفت. اسم من و قرآن چه ربطی به هم داشتند؟ گفتم: «عداس تحقیق نمی‌خواهد حی و حاضر و زنده دارد زندگی‌اش را می‌کند.» 
تا به حال درباره اسمم کنجکاوی نکرده بودم. حرفش گوشه ذهنم ماند و تحقیق کوتاهی کردم. از متن چیز زیادی متوجه نشدم؛ ولی داستان این بود که شخصی به نام  عداس مسیحی، بوسه بر دست و پای محمد زده بود و این فکر رهایم نمی‌کرد. از چند مرکز مسیحی تحقیق کردم، اما چیزی دستگیرم نشد و در کمال تعجب متن منتشر شده از طرف مرکز اسلامی در استکهلم را دیدم که در این باره مقاله‌ای نوشته بود. چندبار تا دم در مرکز رفتم و برگشتم. متن را بیش از صدبار خواندم: «اما مردم محمد(ص) را از شهر بیرون انداختند. در باغ پناه گرفت. عداس غلام مسیحی برای او انگور آورد و محمد از او پرسید: اهل کجایی؟ اهل نینوا.
محمد(ص) گفت: شهر یونس صالح، پسر متی! عداس شگفت‌زده شد، زیرا می‌دانست بت‌پرستان عرب، یونس نبی را نمی‌شناسند. او از محمد(ص) سؤال کرد: چگونه آن مرد را می‌شناسی؟ محمد(ع) پاسخ داد: ما برادر هستیم. یونس پیامبر خدا بود و من نیز پیامبر خدا هستم و آیه‌هایی از قران تلاوت کرد که عداس خم شد و اشک ریخت و دست و پاهای محمد را بوسید.»
خاطرات کودکی‌ام کم‌کم به یادم می‌آمد و هر لحظه پررنگ‌تر می‌شد. اسم یونس متی برایم آشنا بود. این قصه را با جزئیات بیشتری شنیده بودم؛ ولی مادرم هرگز از او به نام پیامبر یاد نکرده بود. در آن سال‌ها تنها چیزی که از اسمم گفته بود، این بود که همنام پدربزرگش هستم که همیشه کتاب مقدسی متفاوت‌تر از انجیل می‌خوانده است. عداس نام پدربزرگ مادرم بود و نام مردی مسیحی در زمان محمد(ص) پیامبر مسلمانان، که حالا بی‌آنکه بدانم روی دوشم سنگینی می‌کرد. تمام خاطرات چون قطعات جورچینی کنار هم جمع شدند و من را به دنیای جدیدی وارد کردند. راهی مرکز اسلامی شدم. قرآن سوئدی را از کیفم بیرون آوردم و مقابلش گذاشتم و گفتم: «عداس که بود؟» حالا در حضور همه دنبال‌کننده‌هایم این فیلم را به صورت زنده می‌گرفتم. چقدر شیرین است فارغ از اینکه خوش‌آمد یا تنفر دنبال‌کننده‌‌‌هایم مهم باشد، به دنبال حقیقت باشم. قرآن سوئدی را سخت در آغوش می‌گیرم. از عداس غلام مسیحی می‌گویم و خودم را عداسی که قبلا لائیک بود معرفی می‌کنم، قرآن را به صورتم نزدیک می‌کنم، چشمانم را می‌بندم و عداسی را می‌بینم که به دست و پای محمد(ص) بوسه می‌زند، سپس کتاب را باز می‌کنم و حس می‌کنم تشنه‌ای هستم که تازه به چشمه جوشان آبی زلال رسیده است.
نام:
ایمیل:
نظر: