در کوچههای خاکی محله، جایی که بوی نفت و گردوخاک با هم میآمیخت، عمو نفتی را همه میشناختند. گاریاش، با آن چرخهای لقولوق، پر از بشکههای نفت بود. صبح تا غروب، کوچه به کوچه، در خانهها را میزد و با صدایی که انگار از ته چاه درمیآمد، میگفت: «نفت! نفت براتون آوردم!» بچهها دورش جمع میشدند، زنها از پشت پنجره سرک میکشیدند و به خانواده اطلاع میدادند که عمو نفتی آمده بروید سراغ نفت، و مردها با لبخند، دستی به شانهاش میزدند و از او نفت میخریدند. عمو نفتی، با آن کلاه پاره و صورت آفتابسوخته، انگار بخشی از محله بود.
من هم مثل بقیه، هر صبح که از خانه بیرون میزدم، عمو را میدیدم. سلامی گرم، دستی به نشانه احترام، و گاهی چند کلمهای گپ. «عمو، حالت چطوره؟» او هم با همان خنده همیشگی، جواب میداد: «الحمدلله خوبم؛ تو چطوری؟» سی سال بود که این سلام و علیک، مثل نفس کشیدن، بخشی از زندگیام شده بود. خیال میکردم این یعنی اخلاق، یعنی انسانیت. خیال میکردم من از آنهاییام که بلدند با آدمها درست تا کنند.
تا اینکه گاز آمد. لولههای فلزی، مثل رگهای تازهای در تن محله، از زیر خاکها سر برآوردند. خانهام گازکشی شد. دیگر نه بوی نفت تیز توی دماغم میپیچید، نه لازم بود بشکههای سنگین را تا حیاط بکشم. راحت شدم. انگار باری از دوشم برداشته بودند. اما چیزی عوض شد، چیزی که اول خودم هم نفهمیدم.
یک روز صبح، عمو نفتی را دیدم. گاریاش همانجا، گوشه کوچه، زیر سایه دیوار کجومعوج توقف کرده بود و خاک میخورد. بشکهها هنوز پر بودند، اما انگار سنگینتر از همیشه. بهجای سلام گرم همیشگی، فقط سری تکان دادم و زیرلب گفتم: «سلام.» او نگاهم کرد، نه با خشم، نه با دلخوری، فقط با همان چشمهای خسته که انگار همهچیز را میدیدند. گفت: «سلام، پسر. خانهات گازکشی شده، نه؟» گفتم: «آره، عمو. چند وقتیه.» خندید، خندهای که تلخ بود، مثل قهوهای که زیادی جوشیده. گفت: «فهمیدم. چون سلامت دیگر مثل سابق نیست. بوی گاز میدهد.»
جا خوردم. گفتم: «یعنی چی، عمو؟» گفت: «قبلاً که نفت لازم داشتی، سلامت یهجور دیگه بود. حالم رو میپرسیدی، گپ میزدیم. حالا که گاز اومده، انگار دیگه عمو نفتی رو نمیبینی. همه همینن! هرکی خانهاش گازکشی میشه، سلامش عوض میشه.»
حرفش مثل پتک توی سرم خورد. سی سال فکر میکردم آدم حسابیام، که سلامم از دلم میآد، که اخلاقم درست است. اما حالا میدیدم که همهاش بوی نیاز بود. سلامم به عمو نفتی، نه برای خودش، که برای بشکههای نفتش بود. حالا که گاز داشتم، انگار عمو دیگر توی قاب چشمهام نبود. از آن روز، هر صبح که از خانه بیرون میزنم، عمو را میبینم. دیگر نفت نمیفروشد رو آورده به دستفروشی وسایل خانه؛ همانطور که کار او تغییر کرده من هم تلاش کردهام اخلاقم را سر و سامانی بدهم. سلام میکنم، اما نه از سر نیاز، نه برای وسایل عمو. سلامی که بوی انسانیت بدهد، اگر بتوانم. اما گاهی، توی دلم، میترسم که نکند باز هم بوی گاز بدهد.