صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

تاریخ انتشار : ۳۰ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۵۱  ، 
شناسه خبر : ۲۸۶۲۵۷
پایگاه بصیرت / عبدالله شهبازي

(ماهنامه زمانه ـ مردادماه 1382 ـ شماره 11 ـ صفحه 23)

جستاري از تاريخ تجددگرايي ايراني

از شيخ ابراهيم زنجاني رمان‌گونه‌اي در چهار جلد (مشتمل بر 850 صفحه دست‌نويس) به نام شراره استبداد بر جاي مانده كه مي‌تواند تا حدودي سير تحولات سياسي ايران به سوي انحلال مجلس را روشن كند. زنجاني اين رمان را در دوران خانه‌نشيني خود در تهران نگاشته است. شراره استبداد را مي‌توان نخستين و تنها رمان‌گونه ماسوني دوران محمدعلي شاه و از مهم‌ترين منابع تاريخ مشروطه دانست. اين رمان نشان مي‌دهد كه زنجاني، برخلاف عضويت در هيات امناي دوازده نفره جامع آدميت، در محفل ديگري نيز عضو بوده كه رويه‌اي مغاير با مشي رسمي جامع داشته و در راستاي تشديد تعارض‌هاي سياسي روز و ايجاد بلوا و شورش فعال بوده است.

اين رمان، شرح نيمه واقعي ـ نيمه خيالي از تحولاتي است كه به انحلال مجلس انجاميد. شخصيتهاي اصلي داستان اعضاي يك گروه مخفي توطئه‌گر شبه‌ماسوني هستند كه خود را «جامع آدميت» مي‌خوانند. در صفحه 61 جلد چهارم يكي از اعضاي جديد چنين مي‌گويد:

«تشكر همه شما بزرگان و بذل جان در قدم شما بر من لازم است كه در راه نجات ملت من، اين [قدر] بذل همت مي‌فرماييد و از بركت شما داخل جامع آدميت شده و سالك صراط مستقيم گرديده‌ام.»

با اين وجود، عملكرد اين گروه با عملكرد رسمي جامع آدميت و عباسقلي خان آدميت ـ رهبر جامع ـ كه در جهت حمايت از دولت اتابك بود، تفاوت چشمگيري دارد و به عملكرد بعدي لژ بيداري ايران شبيه است. بنابراين، بايد اين گروه را شاخه‌اي از جامع آدميت دانست كه بعدها به لژ بيداري ايران تبديل گرديد؛ و اين رمان‌گونه زنجاني به دوراني تعلق دارد كه اين محفل، فعاليت‌هاي متعصبانه خود را در بطن جامع آدميت پيش مي‌برد.

معماي «مجمع چهارم»

فريدون آدميت ـ پسر عباسقلي خان ـ كه به دليل دسترسي به اسناد پدرش بيش از هر كس ديگر با تشكيلات جامع آدميت آشنايي دارد، سازمان جامع را مركب مجمع معرفي مي‌كند: مجمع نخست، مجمع آدميت بود كه توسط خود عباسقلي خان اداره مي‌شد. مجمع ديگر انجمن حقون سليمان ميرزا اسكندري بود كه در اواخر 1325 از جامع جدا شد، مجمع سوم را حاج ميرزا غلامرضا اداره مي‌كرد و مقر آن پاقاپوق بود. فريدون آدميت مي‌نويسد: «مجمع چهارم را نمي‌شناسيم.» او در فهرست نمايندگان مجلس عضو جامع آدميت از تقي‌زاده نام نمي‌برد و منكر عضويت او در جامع است.

به گمان من، فريدون آدميت «مجمع چهارم» را خوب مي‌شناسد اما بنا به دلايلي درباره آن سكوت مي‌كند. در واقع، به دليل نقش فتنه‌انگيز اين مجمع بود كه سرانجام، كار به فروپاشي و انحلال جامع آدميت و رسوايي و فرجام شوم عباسقلي خان كشيد. اين امر باعث نفرتي عميق از عاملين اين واقعه گرديد و ميراث آن به پسران عباسقلي خان انتقال يافت. به همين دليل فريدون آدميت در آثار خود كينه‌اي شديد و غير عادي نسبت به تقي‌زاده و حاميان و وارثان فكري و سياسي او ابراز مي‌دارد و در بسياري از موارد، به ايشان مي‌تازد و در مقابل، ‌وابستگان به مجمع چهارم، چون يحيي دولت‌‌آبادي، مهدي ملك‌زاده ـ پسر ملك‌المتكلمين ـ و ديگران، عباسقلي خان آدميت را «حقه‌باز» و «شارلاتان» مي‌خوانند. براي مثال، فريدون آدميت، ‌از قول محمود، محمود تقي‌زاده را «آخوند بي‌حقيقتي» مي‌نامد كه «تقيد ديني‌اش را از دست داده و تقيد اخلاقي هم جايش را نگرفته» است، يحيي دولت‌آبادي را «مرتبط با سفارت انگليس» و «دلال سياسي» مي‌خواند؛ ميرزا محمد نجات خراساني را «عامل و خبررسان سفارت انگليس» مي‌داند؛ به امير اسدالله علم، در اوج اقتدار او، مي‌تازد و مهم‌تر از همه مي‌نويسد:

«فرقه بهايي، يكپارچه دستگاه بيگانه‌پرستي است... دفتر اعمال پليد اين كسان و ايادي آنان آشكار مي‌سازد كه جملگي در زمره غلامان حلقه به گوش بيگانگان باشند.» اين، رويكردي غير عادي در دستگاه فكري لائيك فريدون آدميت است كه براي برخي محققين جديد كه با عمق حوادث تاريخي و ميراث آن آشنايي ندارند، قابل درك نمي‌باشد و به اين دليل آدميت، برخلاف جايگاه برجسته خويش در بنيان‌گذاري تاريخ‌‌نگاري جديد ايران، گاه مورد انتقاد قرار گرفته است.

در شراره استبداد، سيدحسن تقي‌زاده نيز، در قالب شخصيتي به نام سيدزاده حضور دارد و اين، با نظر فريدون آدميت كه منكر عضويت او را در جامع است مغاير مي‌باشد. به نوشته زنجاني:

«[سيدزاده] جواني است به انوار علم و هنر آراسته و از فنون و علوم جديده و ترتيبات سياسي و پولتيك دول و ملل زياد خبر دارد... از آدم‌هاي فوق متعارف و صاحب هوش عالي و فضايل و اخلاق حميده در آن جواني با نهايت وقار و سنگيني و عفت و عقل آراسته، رفاقت و صداقت حقيقي دارد... قدري صحبت از نشريات نموديم؛ اين جوان را بالاتر از شيخ‌زاده [ميرزا ابراهيم آقاتبريزي] و خان‌زاده [ميرزا صادق‌خان مستشارالدوله] و عاشق تمدن وطن و ترقي مملكت خود ديدم و از مقوله حرف و شور جواني جز اين خط چيزي را منظور نداشت.»

ديدار سران جامع آدميت با اتابك

زنجاني در شراره استبداد از چهار مرتبه ملاقات خود با اتابك سخن مي‌گويد:

«من يك دفعه خودم با دو نفر محرم امين و يك دفعه با يك نفر خيلي امين و همسر او و يك دفعه خودم تنها و يك دفعه با دوازده [نفر] از آزادي‌خواهان حقيقي با او ملاقات كردم و از اين مقوله و صلاح كار مذاكره كرديم. آنچه من يقين كردم؛ اين بود كه اين شخص عازم و مصر بر حفظ پارلمنت و آزادي و ترقي ايران و اكمال مشروطيت بود. آنچه در وسع و قدرت داشت كه موافق كردن شاه و اصلاح مملكت سعي مي‌نمود و از طرف آزادي‌خواهان دول ديگر و ترقي‌طلبان ايران كه در خارجه هستند، كمال اصرار و خواهش به آمدن او به ايران و اصلاح امور شده و او هم عهد كرده؛ ابدا در خيال شكستن [عهد] نبود و اول ورود، كمال سعي در موافق ساختن محمدعلي شاه كرد و او هم به او اطمينان داد. شايد قليلي ميل هم كرد. لكن، بالاخره خيال شاه با او موافق نيامد، در خلوت با شاه يا او تدليس مي‌كرد و اظهار معيت در حال استبدادي شاه مي‌نمود. عقيده من بر اول است.»

اين دوازده نفر آزادي‌خواهان حقيقي، كه با اتابك ملاقات كردند؛ همان اعضاي دوازده نفره هيات امناي جامع آدميت هستند، فريدون آدميت، براساس يادداشتهاي عون‌الممالك، درباره اين ملاقات سخن گفته است:

«ملاقات در شب مهتابي 15 رجب 1325 در پارك اتابك صورت گرفت و زنجاني در ميان اعضاي هيات امناي جامع شيخوخيت داشت.» فريدون آدميت اين دوازده نفر را چنين معرفي كرده است: «شيخ ابراهيم وكيل خمسه، ناظم‌العلما وكيل ملاير، يمين نظام، شاهزاده يحيي ميرزا، ميرزا داوودخان، عون‌الممالك، انتظام‌الحكما، مشير حضور، شاهزاده سليمان ميرزا، شاهزاده عليخان، آقاميرزا عباسقلي‌خان و عضدالسلطان.» به نوشته عون‌الممالك، در اين جلسه همه حاضران به قرآن قسم خوردند كه از اتابك حمايت كنند و اتابك نيز قسم خورد كه از ملت و مشروطه حمايت كند.

«[عباسقلي خان] بلند شده قرآني به دست گرفته، اول خودش قسم خورد و بعد از جناب آقاي شيخ ابراهيم وكيل خمسه سرگرفته تا اتابك ختم شد... بيست دقيقه ترتيب و تشريح قسم طول كشيد و [اتابك] تمام را آشكارا به صراحت نوراني به همراهي ملت و مشروطه‌طلبي و بر ضد عقايد سلطان قسم خورد، به نوعي كه بر هيچ مسلمان ترديدي باقي نماند. معلوم شد كه در كارخانه تصفيه و تزكيه بشري رفته [و] فشارهاي كامله بر او وارد آورده‌اند... اتابك در آن جلسه تعهد كرد و به شرافت خود و قرآن قسم خورد كه با مشروطيت همراهي كند و پشتيبان آن اصول باشد.»

شورش سازمان‌يافته بر ضد اتابك

اندكي بعد، نگرش زنجاني و گروهي از برادرانش به اتابك، با تاثير از مسيو كارنجي (اردشير ريپورتر) دگرگون شد و به سوگند خود وفادار نماندند. سير تحول زنجاني در مساله اتابك و دوگانگي او در اين ماجرا را مي‌توان در شراره استبداد به روشني ديد.

زنجاني در شراره استبداد، عزل ميرزا نصرالله خان مشيرالدوله و دعوت از اتابك را به پولتيك روسيه نسبت مي‌دهد و از زبان مقامات روس چنين مي‌گويد:

«و چون اين صدراعظم به شر و فتنه راضي نمي‌شود؛ بلكه به ضد مشروطيت اقدامي نمي‌نمايد، صلاح دانستيم؛ اين را از كار معزول كنند و صدر اعظم قديم، امين‌السلطان [اتابك]، كه چند سال است در فرنگستان مقهورا مانده، او را بخواهند. او چون تمام راه [و] چاه ايران را مي‌داند، اين مملكت را به هم زده، اساس را برافكند و او از قديم با پولتيك روس موافقت دارد و مي‌خواهد اين مملكت مال روس شود.»

پس از انتقال قدرت به اتابك موجي از آشوب‌هاي سازمان يافته در سراسر ايران آغاز شد و شيرازه دولت او را سست كرد.

«انقلابات و تاخت [و] تاراج و خونريزي شدت كرد. كساني كه تحريك شده بودند؛ در هر سمت ايران، خصوص در آذربايجان، با نهايت قساوت به قتل و غارت و نهب و هتك پرداختند. امين‌السلطان در اوايل بعضي اقدامات كرد در اصلاح امور، و لكن از اواخر همين ماه اغتشاش و آشوب شدت كرد و مردم ايران در حق او و ظهور اين انقلابات مختلف سخن راندند. بعضي گفتند: اين دستورالعمل باطني او است و خودش با شاه در باطن به اين ترتيب تباني كرده‌اند كه پارلمنت را برچينند. و بعضي گفتند كه او كمال جهد را در موافق كردن شاه با ملت مي‌كند و سعي در اصلاح امور مملكت دارد. لكن، هر اصلاحي كه او مي‌كند؛ شاه افساد مي‌نمايد و چون شاه نتوانسته او را معاضد حال خود گرداند؛ بناي عداوت و نقض كار او گذاشته و چون به حسب قانون مجلس تا تقصير وارد نشود و اكثريت آرا عزل نشود؛ وزير را نمي‌خواهند و نمي‌شود عزل كرد و مي‌خواهد او را متهم و مردود همه گرداند.

و چون رييس‌الوزرا و وزير داخله امين‌السلطان [اتابك] است،‌ اغلب مردم از ملتيان، يعني روزنامه‌نگاران و خطيبان بلكه اهالي انجمن‌ها، اين مفاسد را به او نسبت داده، علنا بناي شبنامه و سبّ و توبيخ را گذارده؛ بلكه قتل او را لازم مي‌شمارند.

و دولتيان هم به واسطه حسد رياست و مستبدان به واسطه حمايت مشروطه او را متهم كرده‌اند؛ بر اينكه با سيدعبدالله [بهبهاني] و رييس پارلمنت كه صنيع‌الدوله باشد و برادرانش كه مخبرالسلطنه و مخبرالملك [باشند]، و جمعي ديگر قصد دارند، هم نفوذ سلطنت و هم نفوذ پارلمنت را كم كنند [و] هر دو را تابع راي خود [كنند]؛ بلكه دولت جمهوري تشكيل دهند.»

كساني چون ميرزا نصرالله بهشتي‌واعظ ـ ملك‌المتكلمين ـ و سيدجمال واعظ بدگويي از اتابك را به اوج رسانيدند و روزنامه‌نگاران جواني چون ميرزا علي‌اكبر دهخدا اهانتهاي فراوان به شيخ فضل‌الله نوري و ساير علماي تهران نمودند. نگاه سياسي دهخدا به شدت شبيه نوشته‌هاي زنجاني بود. او در صور اسرافيل از ايران ساساني به نيكي ياد كرد؛ زيرا در آن وقت چماق الشريعه، حاجب‌الشريعه و پارك الشريعه نداشتند. خلاصه آن وقت كالسكه الاسلام، ميز وصندلي المذهب و اسب روسي‌الدين وجود نداشت.

اندكي بعد، لحن دهخدا تندتر شد و حتي محدثين و علماي بزرگ شيعه چون كليني، ابن‌بابويه، سيدمرتضي و شيخ طوسي را به تمسخر گرفت و امير، وزير و مجتهد را در كنار هم به عنوان «مفتخوران جامعه» مطرح كرد. او درست مانند زنجاني، ‌نوشت:

«ما ملت ايران، در ميان بيست كرور جمعيت... شش كرور و چهارصد و پنجاه و دو هزار و ششصد و چهل و دو نفر آيت‌الله، حجت‌الاسلام، مجتهد، مجاز، امام جمعه، شيخ‌الاسلام، سيد، سند، شيخ، ملا، آخوند، قطب، مرشد، خليفه، پير دليل و پيش‌نماز داريم.»

قتل اتابك

سرانجام، اتابك قرباني توطئه‌گران شد و در عصر يكشنبه 21 رجب 1325ق/ 31 اوت 1907م به قتل رسيد.

«در سه ساعت از شب پارلمنت منقضي شده؛ اكثر مردم متفرق شدند. ما هم به منزل خود عودت كرديم. دو نفر از اهل حال معممين با ما به منزل ما آمدند... به قدر يك ساعت، صحبت ما طول نكشيده بود كه از محلات هياهو و همهمه ظاهر شده... گفت: رييس‌الوزرا ـ امين‌السلطان ـ را كشتند. گفتم: چگونه؟ گفت: بلي! از پارلمنت [كه] بيرون آمد با رولور زده‌اند. گفتيم: برو تحقيق كن؛ قضيه چگونه شد. رفته؛ بعد از ساعتي آمده؛ رسيدگي صحيح كرده؛ معلوم شد؛ موقعي كه جمعيت تخفيف يافته؛ وزرا زماني در اتاق پارلمنت صحبت و چاي [و] قلياني صرف شده، بيرون آمده‌اند؛ در حالي كه سيدعبدالله [بهبهاني]، سيدمحمد [طباطبايي] و جمعي از وكلا و غير ايشان هم بوده‌اند. به محض بيرون شدن از صحن پارلمنت، امين‌السلطان خواسته سوار كالسكه شود؛ فورا دو سه نفر جوان كه حاضر بودند، يك دستمال غبار پاشيده و ناگاه رولور پشت سر هم چهار پنج صدا كرده؛ مردم مضطرب شده‌اند. همه خود را عقب كشيده يا ترسيده‌[اند.] ناگاه ديده‌اند؛ امين‌السلطان همان جا افتاد و سه گلوله خورده؛ يكي بر قلب وارد شده فورا جان داده. يك درهم و برهمي و صداي بگير بگير شده، در عقب آن به قدر پنجاه قدم و دور از امين‌السلطان رولوري صدا كرده. رسيده؛ ديده‌اند؛ جواني افتاده. نگاه كرده‌اند؛ ديده‌اند؛ گلوله از توي دهنش خورده؛ از كله بيرون رفته؛ افتاده؛ جان داده. معلوم شده؛ اين شخص قاتل امين‌السلطان [است و] بعد از او خودش را كشته است. از بغلش پارچه كاغذي بيرون آمده؛ به اسم عباس‌آقا تبريزي صراف عضو انجمن مخفي فداييان نمره 24... احدي پي به سرّش نبرد.»

در آستانه وفاق ملي

با قتل اتابك، صنيع‌الدوله استعفا داد و ميرزا محمودخان احتشام‌السلطنه ـ عضو بلندپايه جامع آدميت ـ رياست مجلس را به دست گرفت. زنجاني اين حادثه را «تجديد رييس و قوت پارلمنت» خواند و افزود:

«بعد از كشته شدن امين‌السلطان و رياست احتشام‌السلطنه پارلمنت و مشروطيت ايران به طور ديگري داخل شده و نهايت قوه و اقتدار براي پارلمنت حاصل گرديد و آزادي مطبوعات، نطق‌ها، اجتماعات و ترتيبات امور، ‌غايت قوت را پيدا كرد... احتشام‌السلطنه احترام و عظمت پارلمنت و وكلاي ملت را به اوج اعلي رسانيد و نظم و ترتيب داخلي مجلس را با شكوه گردانيد و چون خود از دودمان بزرگ ايران بود و همه مردم بي‌غرضي و خيرخواهي او را براي وطن مي‌دانستند؛ با دليل و برهان و بالحس و عيان به اركان و اعيان مدلل مي‌داشت كه وضع و حال ايران به جايي رسيده كه سراپا مرض مهلك مزمن آن را فراگرفته و در حال احتضار است و نجات او آخرالدوا همين عنوان عدل و نظم و مشروطيت است.»

در شعبان 1325، به دستور محمدعلي شاه، تمامي امراي معروف مملكت در مجلس حاضر شده، «كلام‌الله را حاضر در بين گذاشتند، همگي قسم ياد كردند. حتي شاه امر كرده بود تمام نوكرهاي مخصوص و عمله‌جات خلوت هم حاضر شده؛ قسم ياد كردند و از شاه پيغام تبريك آوردند كه خودش هم روزي [حاضر] خواهد شد و قسم ياد خواهد كرد.»

به نظر مي‌رسيد كه جامعه به سوي وفاق ملي گام برمي‌دارد و كارها سامان مي‌گيرد. شيخ فضل‌الله نوري به تحصن خود در حضرت عبدالعظيم پايان داد و بار ديگر حمايت خود را از مجلس اعلام نمود. توصيف زنجاني تلخ و زننده است:

«از شيخ فضل‌الله با رفقايش كه به واسطه نرسيدن پول در حضرت عبدالعظيم نادم شده، به خانه خود برگشتند؛ اظهارات نمودند كه ما را ابدا با مشروطيت و عدالت كه اساس اسلام است، مخالفت نبوده و نيست. نهايت، چند نفر را در پارلمنت از وكلا صحيح نمي‌دانستيم [و] خروج آنها را مي‌خواستيم. و الا چگونه، كسي كه ادعاي عقل مي‌كند و دين دارد، ‌انكار حقانيت شورا و عدالت را مي‌كند. باز قسم قرآن ياد كرده‌اند كه موافقت كنند با مشروطيت. اين دفعه چهارم قسم خوردن اين شيخ ضال است و در اواخر شعبان 1325 حاجي خمامي رشتي ـ مجتهد بزرگ گيلان ـ كه زماني ملك‌المتكلمين را تكفير كرده بود؛ شخصا در مجلس حضور يافت و بر وفاداري خود به مشروطه با قيد قسم به قرآن تاكيد كرد.» توصيف زنجاني باز نيشدار و گزنده است:

«روزي يك نفر شيخ ريش سفيد و انبوه با عمامه بزرگ كه طعنه بر گرز سام زده و سايه بر دوش آن سپر افكنده، در سر و سبحه در دست، با قريب سي نفر ژوليده عمامه‌ها و كشيده قد و دراز قباها و نعل عربي‌پوشان و عباها بر زمين‌كشان، با سيدعبدالله [بهبهاني] و سيدمحمد [طباطبايي] وارد پارلمنت شدند و يك قسمت آن مجلس بزرگ را گلستان عمامه نمودند. سيدعبدالله نطق كرد كه اين جناب حجت‌الاسلام و اب‌الايتام و مروج‌الاحكام و مبين‌الحلال و الحرام و زيب مكه و مقام و مرجع‌الخواص و العالم و ملاذالانام و منبع الفيض و الابرام و منقح‌القول و الكلام جناب حاجي ملا محمد خمامي رشتي است كه چند ماه است، طهران را مزين بلكه ايران را به قدوم بر پايتخت گلشن نموده بود. الان استقبال ماه رمضان براي هدايت و نجات بندگان خدا از نار نيران، عزيمت گيلان فرموده؛ خواست نوربخش پارلمنت شده و توديع حق‌طلبان نمايد. چون به اين بزرگوار نسبت داده كه مخالف طريقه عدالت و ضد اساس مشروطيت است، تصريح مي‌فرمايند كه بقاي اسلام، چنانچه تمام علماي اعلام تقرير فرمودند؛ موقوف به اقامه اين مجلس است و حفظ مملكت ايران همغوش با تقويت به آن و خود موكدا قسم به قرآن مجيد ياد مي‌فرمايند كه در حمايت مشروطيت يك آن غفلت ننمايند.»

اين تلاشها سودي نداشت و توطئه‌گران كه آشكارا گسيختن نظم سياسي ايران را مدنظر داشتند؛ به آشوب‌گريهاي خود ادامه دادند.

مسيو كارنجي و مجمع چهارم

در رمان شراره استبداد، ‌اردشير جي، به عنوان «پدر روحاني» و «مربي معنوي» قهرمانان داستان و با نام مستعار مسيو كارنجي، حضور دارد. او از دور مراقب حال اعضاي گروه است و در موارد حساس آنان را به صورت مخفي و غير مستقيم از خطر مي‌رهاند. مسيو كارنجي در 11 رمضان 1325، پس از بازگشت از سفر اخير خود به فرنگ، در جمع محفل حضور مي‌يابد. اين، اشاره صريح به بازگشت اردشير جي به ايران دارد كه پيش‌تر به آن اشاره كرديم.

مسيو كارنجي در اين محفل سخناني بيان مي‌كند كه روح آن دعوت به تروريسم، خشونت و تشديد تعارض‌ها مي‌باشد؛ درست در فضايي كه كانون‌هاي سياسي معارض گام‌هاي اساسي به سوي تفاهم و همدلي و استقرار نظم و آرامش برمي‌داشتند. تا اين زمان در شراره استبداد سخني از تعارض بنيادين با حكومت قاجار در ميان نيست و لحن زنجاني نسبت به اتابك، متناقض و گاه همدلانه بود. از اين زمان، لحن زنجاني دگرگون شده و از شعارها و تعابير خشونت‌طلبانه سرشار مي‌گردد.

قريب به بيست روز پس از اين جلسه، در اول شوال 1325ق/ 6 نوامبر 1907م لژ بيداري ايران به طور رسمي فعاليت خود را آغاز كرد.

رهنمودهاي مسيو كارنجي

مسيو كارنجي در اين جلسه تشديد تعارض با علما و حذف ايشان را چنين توصيه مي‌كند:

«نجات فطريه و قابليت جبليّه در هر كس مثل فتيله لامپا است كه حاضر است به يك كبريت... مشتعل شده، آن قدر كه روغن و استعداد دارد، ‌نور [و] و ضيا بخشد... ميان اين خواست قابله و كمالات و ترقيات فاضله، پرده ظلمت غليظ حايل است كه رفع آن خيلي صعوبت دارد و اقدامات خونريزانه مي‌خواهد.

عرض كرديم: آن ظلمت غليط چيست؟

فرمود: وجود اين عالِم‌صورتان بي‌فهم و درايت و روحانيان بي‌انصاف و ديانت كه آفت علم و كمال و حيات امت هستند.»

«در اصل اساس اين مبين [اسلام] جمعي به عنوان روحانيت و رياست مذهب غير رياست سياسي مقرر نشد و تمام مسلمين در لزوم تحصيل علم و تعليم و ارشاد جاهل و تنبيه غافل و امر به معروف و نهي از منكر و لزوم تحصيل معاش به كد يمين و عَرَق جبين و قبول مناصب، كساني كه داراي هيات و شرايط باشند؛ همگي مساوي مقرر شدند. و ابدا جمعيتي به نام عالميت مذهب يا روحانيت دين يا رياست مذهبي كه كسب و صنعتي را دارا نبوده [و] اكتفا به همين عنوان كرده [و] مردم معيشت ايشان را كفالت كنند، در اساس اسلام نبوده و نيست. لكن، جمعي پيدا شده، در اسلام هم مثل مذاهب ديگر، رياست مذهبي را هم نوعي و صنفي از مردم قرار داده، همين را مايه معيشت كردند.»

مسيو كارنجي درباره تحولات اخير و گام‌هاي اساسي برداشته شده به سوي تفاهم ملي، نظري بسيار منفي و بدبينانه ابراز مي‌دارد و آن را فريبكارانه مي‌شمرد:

«شاه، علي‌الاتصال اظهار موافقت كرده، تصديقات و دستخط‌ها به صحت مشروطه‌گي مملكت و لزوم مجلس شورا كرده و هر قانون كه از مجلس درآمده صحه و امضا نموده، قانون اساسي را به طور موكد امضا كرده و خود او، در ماه شوال به پارلمنت خواهد آمد و قسم ياد خواهد نمود و امرا همه حاضر شده؛ عهد موكد كرده؛ قسم ياد خواهند كرد... من چنان مي‌بينم كه اين شاه و امرا و ملاها را ابدا به عهد و ميثاق و قول و قسمي اعتقاد نيست... و در باطن به كار تخريب ملك و آشوب مشغولند و نسبت آن را به انعقاد مجلس مي‌دهند... و اين اظهار معيت محض اغفال مردم است كه به ناگاه‌ اظهار ضديت كرده؛ تخريب اين اساس كنند... عاقل ابدا به اين اقدامات ظاهريه اعتماد نبايد بكند.»

و هشدار مي‌دهد:

«به هيچ قول و قسم و عهد اينها اعتبار نكنيد!»

از ديد مسيو كارنجي، تجددخواهان بايد در ميدان مبارزه پا بگذارند و با تهاجم قطعي و خشونت‌آميز خود، به دور از هر گونه مماشات و مسالمت، بساط حاكميت موجود را فرو ريزند و در اين راه از دادن صدها هزار قرباني و ريختن خون صدها هزار نفر از مدافعان حكومت مضايقه نكنند:

«محال است، مملكت و ملت پا به دايره ترقي و عزت گذارد تا... با يك قوه احرارانه، قوه مستبدانه را يكسره مضمحل و نابود نگرانند. اما اين موافقت ظاهري و اين قول و قسمها، محض اغفال مردم است. ملت ايران كه اين نعمت به ناگهان بي‌زحمت برايشان حاصل شده؛ نگاهداري آن را نمي‌دانند؛ بلكه مي‌خواهند به همان صلح‌جويي و سلم‌گويي و نجابت و سلامت اين اساس را محافظت كنند و مخالفان را در معيت، نگاه دارند. اين ملت سالها خوابيده و همه را خوف و وحشت ديده، چگونه مي‌داند كه در مقام لزوم، بذل صد هزار قرباني در اين راه بايد كرد و از ريختن خون صدهزار از اين اشرار احتياط نبايد نمود.» او در پايان، روش برخورد با علما را چنين بيان مي‌كند:

«بعد از اين، در هر موقع، از ملاهاي ايران هر يك را ديديد كه در منصفه اشتهار و مرجعيت است... ابدا با آنها از طريق حقيقت حرف صحيح علم و دين و شريعت و ادب و انسانيت و عدالت و مدنيت نزنيد و با ايشان نه به طور مجادله و نه به طريق موعظه و با برهان حكمت پيش نياوريد؛ زيرا كه اگر غرض شما استفاده از ايشان است، بدانيد؛ دعوت آنها جز جهالت و حماقت و ترك حقيقت و طرح شريعت نيست و اگر غرض شما، دعوت و اصلاح آنها است، هيهات! محال است، ايشان ابدا حرف حقي را گوش دهند تا چه رسد؛ به قبول و عمل... پس يكسره از ايشان احتراز كنيد و اگر گرفتار شديد؛ جز تسليم و تصديق صرف و تمجيد خالص نباشد و خود را مريد مخلص و معتقد خالص به خرج دهيد و جهد كنيد كه شما را جاهل محض و تسليم مطلق بدانند... و تطميع كنيد كه خدمت‌ها خواهيد كرد و مال‌ها خواهيد داد تا از شر ايشان خلاص شويد.»

قسم خوردن دوباره محمدعلي شاه

چند روز پس از تاسيس رسمي لژ بيداري ايران، در 5 شوال 1325ق محمدعلي شاه، همان گونه كه وعده داده بود؛ در مجلس حضور يافت و حمايت خود را از مجلس اعلام نمود.

«شاه در اين ماه، اطلاع داد كه به پارلمنت حاضر شده و اظهار معيت با ملت كرده، قسم ياد كند. اين مطلب در طهران منتشر و به تمام بلاد ايران خبر داده شد [و] مردم خيلي دلگرم و اميدوار شدند. وكلاي مجلس و تمام ملت و خطبا و ارباب جرايد به تمجيد و مدح شاه و اظهار فدويت ملت و محبوبيت سلطنت در تمام عالم قيام كردند. شاه را ميكادوي ثاني و ناجي و مربي ايران ناميدند و اظهارات كردند. چند روز قبل بر آن، تمام ملتيان و دولتيان به ترتيب تزيين مجلس و محلات و جشن عظيم و احترام شايان و طاقهاي نصرت و اظهار فدويت پرداخته، شاديها كردند. روزي كه شاه از دربار دولت به طرف پارلمنت حركت كرد؛ جمعيت تماشاچي و لشكري و استقبالي حد و حصر نداشت. زينتها به پارلمان و اطراف آن داده شده بود. عموم دولتيان لباسهاي رسمي پوشيده، شاه با وليعهد خود و تمام اعمام و بني‌اعمام و برادران و بزرگان قاجاريه و رجال بزرگ و كليه اعيان در پارلمنت حاضر شدند. گلها نثار شد و قربانيها ذبح شد و شيرينيها صرف كردند... صداي زنده باد پادشاه مشروطه‌خواه گوشها را كر مي‌كرد. تمام ملت دعاگو و ثناخوان بودند. شعرا و مداحان شعر مي‌سرودند. موزيكها نواخته مي‌شد و اهالي دول و ملل خارجه به تماشا و تحسين قيام داشتند و اين ملت را براي نجات و قدرداني تمجيد مي‌كردند.

شاه با كمال احترام وارد پارلمنت گرديد. خود با تمام اقوام و رجال قسم به حمايت مشروطيت و سعي در ترقي ملت ياد كردند. خودش قرآن شريف را به دست گرفته، رو به قبله اسلام به خداوند قهار منتقم و اين قرآن قسم موكد ياد نمود و صداها همه، ‌زنده باد پادشاه، پاينده باد ايران بلند گرديد... با رجال دولت و وكلاي ملت اظهار معيت نمود. گفت كه حفظ و ابقاي اين اساس شريف به حسب وصيت پدرم و به حسب محبت ملت و حفظ شريعت و حكم رب‌العزه و قسم بر كلام‌الله و حجت بر عهده من واحب است و اگر تخلف از اين قسم كنم؛ صاحب اين كلام، خداوند علام رحمت خود را از من سلب كند. صداي آمين [و] آفرين از همه بلند شد...»

دعوت مسيو كارنجي به شورش

پس از اين مراسم، بار ديگر قهرمانان رمان زنجاني با مسيو كارنجي ملاقات مي‌كنند.

«صحبت از معيت شاه و رجال درگاه و آمدن به پارلمنت و قسم و عهد در ميان بود. مسيو با ما در صحبت شراكت مي‌نمود، ولي تبسمي مي‌كرد و سر حركت مي‌داد. من عرض كردم: مسيو! ديديد كه انشاءالله تعالي كوكب سعادت ايران طلوع كرده؛ سلطنت با ملت با عهود موكده قسم ياد نمود و اساس و شالوده ترقي الان به خوبي گذاشته شد. جسارت مي‌كنم؛ حدس جنابعالي گويا خطا رفته بود. فرمود: فرزندان! هنوز شما باز به آن مراتب از تجربيات مطلع نيستيد. من تا چيزي را از روي ماخذ و اساس صحيح ندانم به طور اطمينان آن را نمي‌گويم. شما چرا بايد گول اين ظواهر را بخوريد؟ در طبيعت ظلم و استبداد و ترتيب سبعيت و لجاج و عناد هزاران برهان عقلي و بينات نقلي و دعوات ديني اثر نمي‌كند...»

او مي‌افزايد: «ملوك و سلاطين نفس‌پرست و شهوت‌دوست» براي حفظ سلطه خود از هيچ سالوسي رويگردان نيستند و حاضرند به هر مذهب و مسلكي درآيند؛ و نيز روحانيون ايران كه بيشتر آنها «لفظ دين اسلام» و شرع و قرآن را وسيله «منافع دنيويه» كرده‌اند. او از توطئه «روسها» براي كودتا و انحلال مجلس خبر مي‌دهد؛ جلسه بعدي اعضاي محفل با مسيو كارنجي در شب 27 شوال 1325ق و مقارن است با شروع كار فراكسيون تندرويي كه قصد انشعاب از جامع آدميت را به دليل حمايت آن از تفاهم ملي، داشتند.

در اين جلسه كه مسيو كارنجي با عنوان استاد مورد خطاب قرار مي‌گيرد؛ اساس سلطنت قاجاريه زير سوال رفته و روحانيت و قاجاريه به عنوان دو بنيان تحميق و عقب‌ماندگي ايران معرفي مي‌شوند.

«از قواعد حكميه دولت قاجاريه كه اساس سلطنت و اقتدار اين طايفه بوده و هست، اين است كه رعيت را بايد چنان فقير و مستاصل ساخت كه صد خانه به يك مجتاح باشد و شب و روز جز خيال تحصيل نان بخور نمير، خيالي نداشته باشد و نبايد گذاشت؛ احدي از ايشان بفهمند؛ در دنيا چه هست و چه نعمتها خلق شده.»

در اين محفل، بار ديگر، بحثها پيرامون ضرورت خشونت و خون ريختن است:

«فعلا اصلاح اين مملكت جز به ريختن خون ناپاك صد هزار مشرك مستبد ممكن نيست و آن كس كه قدم به ميدان اين جهاد و بذل نفس گذارد؛ كيست؟!... آيا راهي براي بيداري قوم و تحريم خون ملت جز مقاومت با قول و تحرير و فعل و دادن نفوس و گذشتن از جوانان عزيز و اقدام بر همه قسم قبول عسرت و مشقت و بلند كردن صداي حريت با صداي تفنگ و توپ‌هاي رعدآسا و بلند كردن علم سرخ‌رويي در اين فضا و شناسانيدن راه حق‌طلبي بر اقويا و ضعفا با سلوك همان مسلك اقوام بيدار است؟!»

رمان زنجاني مفصل است و تا حوادث ذيقعده 1325ق ادامه مي‌يابد. بعدها،‌ زنجاني نوشت: «من در حال استبداد صغير غالبا در خانه منزوي بودم و رماني متعلق به آن زمان مي‌نوشتم. لكن براي آزادي با آزادي‌خواهان كار مي‌كرديم.» اشاره او به همين شراره استبداد است. از زنجاني يادداشتهاي روزانه‌اي نيز بر جاي مانده كه سير حوادث را از انحلال مجلس تا سقوط محمدعلي شاه ترسيم مي‌كند:

«در سحرگاه 23 جمادي‌الاول 1326 نيروهاي قزاق و سرباز و توپچي ساختمانهاي مجلس و انجمنهاي آذربايجان و مظفري را به محاصره گرفتند و پس از چند ساعت جنگ با محافظان مسلح تصرف كردند.» اشغال مجلس و انجمنهاي آذربايجان و مظفري در فضاي بي‌تفاوتي مردم صورت گرفت و به نوشته زنجاني «اهالي تهران ابدا اقدامي نكردند.» در اين گيرودار قريب به هفتاد نفر از نيروهاي نظامي به قتل رسيدند. تلفات مدافعان مجلس و انجمنها روشن نبود و از ده تا دويست نفر گزارش مي‌شد، يكي از مقتولين، حاج ميرزا ابراهيم آقا ـ نماينده تبريز و دوست نزديك زنجاني ـ بود.

«من صبح كه در منزل بودم؛ حسب‌المقرر مي‌بايست به مجلس بروم. دست و پا جمع كرده بودم؛ حركت كنم كه ناگاه صداي توپ و تفنگ بلند گرديد. دوستان كه بودند؛ مانع رفتن شدند. همه صداها در گوش ما بود و تمام نسوان و اطفال در رعشه و لرزه بودند... جمعي در سفارتها تحصن نمودند.»

روز سوم واقعه، ملك‌المتكلمين ـ ميرزا نصرالله بهشتي اصفهاني و جهانگيرخان، ـ مدير روزنامه صور اسرافيل به قتل رسيدند، روز چهارم سيدمحمد طباطبايي و پسرش به يكي از دهات شميران و سپس به مشهد تبعيد شدند و سيدعبدالله بهبهاني و دو پسر و دامادش به يكي از روستاهاي كرمانشاه تبعيد گرديدند. اندكي بعد، قاضي قزويني و شيخ احمد تربتي ـ مدير روح‌القدس ـ و جمعي ديگر كشته شدند. گروهي از سران افراطي تجددگرايان از ايران اخراج شدند و برخي، مانند تقي‌زاده و دهخدا و بهاء‌الواعظين و سيدحسن كاشاني ـ مدير حبل‌المتين ـ و معاضدالسلطنه پيرنيا ـ رييس انجمن آذربايجان پس از تقي‌زاده ـ از طريق پناهندگي به سفارت بريتانيا از ايران گريختند. آدميت درباره فرار تقي‌زاده مي‌نويسد:

«رييس انجمن آذربايجان كه خود منادي شورش بود، از روز قبل از حادثه كه قشون ملي، آماده كارزار مي‌گرديد و در خفا مي‌زيست و روز بمباران مجلس كه افراد انجمن آذربايجان با ديگر مليون عليه قزاقان مردانه مي‌جنگيدند؛ او به مجلس نرفت و از خفيه‌گاه به سفارت انگلستان پناه برد.»

بعدها، تقي‌زاده در زندگي طوفاني به شكلي گنگ به نقش ادرشير جي در تحصن خود اشاره كرد. به گفته تقي‌زاده، او براي درخواست تحصن نامه‌اي به اردشير جي نوشت و از طريق علي‌محمد تربيت براي او به سفارت انگلستان روانه كرد اما بلافاصله نام ميرزايانس ارمني را نيز پيش مي‌كشد تا مساله مبهم بماند. تربيت، نامه تقي‌زاده را در جلوي سفارت انگلس به ماژور استوكس ـ وابسته نظامي سفارت ـ داد. استوكس از همان سالها با اردشير جي و تقي‌زاده رابطه‌اي نزديك داشت. از دهخدا نيز نامه‌اي در دست است، خطاب به دكتل پل هنري مورل ـ استاد ارجمند لژ بيداري ايران ـ كه در آن خواستار معرفي خود و تقي‌زاده و معاضدالسلطنه پيرنيا به «برادران» انگليس و اروپا و جلب حمايت ايشان شده است.

اندكي بعد، سيدجمال واعظ در همدان دستگير شد و در بروجرد به قتل رسيد. «در تمامي شهرها انجمنها موقوف شد و روزنامه‌جات و تلگرافات و اطلاعات موقوف شد.» بدين‌سان، ايران به سوي آشوبي بزرگ رانده شد و شعله‌هاي شورش ابتدا در تبريز و سپس در فارس و ديگر نقاط ايران سر بركشيد. اين، همان فرجام خونيني است كه مسيو كارنجي طالب آن بود.

فتح تهران و سقوط محمدعلي شاه

از ربيع‌الثاني 1327ق فشار دولتهاي بريتانيا و روسيه بر محمدعلي شاه شدت گرفت و نمايندگان سياسي آنان با لحني تحكم‌آميز به طور رسمي خواستار اعاده مشروطيت شدند. زنجاني مي‌نويسد:

«روز پنجشنبه، غره شهره ربيع‌الثاني سنه 1327 است كه صبيه، وحيده، مريضه و سخت گرفتار تيفوئيد است. جناب آقا ميرزا محمدعلي تبريزي [محمدعلي تربيت]، رفيق شفيق، مشغول طبابت است. از زنجان، از حاجي امين‌التجار و اقوام كاغذها مي‌رسد و خبر از سلامتي دوستان و وحشت و انقلاب و ناامني و اضطراب مي‌دهد. ملاي شرير ملعون [ملا قربانعلي زنجاني] تمام راحت را از مردم سلب كرده، به همه قسم شرارت و اذيت به مردم مي‌كند. خذله‌الله. مطلب مهم اين كه روز سه‌شنبه، بيست و نهم ماه ربيع‌الاول، وزير مختار روس و انگليس معا با لباس تمام رسمي رفته؛ شاه را ديده؛ تكليفي پيشنهاد كرده‌اند در امر ايران. و روز پنج‌شنبه كه غره ربيع‌الثاني يا دويم آن است، مجددا با لباس تمام رسمي رفته مذاكرات كرده‌اند و در اين باب مردم حدس‌ها زدند و آنچه محقق است، اين است كه چند ماه است، كميسيوني مركب از نماينده‌هاي دو دولت مذاكرات و مشاورات در امر ايران كرده بالاخره پروگرامي پيشنهاد كرده؛ اين روزها توسط وزير مختار شاه را مكلف به جواب كرده‌اند.

اثاثه [كذا] پروگرام اين است؛ اول، اعاده مشروطيت؛ دو، عفو عمومي از خطاها هم از طرف ملت و هم دولت؛ سه، تغيير كابينه وزرا. شاه تا روز يكشنبه، پنجم ماه مهلت جواب خواسته. بعد از رفتن سفرا، امير بهادر و صينع حضرت، رييس دزدان قمه‌زن و مجلل‌السلطان و امام جمعه و چند نفر از امثال اينها را اعليحضرت مجمع كرده؛ مشاوره كرده [كه] در مقابل پولتيك عقلاي روس و انگليس چه جواب دهند كه... پولتيك اينها بر پولتيك ايشان غالب آيد.» اين حوادث به فتح تهران و خلع محمدعلي شاه انجاميد: «بعد از طلوع آفتاب روز سه‌شنبه، بيست و چهام ماه جمادي‌الثانيه، مشغول نوشتن كاغذي به زنجان و اظهار دلتنگي بودم. به ناگاه، صداي شليك تفنگ و رولور و بعضي صداهاي بزرگتر از دور شنيده شد. كم كم نزديكتر و بلندتر گرديد. گمان كرديم كه نزاع در ميان مشروطيان و استبداديان در شهر درگرفته. خوف زياد شده، زن و بچه وحشت كردند. صداها علي‌‌الاتصال نزديك‌تر و بيشتر مي‌شد تا اطراف ما را درگرفت. آدم بيرون فرستاده، ‌خود هم پشت درآمديم. ديديم؛ معركه و غوغا و صداهاي شليك و فرياد زنده‌باد مشروطه و مجاهدين است [كه] مي‌آيد. تحقيق كرديم. معلوم شد؛ اول صبح قشون ملي داخل شهر شده و الان مشغول تصرف شهر هستند و [از] مردم شهر هم آزادي‌خواهان بيرق بلند كرده و مسلح شده و نداهاي عموم به گوش مي‌رسد و سرباز و قراول و سنگريان را مي‌رانند و مي‌دوانند.»

جنگ سه روز ديگر ادامه يافت و در روز جمعه 27 جمادي‌الثاني 1327ق با پناهندگي شاه به سفارت روسيه به پايان رسيد.

«هنوز ظهر نشده خبر بهجت اثر فرار شاه به سفارت روس و پناهيدن در تحت حمايت دولتين روس و انگليس منتشر شد. اردوي سلطنت‌آباد رو به تفرقه و گريز و چاپيدن دهات و ناامني راه‌ها كرده‌اند. پالكونيك به توسط دو نفر از طرف دولتين حضور دو سردار ملي رسيده و اطاعت وزير جنگ قانوني را به عهده گرفته، به توسط سفيرين به شرط اطاعت در عهده خود باقي مانده، قزاق‌خانه و ارك و ميدان توپخانه و آنهايي كه بودند، تسليم ملت و مجاهدين شدند.

ظهر وكلاي سابق را با تمام شاهزادگان و اعيان و اركان به بهارستان احضار كرده، جمعيتي بي‌حد و حصر در اتاقها و صحن و ميدان بهارستان حاضر شده، در اتاق مخصوص وكلا با وجود رجال و شاهزادگان بوديم. امر تحصن محمدعلي ميرزا علني شده؛ كميسيوني تشكيل شد كه مطالب مهمه اقدام كردني را فوري لايحه كرده؛ در مجلس اركان خوانده شده؛ بعد از اتفاق راي و اكثريت، اعلان به عموم شده؛ به موقع اجرا گذاشته شود.

اول، لايحه خلع محمدعلي شاه كه بالطبع خود را به واسطه تحصن و انزجار خاطر تمام ملت از سلطنت مستعفي داشته و تعيين فرزندش وليعهد دولت، اعليحضرت احمدشاه دام‌مُلكه، براي سلطنت قرائت و راي داده شده، اعلان شده. صداي تحسين و تبريك و زنده‌باد به فلك رسيد و عموما كف زده، همه اظهار شادي كردند.

دويم، لايحه تعيين حضرت اشرف عضدالملك به نيابت سلطنت موقتا تا انعقاد پارلمنت و قرار قطعي در اين قرائت شده، راي داده شده، اعلان و تبريك و كف زدن و بشاشت به عمل آمد.

سيم، لايحه تعيين حضرت اشرف سپهدار اعظم به وزارت جنگ قرائت و راي داده شده و تبريك و خورسندي [كذا] به عمل آمد.

چهارم، لايحه تعيين حضرت اشرف سردار اسعد به وزارت داخله قرائت و تبريك شد.

پنجم، لايحه تعيين هياتي مركب از شش نفر براي رفتن به سفارت روس و اطلاع خلع محمدعلي ميرزا و نصب احمد شاه، حفظه‌الله، قرائت شد.

خطبه‌ها خوانده شد. حضرت اشرف عضدالملك را احضار كردند. از طرف او خطبه‌[اي] خوانده شد. حضرت اشرف سپهدار اعظم خطبه و اظهار لزوم اتفاق را خواند.»

قتل شيخ فضل‌الله نوري

زنجاني درباره عملكرد خود در «هيات مديره» و «محكمه موقتي» به دادستاني او و ماجراي به دار كشيدن شيخ فضل‌الله نوري، به كلي ساكت است و تنها در يك جا مي‌نويسد:

«پس از غلبه آزادي، هيات مديره تشكيل شد. من عضو بوده و در محكمه موقتي هم عضويت داشتم. چند نفر را دار زدند. هرچند به من نسبت دادند كه من حكم به دار زدن شيخ فضل‌الله نوري كرده‌ام لكن دروغ بود. بلي! من يك لايحه الزاميه نوشته، اعمالي كه او كرده بود؛ درج كرده؛ براي او خواندم. اين اشخاص كه به دار رفتند؛ مجاهدين مي‌كردند و قصد داشتند؛ بسياري از مفسدين كه سبب خون ريختن‌ها شده بودند و بعد،‌ باز فسادها كردند؛ از ميان بردارند لكن از سفارت روس و انگليس ممانعت شد.»

برخلاف نفرتي كه زنجاني تا پايان عمر در نوشته‌هايش از شيخ فضل‌الله نوري ابراز مي‌دارد؛ سايه سنگين و شوم اين قتل را بر زندگي آخرت او مي‌توان به روشني ديد تا بدان‌جا كه حتي در يادداشتهاي شخصي خويش از تجديد خاطره آن پرهيز دارد.

زنجاني خاطره سالهاي مبارزه با محمدعلي شاه را بارها به ياد مي‌آورد و با بدبيني به نقش استعمار بريتانيا در آن حوادث مي‌نگرد. او در سنين كهولت، در تابستان 1342ق/ 1303ش نوشت:

«دولتين به اين غلبه هم كمك كردند؛ زيرا مقصود آنان دايما وقوع جنگ و آشوب و زدوخورد و خرابي در ايران بود و يك دقيقه نمي‌خواستند؛ ايران به يك وضع آزادي يا استبدادي آرام و اراده شود و از هر طرف تحريك فساد و خرابي مي‌كردند. در بين جنگ تبريز به بهانه مساعدت به محصورين و قحطي‌زدگان، قسمتي از قشون روس وارد تبريز شده تا انقلاب روسيه در جنگ بزرگ در آنجا اقامت كرده چه بلاها به سر آذربايجان و اهل ايران بدبخت آوردند و همه به تحريك انگليسي‌ها بود.»

ش.د820477ف

نام:
ایمیل:
نظر: