پس از اینکه غذای خود را خوردند، با مشورت یکدیگر غذایی را هم برای اسیران از اضافی غذایشان، میان سطلی که با آن به اسب ها آب می دادند، آورند. عمرو سر در میان زانو به احوال خود فکر می کرد، سگ طویله آمد و شروع به خوردن از آن غذا نمود. افسران خواستند سگ را دور کنند، سگ سرش را بلند کرد تا فرار کند که دسته سطل به گردنش افتاد و شروع به دویدن کرد.
عمرو در آن حال خنده اش گرفت، افسران بلند پایه سبب خنده او را پرسیدند. گفت: حقیقت این است که عمرولیث منم. دیشب خوان سالار آمدو عرض کرد: سی صد شتر به جهت حمل دستگاه آشپزخانه کاروان بار کرده ایم و شتران در زحمتند، اگر اجازه دهید، به تعداد شتران اضافه کنیم که به راحتی حرکت کنند. خنده ام گرفت که دیشب سی صد شتر برای حمل آبدارخانه و آشپزخانه ی ما کم بود، روزگار یک شب بر من گذشت، یک سگ دستگاه مرا حمل می کند.