شهید مشهدی! شهید همشهری «آقا». شهید زلال… ایام فتنه را یادتان هست؟! یادتان هست «این عمار» را؟! حتم دارم دل «آقا» تنگ شده بود برای محمود خود، خیلی تنگ! که «این عمار» گفت. کجایی کاوه؟! کجایی محمود؟! کجایید ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت کربلایی؟! چقدر خالی است جای تان در بهار آزادی…
محمود هنوز یک سال به گرفتن دیپلماش مانده بود که پایش را در یک کفش کرد که به سپاه برود، همان اوایل پیوستناش به سپاه، درحالی که فقط ۱۸ سال داشت، فرمانده راهآهن مشهد شده بود. بعد هم رفت تهران، در جماران شده بود از محافظان اصلی بیت امام، تا اینکه حوادث کردستان پیش آمد و محمود رفت پیش امام و گفت: من آموزش جنگهای چریکی دیدهام، حضورم آنجا موثرتر است، که امام هم استقبال میکند. محمود برگشت مشهد تا مقدمات سفر به کردستان را فراهم کند که ماجرای طبس پیش آمد و او عازم آنجا شد. بعد که از طبس برگشت، پرسیدم؛ چه خبر؟ محمود گفت: پدر! در طبس، خدا زودتر از ما عملیات را شروع کرد! مقداری هم از آن شنها را آورده بود. همیشه میگفت: این شنها سربازان خدا هستند! بعد هم در شرایطی عازم کردستان شد که خبر آوردند کوملهها، سر چند تا از بچههای سپاه اصفهان را بریدهاند! اصلا در تاریخ نانوشته شهادت سر همیشه اسم رمز است همیشه نشانه خاص خدا در باز کردن درب شهادت داستان سر است. برای سر محمود کاوه هم جایزه گذاشته بودند اما هر بار کسی این را میگفت خود محمود میخندید.
"شهید کاوه همیشه راهگشای عملیات ها بود، هر جایی که کار گره می خورد، او گره گشا بود هر کجا که از عزم وارده رزمندگان کاسته می شد، اراده پولادین شهید کاوه به همه آن عزیزان روحیه ای تازه میبخشید".
جنگ، بد است اما جبهه نه. جنگ، خشونت میآورد ولی جبهه، صیاد و کاوه بار میآورد. مردانی که فقط به تکلیف میاندیشیدند و هر وقت احساس تکلیف میکردند، رد پایشان را در خط مقدم میشد دید.
کاوه و یارانش به همراه دیگر بچههای سپاه و همچنین هوشیاری مردم این خطه، بعد از حدود سه ماه درگیری شبانهروزی و نفسگیر توانستند مهاباد را پاکسازی کنند. بعد هم سقز را در مدت یک ماه و میاندوآب را در عرض یک هفته پاکسازی کردند. در میاندوآب، سران گروهکها به سردارانی مثل کاوه پیغام داده بودند که شما اگر توانستید میاندوآب را از چنگ ما در آورید، ما زنهایمان را در اختیار شما قرار میدهیم!! معروف است که محمود بعد از شنیدن این رجز به یکی دیگر از سرداران سپاه گفته بود؛ خیلی خب! ما حرفی نداریم، منتهی بد نیست به گوش این یاغیها برسانیم که؛ ما میاندوآب را از شرشان پاکسازی میکنیم، زنهایشان هم ارزانی خودشان، البته اگر زنده ماندند!!
وقتی فقط برای خدا کار کنی، انگار به تمام کارهایت میرسی! مادرشهید کاوه اینطوری میگوید:
«گاهی با خودم فکر میکنم محمود کی وقت کرد درس بخواند، کی وقت کرد در مغازه پدرش کار کند، کی وقت کرد بزرگ شود، کی وقت کرد این همه قبل انقلاب در مشهد فعالیت و مبارزه داشته باشد، کی وقت کرد برود سپاه، کی وقت کرد برود جماران محافظ امام شود، کی وقت کرد برود کردستان، کی وقت کرد برود جنوب، کی وقت کرد فرمانده شود، کی وقت کرد این همه عملیات را فرماندهی کند، کی وقت کرد آن همه مجروح شود؟!»
هم محمود و هم عبدالحمید، اصلش را بخواهی دستپرورده و تربیت شده مکتب حضرت آقا بودند. البته هم آقا به این ۲ شاگرد شهید خود محبت داشتند، هم این ۲ تا عاشق و شیدای حضرت آقا بودند.
این هم روایت استاد از شاگرد: «شهید محمود کاوه از عناصر کم نظیری بود که من او را در صدد خودسازی یافتم؛ حقیقتا اهل خودســازی بود. هم خودسازی معنوی و اخلاقی و تقوایی، هم خودسازی رزمی. در یکی از عملیاتهای اخیر دســتش مجروح شده بود -که آمد مشــهد و مدتی هم اینجا بیمارســتان بود، مدت کوتاهی ظاهرا، بعد برگشــت مجددا جبهه- تهران آمد سراغ من؛ من دیدم دســتش متورم است. بنده نسبت به این کسانی که دستهایشان آسیب دیده یک حساسیتی دارم، فوری میپرسم دستت درد میکند؟ پرسیدم دستت درد میکند؟ گفــت که نه! بعــد من اطلاع پیــدا کردم برادرهایی که آنجا بودند، برادرهای مشهدیای که آنجا هستند، گفتند دستش شدید درد میکند! این همه درد را کتمان میکرد و نمیگفت -این مســتحب است که انسان حتیالمقدور درد را کتمان کند و به دیگران نگوید- یک چنین حالت خودسازی ایشان داشت.»
و باید نوشت و گفت و تکرار کرد که شهیدان را شهیدان می شناسند؛ این را از صحبت های امیر سرلشکر شهید حسن آبشناسان درباره شهید محمود کاوه می توان فهمید: «اگر در دنیا یک چریک پاکباخته و دلباخته به اسلام و امام وجود داشته باشد، محمود کاوه است و هر رزمنده ای که بخواهد خوب پخته و آبدیده شود، باید به تیپ ویژه شهدا پیش کاوه برود.»
سپهبد شهید علی صیاد شیرازی نیز او را اینگونه می ستاید: «شهید کاوه از قدرت مدیریت و فرماندهی بر قلبها برخوردار بود و به همین دلیل نیروهای تحت فرمانش، چون پروانه به دور او میچرخیدند.
شهید کاوه مرد عمل بود و کمتر سخن میگفت و بیشتر تلاش میکرد و با چنین روحیهای، نشدنی ها را شدنی میکرد. او واقعا هم، مرد پیکار در صحنه نبرد با ضد انقلاب بود و هم در نبردهای کلاسیک در جبهه جنگ تحمیلی بود.
در هر عملیاتی که انجام میشد، کاوه ابتکار عمل را بدست میگرفت؛ آن هم ابتکار عملی که مخصوص خودش بود. از نزدیک در صحنه نبرد بود. جلو، عقب، راست و چپ جبهه را زیر نظرداشت و من هیچکس را در جنگ ندیدم که مثل او ابتکار عمل داشته باشد.»
روز تولد محمود کاوه 10 شهریور1365 بود او از روز اول معتقد بود که مسافر است و آمده است که با گوشه بال خود نقش و نگاری بر عالم خاکی بزند ودل ها را متوجه رفتن کند او آمده بود که برود، مرد ماندن نبود. پدر و مادرش هم به او دل نبسته بودند چون خودش به آنها راه و رسم عاشقی را گوشزد کرده بود ولی حتی پدر و مادرش هم بعد از شهادت با محمود را بزرگتر از آنچه در زمان حیاتش میشناختند، شناختند.
شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بیشام!» اخلاقش دستم بود. بیخیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! این اخلاق را از همان بچگی داشت. گرم کاری میشد، چنان دل میداد که تا نمیرفتی و تکانش نمیدادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمیشد. من اما حیفم آمد مزاحمش شوم. رفتم به کارم برسم. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و من دیدم با یک پتو دارد میرود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئلهها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چهجور! برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» خب محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهلتکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزهات کو؟» از جواب طفره رفت!. از شهادت محمود، فکر کنم حدود ۴۰ روز میگذشت. که یک آن زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقلهمردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید، چون محمود از چند راه به جواب میرسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد! پرسیدم؛ «چرا؟» جواب داد؛ «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمیآیم».
شهید محمود کاوه با آن عزت مثال زدنی اش در وصیت نامه اش هم دارد به ما درس مقاومت و ایستادگی می دهد و هم دارد به دشمنان گوشزد می کند که نصیبشان جز پیروزی نیست: «دشمن باید بداند و این تجربه را کسب کرده باشد که هر توطئه ای را که علیه انقلاب طرح ریزی کند، امت بیدار و آگاه با پیروی از رهبر عزیز، آن را خنثی خواهد کرد. آینده جنگ هم کاملا روشن است که پیروزی نصیب رزمندگان اسلام خواهد شد و هیچگاه ما نخواهیم گذاشت که خون شهیدانمان هدر رود.»