میجنگیم نامیرا
نگو پایان ما این است، نگو مرده است «بَل أحیا»
نگو از جنبش افتاده است، پیوسته است با دریا
هوای قدس در سر دارد و با قدسیان رفته است
که برگردد برای صبح «سُبحانَ الذّی أسری»
چه مضمونها برای شعر، از آن چشم میریزد
چه خواهد کرد اکنون نسل غادَةها و غَسّانها؟
چه باید گفت از چشمش، همان چشم پر از خشمش
که طرحی نو به عالم داد با طوفاناَلاَقصی
و آن دست رجزخوانش که فریاد بلندی شد:
که هرگز برنخواهم گشت از پیمان خونپیما
قعود آخرش رشک تمام سروقامتهاست
پیام اوّلش این است: میجنگیم نامیرا
دلا غمگین مباش امروز، آری جمعمان جمع است
خبرها حاکی از این است: نزدیک است آن فردا
بشارت باد بر عالم، فلسطین رمز پیروزی است
بشارت باد بر این قوم، یحیایی پس از یحیی
سیده نرگس هاشمورزی
مرگ حتمی
دیدهست روشن، یک جهان روزِ سیاهت راای شب! کمی بگذار بالاتر کلاهت را
غیر از شکستن هیچ راهی پیش رویت نیست
بیهوده از آیینه میدزدی نگاهت را
خون ستاره میچکدای ظلمت از دستت
صبح آمده تاوان بگیرد اشتباهت را
دار تو را بر تابهای غزه میبندیم
گردن بگیرای اخمِ کودک کش، گناهت راای قلدر دیوانه! گمراهی و تیغ عدل
سد میکند در کوچهای بنبست راهت را
جای خطایی نیست، چون در لحظه میگیریم
مهمانیِ از چاله افتادن به چاهت را
میخندی از ترس و کلاغان بی خبر در باغ
در حال تقلیدند با هم قاه قاهت را
پروانه یک خواب رنگارنگ خواهد شد
شعری که دامن میزند حال تباهت را
بی ریشهای دلخوش به مشتی وعده موهوم
برباد خواهد داد طوفان، تکیهگاهت را
در میزند مرگ و خودت هم خوب میدانی
راه فراری نیست این تنها پناهت را
میثم داودی