تاریخ انتشار : ۱۷ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۰:۴۱  ، 
کد خبر : ۳۸۱۰۲۶

فال دردسرساز!

پایگاه بصیرت / شهاب الدین نوروزی

پاییز پارسال بود که برای یک همایش ادبی به شیراز سفر کردم. هواپیما ظهر فرود آمد و تا شروع جلسه چند ساعتی وقت داشتم. تصمیم گرفتم سری به حافظیه بزنم و بعد به سعدیه بروم. از حافظیه که بیرون آمدم، دنبال تاکسی بودم. یک پراید کهنه آبی‌رنگ با صدایی شبیه تراکتور جلوی پایم ترمز کرد. راننده، مرد میانسالی با مو‌های جوگندمی و چهره‌ای آفتاب‌سوخته بود که لهجه شیرین شیرازی‌اش از همان اول توجهم را جلب کرد.
گفتم: «آقا، سعدیه می‌ری؟»
نگاهی به من انداخت و گفت: «آره عامو، ولی ترافیک سنگینه‌ها! پیاده بری انگار زودتر می‌رسی.»
خندیدم و گفتم: «اشکال نداره، سوار می‌شم.»
ماشین راه افتاد و هنوز چند متر نرفته بود که راننده گفت: «تو حافظیه بودی، نه؟»
گفتم: «آره، تازه از اونجا میام.»
با لحنی مطمئن گفت: «دیگه سعدیه نرو! عین همون قبریه که توی حافظیه دیدی!»
تعجب کردم و گفتم: «خب هر کدوم حال‌وهوای خاص خودشونو دارن.»
چشمش را ریز کرد و گفت: «نه بابا! حافظ که اصلاً به درد نمی‌خوره. فقط سعدی!»
من که به هر دو شاعر ارادت داشتم، کمی دلخور شدم و گفتم: «این چه حرفیه؟ این دو تا از ستون‌های ادبیات فارسی‌ان!»
با جدیت گفت: «اشتباه نکن! این حافظ خیلیا رو بدبخت کرده!»
دهانم از تعجب باز ماند. پرسیدم: «چطور؟»
آهی کشید و گفت: «همش تقصیر فالای بی‌خودشه! زندگی منو به باد داد!»
کنجکاو شدم و پرسیدم: «مگه چی شده؟»
شروع کرد به تعریف: «وقتی جوون بودم، خواستم زن بگیرم. فال گرفتم، حافظ گفت: «خوش‌تر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟...» فکر کردیم عجب فال قشنگی! رفتیم دختره رو گرفتیم. حالا بیا و ببین، چه زندگی‌ای برامون ساخت! یه روز خوش ندیدیم.»
با خنده گفتم: «خب، شاید فال رو بد تعبیر کردید!» 
ادامه داد: «نه عامو! فقط این نبود. سر کارم فال گرفتم. گفت: «بگشا پسته خندان و شکرریزی کن...» فکر کردیم یعنی باید برم کارمند بشم. کار و بار خودمونو ول کردم، ۲۵ سال دویدم، آخرش یه حقوق بخور و نمیر!» سرم را خاراندم و گفتم: «خب، اینم یه تجربه‌ست دیگه.»
نگاهی به من انداخت و گفت: «تجربه؟ تازه وقتی خواستیم برای دخترمون خواستگار بیاد، باز فال گرفتیم. گفت: «گل در بر و می‌در کف و معشوق به کام است...» فکر کردیم یعنی این داماد خوبه. عجب دامادی! هنوز یه سال نشده، دخترمونو بدبخت کرد!»
خندیدم و گفتم: «شما انگار با فال حافظ مشکل داری!»
گفت: «مشکل؟ آخریش از همه بدتر! بازنشسته شدم، یه پولی گرفتم. گفتم بذار فال بگیرم ببینم باهاش چی کار کنم. حافظ گفت: «دیدار شد مُیسَّر و بوس و کنار هم...» فکر کردیم یعنی برو توی بورس! کل پول‌مونو گذاشتیم توی بورس، حالا نه پول موند، نه اعصاب!»
با تعجب گفتم: «حافظ که چیزی از بورس نگفته!»
خندید و گفت: «ما فکر کردیم بوس یعنی بورس! حالا این پراید لکنته رو هم با فال گرفتم. گفت: «اهل نظر معامله با آشنا کنند...» از یکی از فامیل خریدم، این لگن حالا هر روز یه جاییش خرابه!» به سعدیه که رسیدیم، گفتم: «آقا، فکر کنم دیگه وقتشه فال حافظ رو بذاری کنار»
گفت: «دیگه عمراً! حالا چند وقته فال سعدی می‌گیرم. عجب فالایی! حرف نداره!»
چشمام گرد شد. با خنده گفتم: «یه مدت هم فال خیام بگیر، شاید اون راهنماییت کرد!» ناسزایی زیر لب گفت، گاز داد و رفت. تکیه دادم به دیوار سعدیه و فکر کردم به خودم. منم چند باری با فال حافظ تصمیم گرفتم، ولی خدا رو شکر هیچ‌وقت بوس رو به بورس ربط ندادم!

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات