هرچه از رفتار و اخلاق شایسته ایشان بگویم کم گفته ام. مداح اهل بیت بود و عاشق حضرت زینب(س). ارادات خاصی به ایشان داشت و به همین خاطر اسم دختر اولمان را زینب گذاشتند.
بهشت کجاست؟ بهشت آنجایی است که تمام جوارح بدن دوست دارند که چشم باشند؛ بهشت فقط یک مکان نیست، بهشت همانجایی است که قلب ها اگر بال داشتند به پرواز درآمده و گردآگرد آن را احاطه میکردند، بهشت همانجایی است که دلی میلرزد، اشکی فرو میریزد و حوض کوثری می شود که عطش با خدا بودن را رفع کند. بهشت امروز من از فراز آسمان ها به زمین آمده، همان زمینی که روزها و شب هایش نوری جدا از نورخورشید و ماه دارد. نوری که انعکاسش را در چهره عابرانش می توان دید. نوری که روایتگر حقیقت والایی است، حقیقتی که در نگاه اول تلخ و در نگاهی ژرف تر بیانگر غایت عشق است. عشقی که معشوق را وامی دارد تا پروانه وار جان خود را برای اثبات آن چیزی که خانه قلبش را به تسخیر درآورده است، فدا کند.
مرگ برای بعضی ها شاید، رفتن به یک زمین چند در چند، به جایی پایین تر از جایی که همیشه بوده ایم، باشد. اما مرگ برای عاشقان بلیت یکسره ایست برای پرواز، پروازی که هزینه اش را با خط خون داده اند؛ پروازی که فرازش و فرودش به سمت پیشگاهی است که پروردگارمان با کلامش در قرآن بشارت جاودانگی را میدهد؛ «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ آیه 154 سوره بقره»
آری بهشت همین جاست؛ «گلزار شهدا» جایی که باید قدم ها را آهسته تر برداری تا از آرامش بی انتهای آن محروم نشوی. بهشت باشد، پاییز باشد، غروب باشد و تو در میان بهشتیان آرام آرام قدم برداری؛ این شاید تمام آن چیزی است که یک انسان می خواهد و من اکنون آن را دارم. با وضو وارد شدم به مسیر و ادامه که دادم باران سربندهایی که یا زهرا، یا زینب، یاحسین بود، باریدن گرفت. حتی تنه درختان کهنسال را هم که نگاه میکردی نقشی از سربند ها پیدا بود.
زیر سایبان درختها نیمکتهایی بود که از گرد راه رسیدهها را مهمان جرعهای آرامش میکرد، به نشانه احترام تعظیم کردم؛ «فاتحه مع الصلوات». شروع کردم به خواندن نوشته های حک شده در عمق جان سنگهایی که سعادت هم نشینی با شهیدان را یافته بودند.
خواندم و جلوتر رفتم تا اینکه شهید «بهرام مهرداد» میزبانم شد. روی سنگ نوشته اش حک شده بود مدافع حرم، جایی که گل های حسن یوسف بر مزارش روییده بودند. به فاصله کمی بعد از من دختر کوچکی که به زیبایی چادرش را در دستانش گرفته بود و چند شاخه گل در میان انگشتان کوچکش خودنمایی می کرد، به طرف مزار شهید آمد، در چشمانش اشتیاق بی اندازهای موج میزد. دستمالی در دست گرفت و نوازش وار بر سنگ قبر کشید، سرش را بلند کرد و با نگاهی مادر را فراخواند، حالا مادر و دختر هر دو مشغول زدودن غبار از قبر شهیدشان شدند. دخترک سپس نگاهی به اطراف چرخاند و سخاوتمندانه گرد نشسته بر سنگ قبرهای دیگر را پاک کرد. چند لحظه خیره به سنگ مزار ماندم و ناخودآگاه قطعه شعری که به زیبایی بر آن نگاشته شده بود را زیر لب زمزمه کردم: «خوشا آنان که مست یار گشتند/ به درد عشق او بیمار گشتند/ خوشا آنان که بستند بار خود را/فدایی ره دلدار گشتند» همین بود معنای عشق لایتنهایی، عشقی که هیچ موقع افول نمیکند و پیوسته شعلههایش بیشتر زبانه می کشد.
نگاهم را در چشمان آن مادر و دختر دوختم گویی غرق در دنیای دیگری بود و اصلا مرا نمی دیدند، اما من علیرغم میل باطنیام آن دو را از دنیایشان بیرون کشیدم و برای مصاحبت فراخواندم؛ خانم خاکزادی همسر شهید چادرش را جلو کشید و پس از کمی تامل پذیرفت.
امروز سالگرد ازدواجمان است
از خانم خاکزادی از اخلاق و منش شهید مهرداد سوال کردم و اینگونه پاسخ شنیدم: «۲۲سال بود که با ایشان زندگی می کردم و امروز هم سالگرد ازدواجمان است. هرچه از رفتار و اخلاق شایسته ایشان بگویم کم گفته ام. مداح اهل بیت بود و عاشق حضرت زینب(س). ارادات خاصی به ایشان داشت و به همین خاطر اسم دختر اولمان را زینب گذاشتند. فرمانده تیپ زیتبیون بودند. بار اول سال 94 عازم شد که بعد از 48 روز برگشتند، تا سال ۹۶ که اردیبشهت ماه اعزام شدند و در این رفت و برگشت ها در ۲۲تیرماه به شهادت رسیدند.»
روی تربیت بچه ها حساس بودند
از توصیه ها و وصیت های شهید مهرداد پرسیدم..
«هربار که همسرم میرفتند یک وصیت نامه مینوشتند و به یکی از دوستانشان میدادند اما در حال حاضر وصیت نامه مکتوب مشخص نیست که در دست چه کسی است. بعد از پیگیریهای زیادی که انجام دادم و البته به نتیجه هم نرسید یک شب همسرم به خوابم آمد و از من خواست که دیگر پیگیر نباشم. اما چیزی که همسرم تاکید داشت این بود که «پشت ولایت فقیه باشید.»
مورد بعدی هم که همیشه به من توصیه میکرد این بود که واجبتر از هر چیز برای تو تربیت بچه هاست.»
شیراز ۱،شیراز۲،...
«مردم و اقوام از رفتنشان بی خبر بودند و حتی مادر ایشان. ماه رمضان سال ۹۶بود که همسرم کنارمان نبودند، یک شب دختر کوچکم به من گفت: خدا کنه بابا سوریه نرفته باشه آخه مامان اونجا داعش هست خطرناکه!»
خانم خاکزادی در میان صحبت هایش اشاره کرد که دختر کوچکش را با رمزهایی مانند شیراز۱ ،شیراز۲ و ... که برای هربار رفتن پدرش میگذاشت او از دلتنگی میرهاند. و در نهایت این شیرازها شهد شیرین شهادت را برای بهرام مهرداد آماده کرد.
ما با خدا معامله کرده ایم
قلمم را برداشتم و آماده کردم که از مشکلات و دل مشغولیهای این خانواده بنویسم پاسخی که همسر شهید داد مرا به سکوت واداشت: «دعای من در حق همسرم شهادت بود و همیشه با خود میگفتم که حیف است با مرگ طبیعی بمیرد هر چند آرزوی خودش هم بود. همسرم که راهی شدند سپردم دست خانم زینب(س) و خوشحالم که ایشان را پذیرفتند. ما با خدا معامله کردهایم و انتظاری هم نداریم و خدا رو همیشه شاکریم.»
کاش الان کنارم بود
در ذهنم چندین بار این سوال را مرور کردم و بعد دلم را به دریا زدم؛ بهترین چیزی که توی این زمان و توی این ثانیهها آرزو دارید؟
«الان کنارم بود.»
رد اشک از گوشه چشمش جا باز کرد و او را لحظاتی به سکوت واداشت سپس ادامه داد: «من وجودش را همیشه حس میکنم و به دخترم هم میگویم پدرت همیشه در کنار ماست و ما را می بیند.»
همسر شهید مهرداد گفت که دلتنگی هایش را با آمدن سر مزار این شهید تسکین میدهد و چه سعادت بزرگی بود برای من که امروز همراهیشان میکردم.
خورشید کم کم ساز رفتن را کوک میکرد. نگاهی به ساعتم انداختم و بعد نگاهی به چهرهای که در سکوت آرام گرفته بود. با گفتن «در پناه حق» سبکبال آهنگ رفتن کردم.
گاهی وقتها باید یک چیزهایی را جا بگذاری تا بهانهای باشد که خودت را به آنجا بکشانی و دنبالش بگردی و امروز من «قلبم» را جا میگذارم تا زود به زود خودم را از میان هیاهوی شهر عبور دهم و به این نقطه از زمین که قطعا پارهای از بهشت است برسانم.