تاریخ انتشار : ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۲۳:۳۸  ، 
کد خبر : ۳۷۶۳۸۱

لباس فوتبالی شماره ۱۴

پایگاه بصیرت / شهاب الدین نوروزی

روز‌های اول جنگ، «اسماعیل» شال‌و‌کلاه کرد و رفت توی کوچه‌های خرمشهر و دیگر خبری از او نشد. از همان روز‌ها «آسیه»، مادر اسماعیل، از صبح موج رادیو را روی هرچه کانال فارسی‌زبان بود، می‌چرخاند. رادیوی خودمان، رادیوی آن‌ور آبی رادیو بغداد، رادیو کویت و... تا وقتی صدای سوت ممتد یک‌بند نواخته می‌شد.
از دار دنیا همین یک پسر را داشت. شوهرش چند ماه پیش از زایمان او رفت کویت. موسم طوفان لحمیر بود. دریا طوفانی شد و از لنج‌شان حتی تخته‌پاره‌ای پیدا نشد. اسماعیل را هفت‌ماهه به‌دنیا آورد. پدر و مادر شوهرش پیر بودند، برادر‌ها عیال‌وار، هر کدام غرق زندگی خود. آسیه برای اینکه دستش جلوی کسی دراز نباشد، تابستان‌ها کنار دریا حوضچه‌های نمک می‌ساخت. آب دریا را می‌ریخت توی آنها، چند روز بعد نمک‌ها را توی پیت‌حلبی جمع می‌کرد، به در و همسایه می‌فروخت. اسمش شد «آسیه نمک فروش.» گوشه حیاط هم تنور گلی درست کرد، زمستان‌ها برای اهل محل گِرده می‌پخت. اسماعیل قد کشید، اما آسیه هیچ‌گاه نگذاشت لب دریا برود. می‌ترسید به کار دریا دل ببندد. می‌گفت: «اگر قسمتت نباشد، خشکی و دریا ندارد. آسمان و زمین فرقی نمی‌کند.»‌
می‌گفتند جنگ یک‌هفته‌ای تمام می‌شود. اما انگار جنگ ریشه دوانده بود. آسیه چند هفته بعد، توی خیابان دید ماشین‌های ریوی ارتشی پر از سرباز و جعبه‌های مهمات به‌سمت اسکله گمرک می‌روند. دنبال‌شان دوید. بار‌ها را روی لنج‌های سلمان کنعانی و هاشم اللهیاری می‌ریختند. سلمان روی عرشه دستور می‌داد. آسیه چند‌بار صدایش زد: «اینا کجا می‌رن؟» بالاخره سلمان پرید روی اسکله: «زمینی نمی‌تونن برن. آبادان محاصره‌ست... می‌برم‌شون چوئبده.» آسیه به خانه دوید، از کمد دو آلبوم بیرون آورد. بین عکس‌ها گشت، عکسی از اسماعیل برداشت؛ مو‌های بلند، سبیل قیطانی تازه‌سبز‌شده، لباس فوتبالی شماره چهارده، کنار فنس استادیوم. لبخندش دل آسیه را سوزاند. عکس را به سلمان داد: «اگه دیدنش، بگو ننه‌ت منتظره... یه خبری بفرست.»
حالا جنگ‌زده‌ها را آوردند توی خانه‌های متروکه انگلیسی‌ها. آسیه عکس را به تک‌تک‌شان نشان می‌داد و تنها جوابی که می‌گرفت سر‌هایی بود که فقط به چپ و راست تکان می‌خوردند. خرمشهر که سقوط کرد، آسیه رفت امامزاده سید معتوگ. گره گوشه مینار را باز کرد، پنجاه‌تومانی گذاشت زیر پارچه سبز، فاتحه خواند، گوشه قبر را بوسید: «آقا، قربون جدت یه کاری کن.»
دیگر جنگ چهره واقعی‌اش را رو کرده بود که آسیه عبایش را انداخت سرش، رفت مغازه کوچک عریضه‌نویسی مسیّبِ میرفرج. داخل که شد، مسیب داشت با یک ماشین‌تحریر قدیمی دو انگشتی چیزی تایپ می‌کرد. آسیه سلام کرد، گفت: «می‌گن یکی به اسم سلیم سرخ، اسیر‌ها رو پیدا می‌کنه... نامه می‌آره ازشون.» کلمه اسیر را که خواست بگوید، بغض گلویش را فشرد. مسیب عینک ته‌استکانی‌اش را روی بینی جابه‌جا کرد. گوشه سبیلش را جوید. سری تکان داد: «همه اینا دکون دستگای امپریالیسِ... اینا بد چیزی‌ان، البته خو من با سازمان ملل مخالفم... اما سی خاطر تو یه کاریش می‌کنم. یه نامه‌ای می‌نویسم برای والدهایم.» آسیه پرسید: «حالا ئی عامو کیه؟» مسیب جواب داد: «دبیرکل مستراب. هیچ‌کاره... هرچی برژنسکی بگه، می‌گه چشم.» آسیه مبهوت نگاهش کرد: «والّا من که هیچ‌کدوم‌شون رو نمی‌شناسم، هرطور خودت صلاح می‌دونی.» مسیب برایش نامه‌های زیادی نوشت. به مادر ترزا که چند سال قبل برنده جایزه صلح نوبل شده بود. به خاویر پرز دکوئیار که چند ماه بعد آمد جای والدهایم. به رئیس صلیب سرخ جهانی، اما خبری نیامد که نیامد.
یک روز، توی یکی از کوچه‌های محله بهبهانی، شنید که چند نفر از آزادسازی خرمشهر حرف می‌زنند. سوم خرداد سال ۱۳۶۱. بود که رادیو اعلام کرد خرمشهر بعد از ۵۷۸ روز دوباره مال ایران شده. مردم توی کوچه‌ها فریاد می‌زدند، اشک می‌ریختند، همدیگر را بغل می‌کردند. 
آسیه برگشت خانه. سفره کهنه را پهن کرد، یک بشقاب خرمای کبکاب گذاشت وسطش. آنقدر منتظر اسماعیل ماند که خوابش برد. توی خواب، اسماعیل را دید که با همان لباس فوتبالی شماره چهارده، کنار اسکله ایستاده بود و می‌خندید. آسیه بیدار شد، اشک روی صورتش خشک شده بود. به خودش گفت: «زنده‌ست. می‌دونم زنده‌ست.» و این امید، مانندچراغی کوچک، توی دلش روشن ماند.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات