آقای مجیدی همسایه قبلیمان بود. مردی مهربان و دلسوز؛ از آنها که نمیشد او را ببینی و نخواهی در زندگی مانند او باشی؛ در یک پارادوکس کاملاً عجیب زندگی میکرد. راننده ماشین سنگین بود و انتظار میرفت که چندان حوصله و اعصاب جمعوجوری نداشته باشد؛ اما برعکس بسیار خونسرد و خوشحوصله بود. برای همین زندگی خیلی باکیفیتی داشت؛ از آن آدمهایی بود که حتی وقتی چندماه از خانه دور بود، جای خالیاش را در محل حس میکردیم.
نمیدانم الان حقوق راننده ماشینهای سنگین چقدر است؛ اما میدانم آن زمانها چندان کسبوکارشان رونق نداشت. نهایتاً میتوانست هر دو سه ماه یکبار بساط کباب را در حیاط برپا کند. فیله و راسته گوسفندی میگرفت، با نیمکیلو جگر و کمی دنبه؛ میرفت از بازار ذغال کیلویی میخرید تا خوب بسوزد. به جزئیات دقت داشت. برای بچههای خانه دست ودلباز بود؛ شاید نصف بیشتر حقوقش را برای خوشی بچهها خرج میکرد. اینطور آدمی بود. ترکها میگویند «آز ولی ناز»؛ کم ولی باکیفیت.
این تضاد در کار و اخلاق، به جریان زندگی آقای مجیدی هم راه پیدا کرده بود. وسط چله تابستان بود؛ از آن روزهایی که معروفند به خرماپزان؛ در عین ناباوری بچهاش سرما خورد و تب کرد. خانم مجیدی ساعت به ساعت تبش را اندازه میگرفت و تبسنج هربار چند درجه بالاتر را نشان میداد. آقای مجیدی هم که راننده جاده بود و در این ساعتها معلوم نبود در کجای ایران دارد با خیال خودش سیاهی جاده را میشکافد و جلو میرود. خانم مجیدی هم تنها بالای سر بچهای که از صبح لب به آب و غذا نزده، نشسته بود و خودخوری میکرد. آخرین دماسنج عدد ۳۹ را نشان میداد. زن چادرش را سر کرد و کیفش را برداشت. پسربچه را بغل کرد و دوید به سمت درمانگاهی که فاصلهاش با خانه حدود ۲۰ دقیقه با پای پیاده بود. زن نفسنفسزنان رسید و پسربچه را روی تخت گذاشت. دکتر بالای سر بچه آمد. خانم مجیدی وضعیت را برای دکتر شرح داد. دکتر پرسید بچه چند سالش است؟ خانم مجیدی گفت: «دو سال. یعنی... یعنی... شد سه سال. متولد دهم مرداد است. امشب شب تولدش بود.»
مردان و زنان، با هر خدمتی که میکنند چهارتا لیچار هم بار آقای مجیدی میکنند که چرا الان پیش همسرت نیستی و از این صحبتهای تحقیرآمیز؛ که مرا یاد یکی از جملات آنتوان چخوف میاندازد: «تحقیرشدن بدترین بلایی است که زندگی میتواند بر سر انسان بیاورد. هیچچیز، هیچچیز، هیچچیزِ دیگر در دنیا به اندازه تحقیرشدن آشکار نمیتواند روح انسان را ویران کند. هر درد و رنج دیگری را میشود تحمل کرد یا از سر گذراند، ولی تحقیرشدن را نمیشود. خاطره تحقیرشدن همیشه در ذهن، قلب، رگها و شریانها باقی میماند.»
آقای مجیدی بعد چند روز به خانه میآید و رگبار طعنههای این ور و آن ور کلافهاش میکند. بعد مدتی رابطه خانوادگیشان شکرآب میشود. شنیده بودم، آقای مجیدی شبها روی پشتبام میرود و پنهانی اشک میریزد. آقای مجیدی، مانند هم آدم است، آدم گاهی کم میآورد. آخر سر هم کارش را ول میکند و تصمیم میگیرد که اسباب و اثاثیهاش را جمع کند و از آن محل برود. او رفت و به نظرم معلم اخلاق از محله ما رفت. با بچههای محل که درباره آن روزها صبحت میکنیم؛ بهگونهای حرف میزنیم که انگار حواسمان نبوده، اما همهمان میدانیم که اینطور نیست.