بیسیم را برداشت و گفت: «به فلانی بگید تو بچه تهرونی و اونجایی و ما تو محاصره گیر کردیم؟ مشتی، تو زنده باشی و آب واسه خوردن نباشه؟ پ کو اون ابالفضل ابالفضلت؟»
خودش هم نگفت، این پیغام را چمران با واسطه برای فلانی فرستاد!
«ابوالفضل کاظمی» تعریف میکرد عصر نشده توی خط افق دیدیم که خاک بلند شد و از دور یک جیپ سیمرغ پیدا شد، که زیر آتش عراقیها گازکش میآید.
رسید، با رگ گردن باد کرده و چشمهای خون! اول درِ عقب سیمرغ را باز کرد و آب و کنسرو و مهمات را به بچهها نشان داد، بعد سراغ چمران را گرفت!
گفت: «مرد نیستم اگه دوباره برنگردم!»
معلوم بود بر میگردد، برگشت، مرد بود و برگشت. گلولههای نامرد، اما خبرش را به هم دادند و پیداش کردند. نامردها دورهاش کردند و هرچه داشتند روی سرش ریختند، یکی که روضه بلد بود، گفت: «ترکش وقتی دبههای آب را سوراخ کرد، شهید شد؛ وگرنه اینقدر مرد بود که حرفش دوتا نشود!»
در ماشین که باز شد، جنازهاش که بیرون آمد؛ پیراهن پیچاسکنش خون خالی بود. اینقدر خون از تنش رفته بود که از درز پایین درِ سمت راننده لخته لخته آویزان شده بود، با این حال از لای یقه بازش، یکی دو سانتیمتر بالاتر از دستمال یزدی، رگ آبی گردنش هنوز ورم داشت! هنوز ورم دارد!
اینها را گفتم که یادم بماند خون رگ گردن مربوط به دهلیز و بطن و آئورت نیست، از یکجای دیگری از قلب میآید، از یک جایی که آدرسش را نمیدانم، اما وای از آن وقتی که باد کند.
این روزها که لبنان توی محاصره است و همه دارند جیم میزنند، بچههای خبرنگار توی ضاحیهاند، وزیر خارجه ما محاصره را میشکند و رئیس مجلس ما خلبان هواپیمایی است که در بیروت مینشیند. مثل آن شهیدی که با هلیکوپتر رفت و توی آمرلی نشست تا شهر در محاصره سقوط نکند.
ما از محاصره نمیترسیم، از بیغیرتی میترسیم! از بیرگی!
میدان مال ماست، چه به پیروزی، چه به شهادت!
خط کمکرسانی به لبنان را قطع نکنید، ما مرده باشیم و آب برای خوردن نباشد! ما رفقای همان شهداییم، شهدایی که رگ گردنشان برای رفقای شهیدشان باد میکرد. ما این خط را که مستقیم به پیروزی میرسد، قطع نمیکنیم؛ این خط با شهادت پررنگتر میشود و امتداد مییابد.
۱۴#* یادتان نرود.