همه کارشناسان و پژوهشگران تاریخ در این نکته اتفاق نظر دارند که حکومت پهلوی را باید در دسته حکومتهای خودکامه تقسیمبندی کرد؛ رژیم سیاسی که در آن حاکمیت، مستحضر به رأی ملت نبوده و اراده مردم در آن حضور نداشت. اینجاست که منبع قدرت حاکمیت را باید در سرکوب و وابستگی و رانت جستوجو کرد.
«جان فوران» در کتاب «مقاومت شکننده» در شرح حکمرانی خاندان پهلوی مینویسد: «به اعتقاد «هاشم پسران» دو نوع ثبات سیاسی وجود دارد که یکی بر اثر مشارکت فزاینده مردم ایجاد میشود و دیگری از راه سرکوب و زور. دولت ایران به رهبری محمدرضا پهلوی در سالهای ۱۹۵۳ـ ۱۹۷۸م (۱۳۳۲ـ ۱۳۵۷ش) آشکارا از الگوی دوم استفاده کرد و کوشید همانند پدرش در سالهای ۱۹۲۵ـ ۱۹۴۱م (۱۳۰۴ـ۱۳۲۰ش)، برای دومین بار فشار بر جامعه ایران را توسط اهرمهای اجتماعی تحمیل کند. دولت او هم مثل دولت پدرش رضاشاه سرانجام به ارتش و درآمد نفت متکی شد و حتی در رابطه وابستگی شدیدتری با یکی از کشورهای واقع در هسته مرکزیـ ایالات متحد آمریکاـ قرار گرفت. دولت شاه به فاصله یک دهه ایران را به یک دیکتاتوری سلطنتی متکی به قدرت سرکوبگر ارتش و درآمد نفت تبدیل کرد. اینها منابع توأمان سلطهاش بر جامعه ایران بودند.
شاه پیش از آنکه به تفوق و سلطه بلامعارض در کشور دست یابد، چند آزمون را از سر گذراند. به دنبال کودتای ۲۸ مرداد «سپهبد زاهدی» به عنوان مرد نیرومند ایران در مقام نخستوزیری به سرکوب حزب توده و جبهه ملی پرداخت. توقیف، اعدام و در خوف و هراس نگاه داشتن مدام مخالفان در بازار، کارخانه ها، ارتش، ایلات و عشایر و دانشگاهها در زمان او جزء امور روزمره بود.
شاه در نخستین مرحله آزمون توانست زاهدی را با موفقیت در آوریل سال ۱۹۵۵ (فروردینـ اردیبهشت ۱۳۳۴) از پست نخستوزیری کنار بگذارد و برای معالجه دردی که به قول «کاتوزیان» وجود نداشت به سوئیس بفرستد و «منوچهر اقبال» چهره به مراتب رامتری را به جای وی منصوب کند که خود را غلام خانه زاد شاه مینامید.»
اینطور بود که دوران سیاه حاکمیت خودکامه پهلوی دوم شروع شد و برای سالها مردم و هرگونه صدای مخالف را سرکوب کرد. روندی که سرانجام به سقوط این دیکتاتور در بهمن ۱۳۵۸ انجامید.