برگه امتحان که رفت زیر دست رسول، همه سؤالات برایش آشنا بود؛ ولی جوابشان را نمیدانست. پای آخرین سؤال، نوشت: «آقا معلم! من، نه مریض بودم و نه پدربزرگ و مادربزرگم برایشان اتفاقی افتاده؛ همه صحیح و سالم هستند، خدا را شکر. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده؛ بلکه برعکس، میدانستم امروز، روز امتحان است؛ میدانستم باید پای درسم و مشقم بنشینم؛ اما چه کنم. تولد دوستم بود. ابوالفضل احمدزاده را میگویم. رفیقم بعد از چند ماه از جبهه برای مرخصی آمده بود؛ تولدش هم بود؛ او که اهل تولد گرفتن و این صحبتها نیست، ولی من چرا! برای همین خواستم تا قبل از رفتن دوبارهاش به جبهه! برایش سنگ تموم بگذارم. دیروز بعدازظهر با بچهها دورهمی گرفتیم. شام هم بردمش کبابی گلپایگانی؛ بعدش گفتم: «بریم دربند؟» گفت: «مگر امتحان نداری؟» گفتم: «چرا، اما فدای سرت.» سرد بود و پوست دستمان از سرما ترک برداشت، ولی میارزید، بهویژه باقالی و لبوی داغ چرخیهای سر میدان. بعد هم یکی از بچهها پیله کرد و گفت: «حالاکه تا اینجا که آمدهایم، سری هم به امامزاده صالح بزنیم.» گفت: «خوب دعا کن، مطمئن باش امتحانت را قبول میشوی.» ریا نباشد، شما را هم دعا کردیم. وقتی برگشتم خانه، دیگر رمقی برایم نمانده بود. راست حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. بیهوش شدم انگار. از طرفی هم صبح زود این رفیق شفیقمان برگشت جبهه. رفتیم تا راهیاش کنیم! حالا نمره هم ندادی، نده. فدای سرتان. ما بچه درسخوانی هستیم، خودتان بهتر از همه میدانید. با تجدیدیها دوباره خدمتتان میآییم. فقط خواستم بدانید که بیاهمیتی و این چیزها نبوده. یک وقت ناراحت نشوید.
چند سال بعد وقتی رسول با عصا وارد دانشگاه شد؛ کسی روی شانهاش زد و گفت: «آن بیستی که گرفتی بهت چسبید؟» رسول وقتی برگشت معلمش را دید؛ او را بغل کرد و گفت: «اون نمره ۲۰، فقط یه عدد نبود؛ کلی حرف بود! حرفهایی که پای من رو به سمت جبهه کشوند. نمیدونید؛ اون ۲۰ زندگی من رو عوض کرد. من رو به جایی برد که پر بود از رفیقهایی شبیه ابوالفضل، من در تهران فکر میکردم هیچ کس شبیه ابوالفضل نمیشه؛ ولی سنگرها و خاکریزهای جنگ پر بود از بچههای با صفایی مثل او. آدمهایی که هر کدوم معنی اصلی رفاقت بودند.»
معلم آهی کشید و برای اینکه حال و هوای رسول را عوض کند، گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.» رسول خندید و روی نیمکت فلزی و سرد حیاط دانشگاه نشست و یاد همه رفیقهایی افتاد که در دوران جبهه یکی یکی پر کشیدند و رفتند. دوست داشت به معلمش بگوید که بعد از آن سال، و بعد از آن شب امتحان؛ چه سالها و چه شبهای تولدی آمدند و رفتند؛ ولی دیگر، ابوالفضل، حسین، مهدی و حسام نبودند، دورهمی نبود، کبابی گلپایگانی رفتنی در کار نبود، دربند رفتنی در کار نبود، امامزاده صالح رفتنی در کار نبود، فقط من مانده بودم؛ اینها را نگفت؛ فقط رو به معلم یک جمله گفت: «هوا خیلی سرد شده.»