لیلا عبداللهی اقدم
«انقلابیها دوباره دست بهکار میشوند» قصه ساختنِ رویاهای تازه در کشوری آزاد است
«ماشا به چه معنا است، وقتی تمام روایتهای ما برای ما ساخته شده است؟» این پرسشی است که یکی از شخصیتهای داستان «انقلابیها دوباره دست به کار میشوند» در آغاز آن میپرسد. مائورو خاویر کاردناس نویسنده رمان به وضوح میخواهد از پیشداوریهای دیرینه و تثبیتشده شما درمورد اینکه روایت و رمان باید به چه شکلی باشد، شِکوه کند. نخستین رمان او میخواهد با هر صفحهاش در مقابل شما مقاومت کند. خواندن این رمان بهمانند آن است که در میان طنزی درونی که توسط افرادی ناشناس گفته شده، رها شدهاید و هرگز به شما اجازه دسترسی به جزئیات و تنظیمات را نمیدهند تا نتوانید منابع را درک کنید. ناراحتکننده و سرگردان است، گذشتن و بیخیالشدن آسان است، بهنظر نمیرسد کسی تغییر کند. هیچ راهی برای اوج و صعود وجود ندارد. اینطور بهنظر میرسد که کاردناس به خواسته شما اهمیتی نمیدهد. و بااینحال، اگر اجازه دهید کلمات شما را در خود غوطهور کنند، میتوانید خلاقیت و جسارت سبکهای روایی نویسنده را تجربه کنید. رمان گهگاه تأثیری تکاندهنده و باطراوت دارد – لحظاتی که سبک ثقیل و وزین کتاب با مضمون مطابقت دارد: جوانی و انگیزه آرمانگرایانه به آرامی محو و نابود میشود.
وقایع رمان بیشتر در دهه ۱۹۹۰ اتفاق میافتد. این رمان، داستان سه دوست در دوران کودکی از شهر گوایاکیل، واقع در اکوادور را روایت میکند که کلاس بالایی دبیرستان خود بودند. آرمانهای مترقی آنها از مربی موردعلاقهشان، کشیش افراطگرایی بهنام پدر ویلالبا الهام گرفته شد. حس منجیگری در آنها موج میزد، گویی «آنها برای تغییر اکوادور انتخاب شدهاند… و دقیقا تصور منتخببودن برای تغییر اکوادور به آنها اجازه داد تا دست به کارهایی بزنند که مطابق با شرایط و سنوسال آنها نبود.»
آنتونیو یکی از این سه دوست است که به تحصیل در رشته سیاست و ادبیات در دانشگاه استنفورد میپردازد (مانند نویسنده این رمان.) و دیگری لئوپولدو است که با لئون فبرس کوردرو، رئیسجمهور سابق اکوادور کار میکند. دوست سوم، رولاندو، درگیر خلق نمایشنامههای رادیویی وحشیانه است که بهندرت شنوندهای برایشان پیدا میشود.
با خواندن فصل اول، خواننده ممکن است تصور کند که این رمان از اصول رئالیسم جادویی آمریکای جنوبی پیروی میکند. صاعقه به کیوسک تلفنی برخورد میکند و مردم تهیدست شهر میتوانند به صورت رایگان با بستگان خود در سراسر جهان تماس تلفنی برقرار کنند. دولت از این موضوع ناراضی است و لئوپولدو برای قطعکردن خطوط تلفن فرستاده میشود. در این میان کار کاردناس فقط به سخرهگرفتن است. اینجاست که رئالیسم جادویی به پایان میرسد و آزمونی با سبک خود را شروع میکند. از آن باجه تلفن، لئوپولدو پس از سالها سکوت با آنتونیو تماس میگیرد. به امید اینکه دوستش برگردد و در پی اهداف دوران کودکیشان برود که یکی از مهمترین این اهداف نامزدی برای انتخابات است. بهگونهای که «یک فرد از خارج برگشته، برنده رقابت شود و تغییر واقعی ایجاد کند.»
آنتونیو در سانفرانسیسکو زندگی بورژوایی بوهمیایی داشته است، سعی دارد بنویسد، مشروب بخورد، رابطه جنسی برقرار کند، و درعینحال هیچ چیز ارزشمندی ننویسد. همانطور که او آخرین کار خود را ویرایش میکند، این پرسش ذهن او را درگیر خود میکند که نویسنده چه نقشی در جامعه بازی میکند. آیا فقط به این دلیل که من در یک کشور فقیر به دنیا آمدهام مجبور به بازگشت هستم، درست است؟ نکات برجسته و چشمگیر این رمان شامل دو فصل از نوشتهها و تفکرات آنتونیو است. کاردناس خاطرات آنتونیو را به ما نشان میدهد که با انتقاد شدید نویسنده آن همراه است. اینهم یک تکنیک تماس و پاسخ عالی است و هم فراغت و تسکین کمیک را فراهم میکند. در همینحال، رولاندو همراه ایوا درحال برنامهریزی برنامههای رادیویی خود است. در یکی از فصلهای چالشبرانگیز از لحاظ سبکشناسی، درحالیکه رولاندو و ایوا درمورد اعتقادات سیاسی خود و تأثیر آنها بر پخش برنامههای رادیویی بحث میکنند، کاردناس از دیالوگ و توضیحات جداشده با خط تیره استفاده میکند، بدون اینکه یادآور شود این نقلقول از چه کسی است -چه منزجرکننده است که این آدم خوکصفت با اینکه فایدهای برای رادیوی ما ندارد و ما تحت سیستم حکومتی زندگی میکنیم که به اللوکو اجازه میدهد بارهاوبارها نامزد انتخابات شود؟ و چه پرسش اشتباهی -اکنون او میتواند آزردگی خود را در صدایش احساس کند – نکته این است که به آنها اطلاع دهید. از اینکه او میگوید که هدف ما بهترکردن زندگی آنها است چقدر قانعکننده بهنظر میرسد. عصبانی است… ما وجدان را در مردم بیدار میکنیم. ما گفتمان را به سمت حقیقیاش سوق میدهیم که مردم با کمال میل و آن را عادلانه بپذیرند. ما بهواسطه هنر از شرایط خود فراتر خواهیم رفت…
زمانیکه شخصیتهای اصلی داستان در اکوادور دوباره گرد هم میآیند، نمایش محفلهای دوران دبیرستانشان اینبار بهعنوان جنبشهای سیاسی و قویتر، ظاهر میشود. بهنظر میرسد هیچچیز تغییر نمیکند. آنتونیو از خود میپرسد:«اگر همه سازمان و نهادهای غیردولتی و غیرانتفاعی جهان فعالیت خود را متوقف کنند… آیا کسی متوجه میشود؟ برای او تصور امکان تغییر شکلدادن انگلیسیآمریکایی بهمنظور انتقام از آمریکاییهایی که آمریکای لاتین را با سیاستهای مداخلهجویانه خود تغییر میدهند کاری عبث، کودکانه و بیهوده مینمود. با ادامه کار در این راستا دیگر چیزی باقی نمیماند و همهچیز بیهوده خواهد بود، تبریک میگویم، آنتونیو، و حالا چی؟»
هر پاراگراف و جمله این رمان را میتوان در چندین صفحه توضیح داد. از نامهای مستعار استفاده میشود تا قبل از اینکه معانی آنها تداعی و آشکار شود. قالیچه مدام از زیر ما کشیده میشود و زیر پایمان خالی میشود. ما ساخته شدهایم که احساس ناامنی کنیم. یکی از دوستان آنتونیو به نام ماشا، خوانندگان را از انتقاد به عدم تمرکز در این رمان باز میدارد. «شما ادعا میکنید که داستانهای بهاصطلاح متعارف را تحقیر میکنید. بهنظر میرسد شما عمدا در پی حذفکردن هر سرنخ یا نشانه هستید. نشانهای که علت اینکه چرا این سخنان را به ما نسبت میدهید. چگونه میتوانیم مهم و جدی را از کماهمیتتر تشخیص دهیم؟» این یک نقد منصفانه به این کار است. کاردناس شوخی و لذتی بهوضوح در این سبک بیعیبونقص گنجانده است!
ابوالفضل ظهرهوند
روابط ایران و آفریقا که در دولت گذشته بهدلیل سیاستهای غربگرایانه فریز شده بود، در دولت سیزدهم و با سیاست عزتمندانه به ریل اصلی خود بازگشت و ایران اکنون بهدنبال توسعه روابط اقتصادی در این قاره است.
حجتالاسلام رئیسی، رئیسجمهور کشورمان در ۲۳ ماه گذشته بیش از ۱۲ سفر به کشورهای دوست از چین تا آمریکای لاتین داشته داشته و با پیگیری عضویت در شانگهای و بریکس به رودررویی با تحریمها رفته است. آفریقا سالانه ۱۳ قلم محصول نفتی به ارزش ۱۰۰میلیارد دلار وارد میکند؛ محصولاتی که ایران تولیدکننده آنهاست. ۱.۵میلیون بشکه از ظرفیت پالایشی آفریقا غیرفعال است که میتوان با صدور خدمات فنی - مهندسی به مقصد صادرات نفت ایران تبدیل شود. همچنین تجارت چهار میلیارد دلاری با آفریقا دور از دسترس نیست. تردیدی وجود ندارد توسعه ارتباطات با کشورهای آفریقایی از ابعاد مختلف برای ایران مهم و راهبردی است. از جنبه گفتمانی و فرهنگ انقلاب اسلامی، ارتباط با کشورهای آفریقایی بهترین بستر برای انتقال مواضع فکری و سیاسی ایران به مردم مظلوم قاره آفریقاست. سند این مدعا را که مردم مظلوم آفریقا به شنیدن و دنبال کردن گفتمان ناب انقلاب اسلامی نیاز دارند، میتوان در تعداد پیروان و رهروان مسلمان در نیجریه جست که با پیروی از شیخ زکزاکی در این مسیر وارد شدند، بهگونهای که امروز نیجریه میلیونها شیعه دارد. با وجود اینکه رژیم صهیونیستی و کابینه افراطی این رژیم تلاش میکند با افکار اسلامی و اسلام آوردن مردم نیجریه مقابله کند اما سرکوبها جواب نداده و دین اسلام و مذهب تشیع در این کشور با اقبال عمومی مواجه شده است. رویکرد مردم نیجریه به اسلام و مذهب تشیع نشان داد انقلاب اسلامی گفتمانی است که بهترین بستر را برای رشد در آفریقا دارد. اگر از این بستر بهخوبی استفاده کنیم، در مؤلفههای مختلف مانند موضوعات ژئوپلیتیکی و سایر سیاستها برای پیشبرد اهداف خود میتوان از اتحاد ایران و آفریقا بهرهمند شد. توسعه ارتباطات ایران با آفریقا در بخش اقتصادی و تجاری مهم و این قاره دریای ثروت است. نیمی از منابع مهم معدنی دنیا در آفریقا قرار دارد؛ بهعنوان نمونه ۹۶درصد الماس، ۹۰درصد کرون، ۸۵درصد پلاتین، ۵۵درصد منگنز، ۵۰درصد فسفات و ۶۵درصد طلا در این سرزمین وجود دارد؛ بهطوریکه چند دهه جنگ در آفریقا بر سر استخراج الماس همچنان پایان نیافته است. آفریقا ظرفیتهای اقتصادی و ثروت عظیمی دارد که آمریکا و اروپا بهویژه دو کشور استعمارگر فرانسه و انگلیس همچنان بهدنبال چنگ انداختن و تقسیم آفریقا میان خود هستند. جمهوری اسلامی ایران در موضوعات مختلف آفریقا باید بهخوبی نقش ایفا کند و بهدنبال تحکیم روابط باشد، زیرا از آخرین سفر رئیسجمهور کشورمان به آفریقا بیش از ۱۰سال میگذرد و تاکنون سفری در رده مقامهای بلندپایه نداشتهایم؛ موضوعی که آن را میتوان به خطاهای عمدی دولت گذشته نسبت داد. دولت گذشته به عمد توجهی به توسعه ارتباطات با آمریکای لاتین و آفریقا نداشت، درحالیکه ایران در این دو حوزه کلیدی میتوانست برای حفظ منافع خود و منافع مردم آمریکا بهخوبی ایفای نقش کند. مردم آفریقا میتوانند از ظرفیت نخبگانی ایران برای حل موضوعات و چالشهای خود بهرهمند شوند، ضمن اینکه بخشی از نیازهای ایران از آفریقا قابل تأمین است تا بخشی از فشارهای مرتبط با تحریمها کاسته شود. آفریقا بازار بسیار خوبی برای کالای ایرانی است، صادرات کالای ایرانی به آفریقا در افزایش ارزآوری بسیار مؤثر است و به همین دلیل اعزام تیمهای تجاری و بازرگانی به همراه رئیسجمهور به آفریقا گام بلندی برای استفاده از ظرفیتهای مختلف تجاری و اقتصادی میان ایران و آفریقاست.
معظمله در تعریف مقوله «تهاجم فرهنگی» در دیدار فضلای حوزه علمیه قم در هفتم آذر ۱۳۶۸ (تنها پنج ماه بعد از قبول مسئولیت ولایت فقیه) گفتند: «یک جبهه بندی عظیم فرهنگی که با سیاست، صنعت، پول و با انواع و اقسام پشتوانه همراه است، الان مثل یک سیلی راه افتاده که با ما بجنگد. جنگ هم، جنگ نظامی نیست. بسیج عمومی هم در آنجا هیچ تأثیری ندارد و آثارش هم طوری است که ما تا به خود بیاییم، گرفتار شدهایم.» رهبر معظم انقلاب مقوله فرهنگ را «چشم اسفندیار» ملتها دانسته و تهاجم فرهنگی را چونان یک بمب شیمیایی که نامحسوس و بدون سر و صدا منفجر میشود و اثرات ناگهانی و زیانباری برجای میگذارد، معرفی کرده و افزودند: «فرض کنیم در یک محوطه یک بمب شیمیایی منفجر شود یا بیفتد که احدی نفهمد که این بمب اینجا افتاد. پس از هفت، هشت ساعت میبینید صورتها و دستهای همه تاولزده است. تهاجم فرهنگی دشمن به صورتی است که شما ناگهان از مدرسههای ما، در خیابانهای ما، در جبهههای ما، در حوزه علمیه ما، در مدارس و دانشگاههای ما نشانههای آن را خواهید دید...».
حضرت امام خامنهای در تیرماه سال ۱۳۷۱ در دیدار فرماندهان گردانهای عاشورا با اشاره به تلاش دشمنان برای تهاجم فرهنگی، گفتند: «دشمن از راه اشاعه فرهنگ غلط (فرهنگ فساد و فحشا) سعی میکند جوانهای ما را از ما بگیرد. کاری که دشمن از لحاظ فرهنگی میکند یک تهاجم فرهنگی بلکه باید گفت یک شبیخون فرهنگی و یک قتل عام و غارت فرهنگی است». اما به رغم تأکیدات مکرر مقام معظم رهبری درخصوص ضرورت هوشیاری مسئولان در رابطه با تهاجم فرهنگی دشمن، معالأسف در دوره اصلاحات مقابله با تهاجم فرهنگی دشمن در سایه مضامینی همچون توسعه سیاسی و فرهنگی، مغفول ماند و نشریات آن دوره که اکثراً توسط تئوریسینهای مدعی اصلاح طلبی اداره میشدند و مستظهر به حمایت مالی دولت اصلاحات نیز بودند، هم راستا با غربیها، هجمههای لجام گسیختهای را علیه مبانی، هنجارها و ارزشهای دینی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی جامعه ایران انجام دادند و به نوعی به کارگزار بیگانگان در عرصه تهاجم و شبیخون فرهنگی تبدیل شدند.
حقیقت تلخ اینکه شبکه نفوذی غرب در دوران ۳۵ ساله پساجنگ در یک جنگ شناختی برای اندولسیزه کردن کشور بر استحاله فرهنگی متمرکز شده و نیات و اهداف شوم خود را در لباس و پوشش اصلاحطلبی عملیاتی ساخته است. طی ۳۵ سال گذشته طیف گستردهای از اصلاحطلبان به عنوان کارگزاران بیگانه، کشور را جولانگاه آنارشیسم، فسق فرهنگی ساخته و در کنار صاحبان دهکدههای مجازی (سلبریتی ها) با تمام توان و ظرفیت به قبح شکنی از گناهان بزرگ و اشاعه سبک زندگی غربی (امریکایی) پرداختهاند. عملکرد اصلاحطلبان در پرونده (پروژه) هالیوودی ترویج هرزگی و بی بند و باری (موسوم به نه به حجاب اجباری) در پاییز سال گذشته، نمونهای کامل از همراهی اردوگاه اصلاحات با امپراتوری رسانهای دشمن و گویای لج بازی آشکار این جریان سیاسی با مبانی دینی در حوزه فرهنگ عفاف و حجاب و تلاش افراطی آنان برای گسترش فسق فرهنگی است.
بعد از شکست سنگین غرب در پرونده هرزههای هالیوودی و تودهنی محکمی که از ملت ایران خوردند، اینک با نزدیک شدن به شهریورماه، اخباری به گوش میرسد که جریان اصلاحات نه تنها از هوشیاری و بصیرت ملت در عدم همراهی با دشمنان در پاییز گذشته درس عبرت نگرفته بلکه به صورت آشکار و پنهان برای تحریک و به میدان آوردن برخی فریب خوردگان در سالگرد پرونده بی بندوباری هالیوودی سنگ تمام هم گذاشتهاند. در اردوگاه اصلاحات بر اساس دیدگاه ماکیاولی هدف وسیله را توجیه میکند به طوری که میتوان برای عوامفریبی و دزدیدن آرای ملت، در یک همکاری علنی با غرب، چهارنعل بر ارزشهای فرهنگی و دینی تاخته و کشور و ملت را آماج تیرباران زهرآگین «استحاله فرهنگی» نمود.
از همین رو است که کشتیبان انقلاب حضرت امام خامنهای؛ علما، فضلا، نخبگان و همه صاحبان قلم و اندیشه را به آفند فرهنگی (به جای پدافند فرهنگی) در برابر سیل فرهنگ مستهجن غرب فرا میخوانند. در چنین شرایطی که اصلاحطلبان بقای خود را در همراهی با دشمن در آنارشیسم و گسترش فسق فرهنگی برای فریب ملت تعریف کرده اند، جامعه به راهبرد متوازن فرهنگی از یکسو و اقدام قاطعانه و هماهنگ تمامی دستگاههای فرهنگی کشور برای مقابله آفندی با فرهنگ مهاجم بیگانه نیاز دارد.
در چمنزارِ روی دیوار، یک گل یخ نقاشی کردم تا هوای کوچه همیشه خنک باشد. اما من هنوز کودک بودم...»
احمدرضا هنوز کودک بود، حتی در 83سالگیاش. این را در ساعت پنج بعدازظهر روز یکشنبهای باور کردم که پسفردایش غمگینترین سهشنبه کودکان هفت، هشت ساله بود، کودکان
30، 40 ساله، حتی کودکان 60، 70ساله که ما باشیم.
من زنگ زدم، نه دروغ چرا احمدرضا زنگ زد، جمعه بود یا شنبه، سه، چهار روز قبل از آن سهشنبه غمانگیز. با همان حال و روزش و صدایی درهمپیچیده از درد، اندوه، خستگی و بینفسی.
به رسم همیشه حال و احوال کرد: از کارم پرسید، از چلچراغ، از سید، از پسرهایم، حتی از ریاضیات. با همان نفسهای خسته و تُن صدایی که هنوز تهماندهای از «میهمانی طولانی غمگین» را با خود داشت: «حالا چی ژوزه؟ حالا چی، هی تو! تو که بینامی و بقیه رو دست میندازی، تو که شعر مینویسی، عاشق میشی، شِکوه میکنی، حالا چی ژوزه؟ شب سرد شده...».
باید احمدرضا را میدیدم. فردا یکشنبه بود. «روز بعد یکشنبه بود. دو گنجشک در قفس بودند، با هم بودند اما تنها بودند. گنجشکها از من خواستند روی دیوار سفید همسایه یک جاده بکشم با درختهای فراوان...».
باید میرفتم. ساعت پنج عصر بود یا پنجونیم که رسیدم. عادت داشتم همیشه احمدرضا را در همان پذیرایی ببینم، نشسته پشت به کتابخانه و زیر نور ملایمی که از پنجره سمت چپش میتابید...
حالا اما نبود احمدرضا. دلم آشکارا فرو ریخت. لابد ماهور و خانمش هوار دلم را حس کردند که گفتند: تو اتاقه.
تو اتاق بود، بله تو اتاق بود، احمدرضا تو اتاق بود و نمیشد تو وقتی نگاهش میکنی گریه نکنی. من اما نباید آنجا گریه میکردم. فقط باید نگاهش میکردم، نگاهش کردم، نگاهش کردم، نگاهش کردم. یک تختهشاسی نقاشی روی تختش داشت، با چند برگ کاغذ سفید روی تخته. چشمهایش را برگرداند، مرا دید. گفت: «عموزاده، عموزاده، عموزاده...» سه بار گفت. گفتم: جانم؟ منتظر بودم چیزی بخواهد. هیچ چیز نخواست؛ مثل همه عمرش که هیچ وقت، هیچ چیزی از هیچکس نخواست.
برگشت به مناسک همیشگی تلفنها یا دیدارهایمان. با همان صدا که هنوز رگههایی از تُن «میهمانی طولانی غمگین»ش را داشت، گیرم کمی مبهم، کمی بینفس، کمی خسته.
باز از کارم پرسید، از سید، از پسرها، حتی از ریاضیات؛ و از چلچراغ. گفتم: هر وقت کاغذ باشه چاپش میکنیم.
گفت: الان چی؟
گفتم: زیر چاپه، با عکس احمدرضا احمدی.
گفت: رو چه حسابی؟
نفهمیدم. خانمش گفت: میگه رو چه حسابی؟
گفتم: خیلی حسابها. به هزارویک دلیل. هزارویکمیش اینکه به مناسبت تولدتون آمادهش کرده بودیم اما کاغذ نداشتیم، رسید به الان. فردا یا پسفردا منتشر میشه، میارم براتون.
گفت: بیار ببینم.
حیف! هزار حیف! حالا باید چقدر حسرت بخوریم که نشد مجله را ببیند. میدانم این حسرت را تا همیشه، تا ابد روی دوشم، توی سینهام خواهم داشت.
دستم را گرفت. شاید هم من دستش را گرفتم. چه فرقی میکند. مهم این بود آن دستهای نازنین حالا در دستهای من بود.
چه سرد بود خدا، و نحیف و کوچک و کودکانه. باید از هراس این لحظه میگریختم، گفتم: رمان جدید شروع نکردین؟
گفت: جون ندارم. و به دستهایش اشاره کرد.
گفتم: شما با دستهاتون نمینویسین که.
گفت: فقط نقاشی میکنم.
و به کاغذ تختهشاسی روی تختش اشاره کرد.
یکدفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، یا کلمهای، حسی، رازی بهش الهام شده باشد، گفت: رنگ زردو بدین!
و به قوطیهای آبرنگ اشاره کرد که آن طرفتر کمی دورتر از تخت، روی میز ردیف بودند. باز نفهمیدم. خانمش گفت: رنگ زردو میخواد.
و قلممو را آغشته به رنگ زرد کرد، دادم دستش. چند تاش زرد روی کاغذ سفید انداخت. و یکدفعه گفت: خسته شدم.
قلممو را به من داد. گفت: بقیهشو تو رنگ کن!
من، این بیاستعدادترین نقاش همه دورانها، ناچار چند لکه زرد بیرمق روی کاغذ انداختم. زرد این لکهها چقدر فرق داشت با تاشهای زرد قلم احمدرضا. شک ندارم هر که نگاه میکرد، در دم میفهمید کدامهایش هنر دستهای احمدرضاست.
باز گفت: «عموزاده، عموزاده، عموزاده...» سه بار.
گفتم: جانم؟
کلمهای گفت میان خسته، آب و درد. خانمش آب برایش آورد، در لیوانی با نی. دو قطره بیشتر نخورد. دستهایش را دوباره دراز کرد طرفم.
دست عزیزش را گرفتم توی دستم و خیره شدم بهشان. زلال بود و شفاف. شاید باورتان نشود، قسم میخورم میشد آن طرف دستهایش را دید. شفاف بودند و زلال و لطیف، مثل حریر شیشهای! خدایا این همه زلالی نشانه چی بود؟
نشانه؟...
واقعا زرد نشانه چی بود در نگاه احمدرضا؟ زرد نشانه چی بود و رنگهای دیگر نشانه چی؟
میدانستم احمدرضا هیچوقت دنبال نشانهسازی و نمادبازی در کارهایش نبود. نشانهای اگر بود، به همان سادگی احمدرضا، در آثارش جاری میشد، بیریا، بیتصمیم، بینقشه، بیتصنع. اصلا ویژگی احمدرضا، مزیت احمدرضا، سبک احمدرضا همین جاریشدن خودش در آثارش بود. به سهل و ممتنعیِ خود احمدرضا.
در خانه تا شب، تا فردا که دوشنبه بود، حتی تا سهشنبه که غمانگیزترین سهشنبه کودکان بود، به شعرها و داستانهای احمدرضا فکر کردم. به پسرکی که حتم دارم خودش بود در همه داستانهایش که قدم به قدم و سطر به سطر و صحنه به صحنه و داستان به داستان احمدرضا را بازنمایی میکرد.
نه، برای پیداکردن رنگ زرد و رنگهای دیگر در داستانهای احمدرضا خیلی لازم نبود بگردم و احمدرضا را بکاوم. احمدرضا رنگها را میان داستانهاش کاشته بود. رنگ در آثارش جاری بود، بیتصنع، بینقشه، بیادعا، بیهیاهو. کافی بود بروم سراغ آثارش و بیهیچ انتخابی کتابهایش را فقط ورق بزنم.
«پسر کالسکه را به حرکت درآورد. رنگهای اسب زرد شده بودند. کالسکه به دشتی پهناور رسید. از زمینش شمعهای روشن روییده بود. (تکه ابر، شاخه نرگس)
«روز بعد یکشنبه بود. دو گنجشک در قفس بودند...
من با مداد سبز روی دیوار یک جاده نقاشی کردم که دو طرف آن انبوه از درخت بود. هنوز به درخت آخر جاده نرسیده بودم که مداد سبزم تمام شد. درخت آخر جاده را با رنگ زرد نقاشی کردم. تمام درختهای روی دیوار رنگ سبز بهاری داشتند. اما درخت آخر روی دیوار رنگ زرد پاییزی داشت. گنجشکها درخت آخر جاده را نگاه کردند و غمگین شدند. میدانستند که درخت زرد هم غمگین است...» (نوشتم باران، باران بارید).
درخت زرد انتهای جاده... درخت زرد غمگین... یعنی راز آخرین تاشهای زرد قلمموی احمدرضا به درخت زرد انتهای جاده اشاره میکرد؟
درخت انتهای جاده... کشف این راز حتی اگر رازی نباشد، کشفی نباشد و فقط یک خیال گذرای زرد زودگذر باشد باز قادر است مرا به گریه بیندازد از یادآوری آن آخرین لکههای زرد رنگی بیمقدارم که کنار نقاشیهای زرد احمدرضا نشسته است.
جادهها به احمدرضا احتیاج داشتند تا آن درخت زرد غمگین آخرین درخت جاده نباشد.
جهان ما به احمدرضا احتیاج داشت برای درخت، پرنده، آسمان؛ سه واژهای که احمدرضا با آنها زندگی کرده بود، راهها رفته بود، بازیها کرده بود.
کودکان ما به احمدرضا احتیاج داشتند برای میراث رنگیاش که احمدرضا برای آنها به یادگار گذاشت.
احمدرضا راهش را بلد بود، احمدرضا میدانست چطور حرف بزند که فقط بچهها حرفش را باور کنند. احمدرضا میدانست چطور بنویسد باران، تا در دم باران ببارد.
گویی احمدرضا برانگیخته شده بود برای زیباترکردن، مهربانترکردن و روشنترکردن جهان کودکان.
و معجزهاش؟
معجزه احمدرضا برخلاف آنچه گمان میبریم واژگان نبودند. کلمه نبود، که احمدرضا میدانست آدمی در سقوط کلمات سقوط میکند. احمدرضا همراه با تصعید کلماتش، صعود کرد، اوج گرفت و بالا رفت... با معجزهاش که کلمه نبود، یک پاککن بود و یک جعبه مداد رنگی!
«صبح امروز به مادرم گفتم:
برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
مادرم خندید:
درد شما را واژه دوا میکند...» با این حال مادرش در کتاب «ناگهان همه چراغها روشن شدند» احمدرضا را به رؤیای رنگیاش رساند:
«مادرم یک پاککن و یک جعبه مداد رنگی به من داد. «همه جهان باشکوه، رشکبرانگیز و در عین حال ساده و زلالی که احمدرضا در داستانهایش بنا مینهد در همین جمله آغازین این کتاب خلاصه شده است:
معجزهای که در بسیاری از داستانها و کتابهای دیگرش بازنمایی میشود.
«وقتی پدرم به سفر رفت، بهار بود. پدرم... برای ما یک جعبه مداد رنگی و یک مداد پاککن در خانه نهاد و رفت».
احمدرضا جهان لطیف، باشکوه و معصوم خود را با تمامی زیباییهایش، با همین پاککن و مداد رنگی خلق میکند. با پاککن به جان پلشتیهای جهانی میافتد که ما را احاطه کرده است. زشتی، جنگ، خشونت، بیعدالتی، گرسنگی، زمستان، بیماری، دشمنی، گریه، توفان، فریب، دغل، اندوه، دروغ، تاریکی، ستم
یکییکی با مداد پاککن احمدرضا پاک میشوند و به جای آنها احمدرضا جهان محبوب خود را مینشاند. زیبایی، صلح، مهربانی، بهار، آواز، خنده، نسیم، جوانی، شادی، امید، دوستی، راستی و عدالت را نقاشی میکند، مینویسد و با داستانهایش جهانی از مهربانی و زیبایی را به کودکان هدیه میکند.
«روی کاغذ نوشته بودند: سیل.
سیل را پاک کردم، با مداد نقرهای نوشتم: نمنم باران.
در نمنم باران در تاکستانهای جهان ناگهان کودکان برای سالهای آینده خوشههای انگور به مادران سپردند. جهان در رنگهای نقرهای غرق شد».
«روی کاغذ نوشته بودند: مرگ.
مرگ را پاک کردم. با مداد آبی نیلی نوشتم: زندگی.
کودکان جهان ناگهان به کنار دریا آمدند. با توپ آبی نیلیرنگ بازی کردند. جهان در رنگ آبی نیلی غرق شد...».
«روی کاغذ نوشته بودند: تاریکی.
تاریکی را پاک کردم. با مداد زرد نوشتم روشنایی. در همه جهان ناگهان چراغها روشن شدند و جهان در رنگ زرد غرق شد».
احمدرضا با جعبه مداد رنگیاش نه فقط در کار بازنمایی واقعیت جهان، که در پی کشف و خلق جهان محتمل و واقعیتهای محتمل آن جهان است. در نگاه امپرسیونیستی کودکانه احمدرضا، بهارِ محتمل با مداد رنگی نارنجی ظهور میکند، آواز با مداد رنگی نیلی کشف میشود و جوانی با رنگ پرتقالی طلوع میکند تا امید با رنگ لیمویی، جهان ساخته احمدرضا را در خود غرقه کند.
آواز نیلی، امید لیمویی، جوانی پرتقالی و بهار نارنجی جز در رئالیسم کودکانه و رنگی احمدرضا، احتمال وقوع نمییابد و البته جز از نگاه رئالیستی کودکان واقعی جهان ما.
کسی چه میداند شاید احمدرضا، و فقط احمدرضا بیش از هر کس دیگری از شکوه، عظمت و ظرفیت بیپایان جعبه مداد رنگی شگفتانگیزش برای خلق جهانهای محتمل کودکانه آگاه بوده که آن را در شعر وصیتگونهاش میسراید:
«مرا نکاوید/ مرا بکارید/ من اکنون بذری درستکار گشتهام/ مرا به الوار نور ببندید/ از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید... در سینهام بذر مهر بپاشید/ تا کودکان خسته از الفبا/ در مرغزارهایم بازی کنند...».