زل زدم به دستهای علی... دستهای کوچیکش. همون دستهایی که همراه شیطنتهاشه و دونه دونه آشغالها رو از هرجای فرش که باشه، پیدا میکنه و صاف میچپونه تو دهنش! تا من برسم زده زیر خنده و الفراررررر... میخواد بدووئه.
انقدر کوچیکه که نمیتونه و چند قدم نرفته رو زمین میافته... تازه به تاتی، تاتی افتاده کودک نوپای من...!
این بار زل میزنم به خودکارِ توی دستم! تصمیم گرفتم تو چالشِ جدید شرکت کنم و به حمایت از کودکانِ غزه، اسم علی رو کفِ دستای کوچیکش بنویسم. به یاد همون بچههایی که خودشون تو صف میایستند تا مادر اسم و فامیل و شجرهشون رو توی دستشون بنویسه؛ که اگه... که اگه زبونم لال شهید شدن و قابل شناسایی نبود، اون جسم نحیف و ظریفِ بچهگونهشون، از روی اسمهاشون بشه خانوادههاشون رو پیدا کرد...! اگه خانوادهای زنده باشه و اگه شجرهای باقی مونده باشه! خودکار رو پرت کردم یه گوشه و زدم زیر گریه....
نتونستم، نتونستم...! شهر در امنیت کامله؛ بعدازظهر پاییزی، علی کوچولوی من، در آرامش کامل، با شکم سیر و رخت و لباس مرتب، رو تخت خوابیده! بیخبَرِه که کلی علی دیگه، الان دارن تو خرابههای غزه از زیر راکت و بمبهای دشمن فرار میکنن...! میترسن! میلرزن! نمیدونن مامان کجاست...! نمیدونن باباشون زنده است یا نه؟ غذا نیست، آب نیست، رختخواب گرم و نرم هم یه عمره که نیست!
نه علیهای غزه آرامش و امنیت رو یادشونه، نه باباهاشون، نه بابابزرگشون، نه بابای بابابزرگشون... تنها چیزی که یادشونه، محاصرهست و محاصره...!
و من و امثال من، که زیر پتو درازکش دارم توئیت میزنم و پست میزارم، حالشون رو نمیفهمیم!
من فقط حالِ علی خودم رو میفهمم؛ که طفلک معصوم زبونبسته من گرسنه باشه گریه میکنه، میترسه از صدای بلند، میلرزه اگه حس کنه کنارش نیستم و تنها و بیکس رها شده...!
خودکار گوشه اتاق افتاده و من چالش رو باختم، نتونستم حتی یه لحظه علی رو شهید تصور کنم و خجالت میکشم از خودم، از بچههای غزه...، از مادرایی که خیلی خوب تونستن، مثل رباب و لیلا و حضرت زینب (س) ایستادگی کنن! بله، من شرمسارم که قول دادم، قول دادم علی خودم رو نذر امام زمان (عج) بکنم، اما نتونستم روی دستهای کوچیکش بنویسم:
شهید راه امام زمان ...!