صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۲:۱۲  ، 
کد خبر : ۳۳۷۴۹۰

قند

قندهای خرد شده را جمع کرد و توی ظرف ریخت. دو سه تا قندان را هم پر کرد و امیر را صدا زد[...]
پایگاه بصیرت / خانم محمدی
قندهای خرد شده را جمع کرد و توی ظرف ریخت. دو سه تا قندان را هم پر کرد و امیر را صدا زد.
ـ بدو مامان جون اون پارچ آب رو از یخچال بده تا با این خاکِ قندا، یه شربت گلاب درست کنم.
گفتم: «مامان من که گفتم قند حبه‌ای می‌گیرم، اینقد خودتو اذیت نکن!» می‌دانستم حرفم را گوش نمی‌دهد و دلش به قند شکستن و شربت گلاب آخرش خوش است. به قول خودش اینطوری فکر نمی‌کرد از کار افتاده و ناتوان شده! لیوان شربت را سرکشیدم و مثل بچگی‌هایم گفتم: «به‌به! جیگرم خنک شد...!» خندید و نگاهم کرد. انگار منتظر چنین لحظه‌ای بود. خندیدم و برگشتم سر حساب و کتابم، هر کاری می‌کردم با هم جور در نمی‌آمد. پول بیمه ماشین، مدرسه امیر، کتاب‌های دانشگاه، کلاس خوشنویسی اشکان و فیزیوتراپی مامان! مثلاً می‌خواستم پول سفر مجردی با بچه‌های دانشگاه را هم کنار بگذارم، که نشد! آهی کشیدم و دفتر را بستم. زیر لب گفتم: «هر روز بدتر از دیروزه، امسال بدتر از پارسال...!»
تسبیحش را چرخاند و نگاهم کرد. با نگرانی پرسید: «چیه مادر، چی شده آه می‌کشی؟» گفتم: «هیچی نگا می‌کنم می‌بینم پیشرفت که نداریم، هی بدتر می‌شه، هی خرج رو خرج میاد، هی...» و بعد خرج‌ها را با آب و تاب برایش توضیح دادم، اما فیزیوتراپی را از قلم انداختم، می‌ترسیدم دل‌شکسته شود. لبخند کوتاهی زد و گفت: «اینکه مادر همش نشونه پیشرفته، تا پارسال پول بیمه ماشین نمی‌دادی، چون ماشین نداشتی، اما خب خداروشکر حالا ماشین‌دار شدی، دانشگاهتم داری می‌ری، خب پول می‌خواد، اشکانم که خداروشکر خط خوبش رتبه آورده، مایه افتخاره، داره می‌ره کلاس، امیرم که ان‌شاءالله سال دیگه راهی دانشگاهه، اینا اگه پیشرفت نیست چیه پس؟» لبخندی زدم، مثل خورشیدی که کم‌کم طلوع می‌کند، انگار همه ‌جا روشن شد. گفتم: «مامان! می‌دونی تو نور زندگی منی! چقدر قشنگ حرف می‌زنی...!» ته دلش انگار قند آب شد. با خجالت گفت: «روم سیاس مادر، خرج فیزیوتراپی پاهامم افتاده گردن تو، با این همه خرج...!» نگاهش کردم. گفتم: «مامان خرج دکتر و دوای تو برای من مثل این قند شیرینه! چون می‌بینم هر روز داری بهتر می‌شی، داری پیشرفت می‌کنی، کم‌کم می‌تونی راه بری، چی بهتر از اینه؟» زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد. خندیدم و با صدای تلفنم از جا بلند شدم.
صدای مسئول کارگزینی بود. مدارکم را برای کارهای ترفیع می‌خواست. اشک توی چشمم جمع شد، نمی‌شد مادر دعایی کند و خبر خیری نشنوم. وجودش مثل قند شیرین بود و شیرین‌تر شد.
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات