صدایم را صاف کردم و یکبار دیگر خودم معرفی کردم. مجری با افتخار سلام کرد و خوشآمد گفت و سپس لیست بلندبالایی از کارها و افتخاراتم را خواند[...]
صدایم را صاف کردم و یکبار دیگر خودم معرفی کردم. مجری با افتخار سلام کرد و خوشآمد گفت و سپس لیست بلندبالایی از کارها و افتخاراتم را خواند. حس غرور مثل خون در رگهایم جریان گرفت و در برق چشمانم نشست. برنامه راجع به مدیران موفق بود و حالا من روی صندلی نشسته بودم و داشتم در مورد موفقیتهایم حرف میزدم و راجع به شرکتها، کتابهایم، تحصیلات و رتبههایی که آورده بودم، با شور و اشتیاق سخنرانی میکردم. مجری به وجد آمده بود و مدام سوال میکرد و بحث را به چالش میکشید، اما موفق نمیشد در صحبتهایم خللی ایجاد کند. خوشحال بودم که اداره برنامه را از چنگ مجری درآورده بودم و داشتم اهدافم را با دبدبه و کبکبه توضیح میدادم. دنیای پر تاب و تب کار و فناوری که به اسارتم در آمده بود و پله موفقیتم بود و مدارک تحصیلی ارزشمندم، انگار دو بال پروازم شده بودند. کمی گذشت و عقبنشینی عوامل برنامه حکایت از پیروزیام داشت که سوالات خانوادگی شروع شد. اینکه چند فرزند دارم و آیا از آنها میخواهم راه مرا ادامه بدهند، یا نه و چه دورنمایی در ذهن دارم. همه را یک به یک و با طمانینه جواب دادم تا رسید به همسرم... که نقطه ضعفم بود و دوستانم کموبیش از آن مطلع بودند. فرزانه دیپلمش را به زور گرفته بود و همچنان مشغول بچهداری و خانهداری بود. بیشترین علاقهاش پخت مربا و کیک و گردگیری بود. اتاقم را همیشه مرتب میکرد، لباسهای اتو شده را دم دست میگذاشت و حواسش به جلسات و برنامهها و سفرهای کاریام بود، حتی داروهای تقویتی و درمانیام را مداوم کنترل میکرد، اما از دنیایی که برای خودم ساخته بودم خبر نداشت؛ حتی گاهی اصطلاحات ساده را هم اشتباه تلفظ میکرد و وقتی با تمسخر من روبهرو میشد، لبخند تلخی میزد و میگفت:« من که بیسوادم؛ اما تو پیشرفت کنی برای همهمون بسه...»
حالا توی استودیو یخ کرده بودم و نمیدانستم راجع به فرزانه و تحصیلات و شغلش چه بگویم که خجالتزده نباشم. چند لحظهای به کفشهایم خیره شدم. همین دیشب فرزانه واکسشان زد و با لباسهایم آماده گذاشت تا امروز در برنامه تلویزیونی تمیز و مرتب باشم و به قول خودش بدرخشم. یک لحظه به تلاشش برای پیشرفت و درخششم فکر کردم، به تنهاییها و مشکلاتی که در نبود من با آنها دست و پنجه نرم میکرد؛ به بچهها که از همه لحاظ عالی و مودب بودند، به خانه تمیزمان؛ به دستپخت عالی و کدبانوییاش... و بعد برگشتم به استودیو و در جواب انتظار طولانی و شیطنتآمیز مجری گفتم:« همسرم مثل همکاران شما در پشت صحنه از خودگذشتگی کرده تا من اینجا بدرخشم، به نظر من نیمی...نه همه افتخارات من مدیون ایثار و تلاش ایشان هست و صمیمانه از او سپاسگزارم که بستر پیشرفت و ترقی من را به قیمت خانه نشینی خودش آماده کرده...»
مجری لبخندی زد و من معنای غرور واقعی را در ذره ذره وجودم حس کردم.