آسمون تاریکه و ستارهها کم و بیش پیدا هستن. نیمههای شبه تو حیاط نشستم هوا سرده و من نمیتونم بخوابم. سرم پر از فکره... مدتهاست که دلم میخواد حرف بزنم. حرف بزنم و دلم رو خالی کنم؛ اما نمیشد یا وقتش نبود یا حس گفتنش... .
تا امروز که دیگه انگار صبرم لبریز شد. دلم میخواست فریاد بکشم یا یه گوشه بخوابم و همه چیزو فراموش کنم، یا برگردم به ۱۶ سالگیم!
یادمه ۱۶ سالم که بود، اصلاً دلم نمیخواست ۱۷ ساله بشم. فکر میکردم خیلی چیزها رو از دست میدم و البته درست هم فکر میکردم؛ چرا که آغاز از دست دادنها همون ۱۷ سالگیم بود که دیگه بزرگ شدن برام دلچسب نبود، قشنگ نبود... .
تا به خودم اومدم دیدم دیگه نمیتونم با مادرم برم توی ایوون کوچیک خونه چایی بخورم و حافظ بخونم... .
تا قبلِ اتفاقات اخیر، همه چیز زندگیمو دوست داشتم؛ حتی اشتباهاتم رو! اونا بودن که بزرگم کردن، اونا بودن که پرو بالم دادن...اما الآن بدم میاد از همه تلخیهایی که کشیدم، از اتفاقات بد زندگیم...
مرگ پدرم و شکستهایی که تجربه کردم و فشار اطرافیان و هزار چیز دیگه نتونست منو به اینجایی که هستم برسونه، ولی الآن از همه چیز سیرم... .
چند وقت پیش ناچار شدیم خونه پدر و مادرم رو بفروشیم و یه خونه کوچیکتر بخریم! توی محلهای که وقتی ۱۶ سالم بود آرزو داشتم اونجا خونه داشته باشیم تا بتونم هر روز کلاسای متفاوت شرکت کنم. اما دیگه الآن آرزو نداشتم؛ فقط اسباب و اثاثیه مادرم رو جمع کردم و مرتب تو خونه جدیدش چیدم... .
آخرین بار خونه قدیمیمون رو دیدم و دیگه حتی تو اون کوچه پا نذاشتم. اونجا خیلی برام خاطرهانگیز بود، خیلی رنگی و قشنگ بود، اما خُب روزگاره دیگه... .
درخت انجیرم رو که پدرم برام کاشته بود، رها کردم مثل کودکیهام و رفتم.
ما دیگه اون آدمای سابق نبودیم... مادرم خیلی پیر شده و به سختی راه میره، باید با این دوران هم کنار بیاییم، هرچند خیلی سخته... .
روز مادر بود. با خودم گفتم زنگ میزنم و بهش تبریک میگم. چون رفتن برام سخت بود. شماره مادرم رو گرفتم، نبود. به خواهرم زنگ زدم.
پیداش کردم. اما کجا؟ بیمارستان! قندش شده بود ۴۰۰ و فشارش ۲۴، شانس آوردیم که زود برده بودنش بیمارستان. دست و دلم لرزید. خیلی ترسیدم. همون شب رفتم پیشش. تمام راه رو گریه کردم، همسر و بچههام دلداریم میدادن، اما من فقط دوتا چایی تو ایوون خونه قدیمی، با کتاب حافظ میخواستم.
دیدمش، در حالی که بیحال روی تخت افتاده بود و خواهرم کنارش بود. نگذاشت به خاطر سردردام پیشش بمونم. برگشتم خونه مادرم؛ خونهای که خالی بود. بیشتر ترسیدم.
مادرم مرخص شد و اومد خونه، ولی مراقبت میخواد نمیتونه راه بره، باید واکر داشته باشه. هر چند روز یکی پیششه.
من دیروز رفتم تا مراقبش باشم. خودم و پسر کوچولوم. احساس کردم خیلی بی حال و حوصلهاس. تا اومد وضو بگیره بردمش حمام. هی گفت نه و من قبول نکردم؛ براش صندلی گذاشتم و آب رو باز کردم. خیلی باحیاست خجالت میکشید، اما من بوسیدمش و گفتم نگاهت نمیکنم قشنگم! و شروع کردم سرش رو شستن؛ آب روی سر و صورتش میریخت و سرحالش میکرد. نوازشش میکردم و میشستمش و مادرم مدام میگفت نمیخواد کافیه دیگه! من ولی گوش نمیکردم... دست میکشیدم به تن ضعیف و پیرش. به پوست شفاف و روشنش، به موهای سفیدش که ته موندهای از رنگ داشت. بغضم گرفت... اشکام سرازیر شدن. این همون زن بود؟ همون زنی که چند تا بچه بزرگ کرده بود؟ همون که تو بچگیم منو با ناز و نوازش حمام میکرد؟ باورم نمیشد؟ حالا حتی نمیتونه از روی صندلی بلند بشه... .
سرش رو شستم، اشکام با آب قاطی میشد و میریخت.
پیشونیشو بوسیدم، شونههاشو، دستاشو!
کمکش کردم، غسل جمعه رو به جا آورد. بعد به چشمای خاکستریش خیره شدم. ازش پرسیدم مادر چی شد که ما به اینجا رسیدیم؟
صدامو نشنید. بازم اشک ریختم و پرسیدم چی شد که ازت غافل شدیم و گذر زمان رو تو چروکهای صورتت ندیدیم؟ چی شد که اینطوری مغلوب زمانه شدی؟
شستوشو که تموم شد، حوله رو انداختم روش و واکر رو دادم دستش.
اومدیم بیرون، لباساشو پوشوندم و موهاشو شونه کردم. فکر کردم اگه دختر داشتم وقتی از حموم میآوردمش بیرون چطور رفتار میکردم. یادم افتاد اولین باری که علیرضا، پسرم رو شستم، چقدر شیرین بود...
بعد پیشونیشو بوسیدم، روسریش رو سرش کردم و قربون صدقهاش رفتم. خم شدم؛ پاهاشو بوسیدم پاهایی که برای رفاه ما سالها دویده بود. میخندید و اعتراض میکرد؛ اما من توجهی نمیکردم. آوردمش روی تخت، ظرف آوردم وضو گرفت و مشغول نماز شد. ایستادم و زل زدم بهش؛ به خودم گفتم: خوب ببینش شاید زبونم لال... .
حالا نشستم توی حیاط. مادر خوابه و چراغها خاموشه. انگار کل شهر خوابیدن و من این گوشه به حال خودم اشک میریزم. به ناتوانی مادرم واین روزگار اعتراض دارم و دلم میخواد برگردم به ۱۶ سالگی.
دیگه برام اهمیت نداره خونمون کجا باشه؛ روبهروی باغ یا توی بیابون! فرقی نداره چی بپوشم و داشته باشم فقط اون روزها رو میخوام؛ اون روزهای قشنگ و شاد.
مادرم رو میخوام و میترسم ...
به شدت میترسم. حس میکنم اگر اتفاقی براش بیفته، من تهی میشم و هیچ چیز خوشحالم نمیکنه و دلم میخواد تا قیامت بخوابم و بیدار نشم.
مثل کسی شدم که کمک میخواد و هیچ کس کمکش نمیکنه... شبها موقع خواب بغض میکنم و فقط زمزمه روی لبم اینه خدایا من به مادر نیاز دارم. نیاز دارم تا کنارم باشه، تا غصههامو بشنوه و دلداریم بده و باهام حرف بزنه.
برمیگردم و نگاهش میکنم. پسرم کنار مادرم خوابیده، انگار هردوشون خواب آرومی دارن. لبخند میزنم و یاد این جمله میافتم که «لذت دنیا وقتیه که برای اولین بار فرزندت رو حمام میکنی و زمانی غصه دنیا رو میچشی که مادر یا پدرت رو حمام کنی...»
کنار نوه و مادربزرگ دراز میکشم و از خدا سلامتی همه مادرها رو طلب میکنم.
نفیسه محمدی
کودکی فصل اول زندگی است که با ناشناختهها آغاز شده و با مشاهده و کشف و شناخت، به شکلگیری هویت و شخصیت فرد میانجامد و فصلهای بعدی زندگی او را رقم میزند. کودک، حرکات، رفتارها و گفتارهای اطرافیان را میبیند و دانستهها و رفتارهایش را بر پایه آنها شکل میدهد. حتی حرکات غیر ارادی و عادتهای عصبی اطرافیان را دقیقاً انجام میدهد و چه بسا تا آخر عمر، آنها را چاشنی رفتارهایش قرار میدهد. در واقع، او همان میشود که در اطرافیان میبیند و میشنود...
این روزها اما سبک زندگی به گونهای شده که ابزارهای جدید تکنولوژی به منزله یکی از اعضای خانواده همواره در خانه حضور دارند! برای نمونه قاب جادویی تلویزیون، جایگاهی ویژه در تمام خانهها به خود اختصاص داده و تصاویر زیبا و متحرکش، نگاه تیزبین کودک را به سوی خود جلب میکند؛ به گونهای که بیشتر کودکان به شبکه تلویزیونی کودک و سایر برنامههای کارتونی علاقه و وابستگی فراوانی دارند، سیدیهای مختلف کارتونی را دنبال میکنند و والدین هم از این سرگرم بودن کودکان، بسیار خوشحال و راضی هستند.
نکته مهم و قابل توجه اینجاست که اغلب این شخصیتها کاملاً پوشالی و ساختگی و هماهنگ با الگوهای غربی ساخته شدهاند و این یعنی ما فرزندانمان را به دست محصولات فکری ناشناختهای میسپاریم که ممکن است هویت آنها را به سمت خود کشانده و چهبسا با ما و فرهنگ و ارزشهایمان بیگانه کنند؛ گویی سرمایههای فرهنگیمان را در نظام فرهنگی بیگانه پرورش داده و در عین حال امید به پیشرفت و توسعه فرهنگی در آینده داریم، چراکه به اعتقاد کارشناسان با ساخت هر انیمیشن، انبوهی از باورهای اجتماعی و فرهنگی، در قالب شخصیتهای کارتونی، به مخاطب آموزش داده میشود و انیمیشن ساخت یک کشور، میتواند از مرزها عبور کرده و کودکان نقاط مختلف جهان را با فرهنگها و قوانین و معیارهای کشور سازنده همراه کند.
همه اینها در حالی است که سرزمین کهن و نظام دینی بیهمتای ما، مملو از شخصیتهای برجسته و بیمانندی است که در علم و قدرت و شجاعت و دلاورمردی الگوی نمونه تاریخ بودند و حتی در این دوره نیز از این نمونههای شاخص بیبهره نیستیم. کافی است در مسیر ساخت محصولات کارتونی و پویانمایی قدرتمندتر از گذشته گام برداشته و تلاش کنیم تا شاخصههای فرهنگی، دینی و علمی خود را در قاب جادویی رسانه به کودکان ارائه داده و الگوهای این قشر را خودمان تعیین کنیم.
به این ترتیب، بهار کودکیشان را با الگوسازی ناب و بیهمتا به هویتی ایرانی و اسلامی برای سایر فصلهای زندگی آنها پیوند خواهیم زد.
چرا که از شروع کودکی است که شالوده ذهنی، فکری و روحی فرزندان پایهریزی میشود و از همین زمان است که هرچه را کودک بیاموزد، به گفته امام متقیان حضرت علی(ع) گویی بر سنگ حکاکی شده است.
در اولین قدم، بر پدر و مادر و بعد اولیای جامعه که پایهگذاران قوانین، برنامهها و الگو در جامعه هستند، واجب است تا با دیدی موشکافانه، دلسوزانه و دینمدار به این مقوله بپردازند و آن را در رأس امور قرار دهند، چرا که آینده درخشان جامعه در دستان کوچک کودکان و بزرگسالان است.
محبوبه ابراهیمی