جعفر ساسانـ داوود عسگری/
شناخت شیخیه، با شناسایی شیخاحمد احسایی گره خورده است؛ چراکه شیخیه به او منسوب هستند و اساس تعالیم خود را از او گرفتهاند. مشرب و سیره شیخاحمد، دامنه تأثیر او را به پس از حیاتش رسانده و از قرن سیزده به بعد تحولاتی را در تاریخ امامیه به بار آورده است. درباره موطن واقعی و اصل و نسب او نیز ابهاماتی وجود دارد و اطلاعات موجود درباره وی، بیشتر از سوی پیروانش منتشر شده است. آقای هاشمی رفسنجانی در کتاب امیرکبیر یا قهرمان مبارزه با استعمار، درباره وی چنین نوشته است: «شخصی که نه معلوم است از کجا آمده و نه کسی میداند به کجا رفته، این مرد یکدفعه در حوزه علمیه نجف سبز شد و پس از کمی تحصیل، به گشتوگذار پرداخت و پس از سالها سیاحت در اطراف ایران و شیخنشینهای خلیج فارس، به نجف برگشت و در آنجا عدهای شاگرد به دور خودش جمع کرد و با ادعای رابطه با مقامات عالیه روحانی و ادعاهای بسیار بزرگ که خودش را از ائمه و پیامبران هم گاهی بالاتر میبرد، اختلافی در حوزه نجف به وجود آورد.»(1)
وی در ادامه آورده است: «غائله این مرد مرموز، با فراری شدن و یا مرگ او خاتمه پیدا نمیکند؛ بلکه تازه بهرهبرداری استعمارگران شروع میشود؛ زیرا او در نجف عدهای را به نام شاگرد به دور خودش جمع کرده و آنها را برای اهداف شوم استعمارگران کاملاً مهیا نمود. بهائیگری و شیخیگری و چندین رشته بدعت و انحراف دیگر که نضج نگرفت و در همان نطفه خفه شد، از آثار وجود شوم همین عنصر مرموز و خطرناک است.»(2)
همین مرموز بودن و روشن نبودن دقیق سابقه و اصل و نسب شیخ و فتنهای که با افکار شاذّ خود در عالم تشیع به وجود آورد، باعث شده است که عدهای وی را عامل مستقیم استعمار برای تفرقهافکنی قلمداد کنند. نمونه این تفرقهافکنی را میتوان در شرح غلوآمیز زیارت جامعه کبیره و توهین به خلفا و متعاقب آن، حمله داود پاشا حاکم بغداد به کربلا و کشتار شیعیان دید که جنگ داخلی میان شیعه و سنی را متناسب با خواست استعمار رقم زد.اگرچه اعمال و افکار وی در جهت خواست استعمار بود؛ اما سند متقنی مبنی بر مأمور بودن وی وجود ندارد و برخی، شاگرد وی، یعنی سیدکاظم رشتی را عامل استعمار میدانند.جدای از این ابهامات، این واقعیت وجود دارد که فرقه شیخیه منسوب به شیخاحمد احسایی (1166 - 1241ق) است. او که نام کاملش شیخاحمد بنشیخزینالدین بنشیخابراهیم احسایی است، در سال 1166ق در قریهای نزدیک الاحساء در شرق عربستان به دنیا آمد. وی در شرح حالی که آن را بر حسب خواهش شیخمحمدتقی، یکی از فرزندانش، نوشته، مدعی است که حتی در دوران خردسالی و کودکی که دیگر همسالان به بازی و تفریح مشغول بودند، برای وی مکاشفاتی اتفاق میافتاده و در عوالم دیگری سیر میکرده است.(3) او، در ذکر وقایع دوران کودکی خود، از چند حادثه طبیعی و سیاسی یاد میکند که در سرزمینشان رخ داده و او را سخت به اندیشه در ناپایداری دنیا واداشته بود. وی در بخشی دیگر از زندگی، مدعی است خوابهایی میبیند که مسیر زندگیاش را متحول میسازد و از آن پس روش دیگری را در زندگی خود برمیگزیند.
وی در سال 1186ق عازم عتبات شد و در درس علمای آن روز، همچون مرحوم آقاباقر وحید بهبهانی، مرحوم آقاسیدمهدی بحرالعلوم و مرحوم میرسیدعلی طباطبایی شرکت کرد و پس از ارائه شرحی بر کتاب تبصرۀ علامه حلی، از جانب برخی علما، از جمله مرحوم آقاسیدمهدی بحرالعلوم، صاحب ریاض و... به درجه اجتهاد (در روایت و درایت) نائل شد.(4)
کسب درجه اجتهاد در روایت و درایت، به معنای اجتهاد تام نیست و اصطلاحاً به آن «اجتهاد متجزّی» گفته میشود؛ یعنی دارنده آن، در یک شاخه خاص تبحر دارد و در تمامی ابواب فقه مجتهد شمرده نمیشود. شاگردان و پیروان وی که اغلب دربارهاش بسیار غلو میکنند و او را بینیاز از استاد و بهرهمند از علم لدنّی میدانند، از سویی برای اثبات جایگاه وی در میان علمای شیعه، به این اجازه نقل روایت استناد کرده، آن را اجتهاد تلقی میکنند.اگرچه علمایی که شیخاحمد در محضر آنها درس خوانده و اجازه روایت دریافت کرده بود، از علمای اصولی و بزرگان شیعه در آن دوره بودند؛ اما شیخ به دلیل سطحینگری و تکیه بر ظاهر روایات، گرایش اخباری پیدا کرد. دکتر دینانی درباره احسایی معتقد است: «احسایی از جمله کسانی است که در احاطه به روایات اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و شناخت انواع آن، ادعای تبحر داشته و خود را در فهم معانی این روایات، شایستهتر از دیگران میداند. او به اینکه یک عالم برجسته اخباری و فقیه شناخته شود، شایستهتر است از اینکه یک فیلسوف حکیم به شمار آید.»(5)
در واقع، مکتب شیعه که در طول قرنها با تلاش و رنج فراوان علما و مبتنی بر عقلانیت شیعی تا به امروز تداوم یافته است، با خواب و خیالهای احسایی که هیچ مبنای عقلی و نقلی نداشته، به انحراف کشیده میشود و عدهای مانند خود او که عقل را کنار نهاده و اسیر توهمات شده بودند، گرد وی و افکارش جمع میشوند.شیخ در سال 1221ق به همراه فرزند خود شیخعلی و چند نفر دیگر، به نجف و کربلا میشتابد و از آنجا به ایران آمده و به یزد میرود.(6) در همین زمان، ابراهیمخان ظهیرالدوله، حاکم کرمان و پدر محمدکریمخان کرمانی ـ که فرقه شیخیه را در کرمان بنیان نهاد ـ و سیدکاظم رشتی، رهبر بعدی این فرقه، به دیدار وی میروند.
در سال 1331ق شیخ عازم کعبه میشود و پس از زیارت مکه، به کرمانشاه رفته و سپس عازم مشهد میشود و خط سیر او، با وضعیت کنونی سازگار است(قزوین، قم، تهران، شاهعبدالعظیم، شاهرود، نیشابور، مشهد). مهمترین ماجرا برای شیخ در این سفر، ماجرای تکفیر وی از سوی یکی از علمای ایران به نام آیتالله برغانی است، که به دست پیروان شیخ ترور شد و به شهادت رسید و به شهید ثالث مشهور گردید. افزون بر شهید ثالث، علمای دیگری چون؛ حاج ملامحمدتقی قزوینی، معروف به شهید سوم؛ آقاسیدمهدی، فرزند صاحب ریاض؛ حاج ملامحمدجعفر استرآبادی؛ شرفالعلمای مازندرانی؛ شیخمحمدحسن صاحب جواهرالکلام؛ شیخمحمدحسین صاحب فصول؛ آخوند ملاآقا دربندی و آقا سیدابراهیم قزوینی به تکفیر احسایی پرداختهاند.
اگرچه پیروان احسایی برای کمرنگ کردن این تکفیر، کینه شخصی و حسادت آیتالله برغانی را عامل آن میدانند، اما تأیید این تکفیر از سوی علمای برجسته عتبات، که شیخیه اجازه روایت شیخاحمد از آنها را دلیلی بر جایگاه علمی وی میدانستند، خط بطلانی بر این انحراف بود.برخی نیز مدعیاند که آیتالله برغانی جایگاه علمی بالایی نداشت و به همین دلیل، تکفیر او اعتبار چندانی نداشت؛ اما اگر او وجاهت علمی نداشت و آدم ناشناختهای بود، چنانکه گفته شد، رأیش از سوی علمای برجسته آن روز تأیید نمیشد.صدور این حکم موجب شد تا عدهای از شاگردان و اهل علمی که به او اظهار ارادت میکردند، از شیخ فاصله بگیرند. فتحعلیشاه نیز از ترس خشم علما و مردم، حمایت خود را از شیخاحمد کم کرد. پس از این ماجرا و در پی برخوردِ سرد مردم عراق، شیخاحمد که به کربلا رفته بود، ناگزیر عازم مکه شد و از آنجا قصد وطن خود کرد؛ ولی نرسیده به مدینه، ، در روز یکشنبه(21 ذیالقعده سال 1241ق) در قریه هدیه از دنیا رفت و در قبرستان بقیع دفن شد.
*پینوشتها در دفتر نشریه موجود است.