به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در سه بخش منتشر میشود. (بخش سوم)
فصل دهم: رهایی
چنانکه میدانیم در آستانه فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم حجم ادبیات سیاسی دنیا که به این رویداد اختصاص یافت در تاریخ سیاست جهانی کمتر نظیر دارد. هزاران کتاب، فیلم، مقاله، بحث، مصاحبه و پژوهش حوادث تاریخی این رویداد را ضبط کرده است با این وجود، بسیار حیرتانگیز است که سازمان اکثریت و حزب توده که رهبران و زبدهترین کادرهایشان در طی 8 سال حساس در این کشور میزیستند و شاهد این حوادث و لمس شلاق این طوفانها بودند، حتی یک مقاله صادقانه و یا یک اشاره صمیمانه به وقایع این سالها در نوشتجات رسمی خود نکردهاند.(صص570-569)
هرچند ما اکثریت افراد آخرین نسل، اغلب تنها چند سالی از عمر سیاسی فعال خود را در صفوف حزب توده و سازمان اکثریت گذراندیم و پس از آن نیز به سهم خود در انتقاد از خود و روشنگری کوشیدیم، اما به هر حال خود ما به عنوان افراد عاقل و با خرد چنانکه باید و شاید در اعتراض و گسستن زنجیرهای دگماتیسم و تعصب فکری و رفتاری که به فریب خود ما و دیگران منجر میشد، مسئولیت مستقیم داریم. از این جهت ما در برابر ملت ایران عذرخواهی میکنیم. حتی بسیاری از ما کوششهای روشنگرانه و افشاگریهای کسانی مانند بابک امیرخسروی و دیگران را به این علت که «زودرس» و یا «ضدشوروی» است، محکوم کرده بودیم.(ص573)
اینها که در همان سالهای نخستین مهاجرت به غرب مفاهیمی چون آزادی، دموکراسی، پلورالیسم، جمهوریخواهی، عدم تمرکز در شیوه کشورداری، جامعه مدنی و عدالت اجتماعی و تأمین فرصت و امکانات برابر برای همه شهروندان را پایه فکری خود قرار داده بودند به تدریج این موضوع اساسی را نیز یافتند که همه این مفاهیم به شکل تدریجی و مسالمتآمیز باید و میتواند از ایده به عمل درآید. تفکر اصلاحطلبانه و تدریجی در سیستم فکری این افراد اهمیت اساسی یافت. حرکت از موضعی مدرن، اصلاحطلبانه و منطبق بر نیازها و آگاهی ملی جامعه ایران و تأکید بر هویت ملی و همزمان اهمیت دادن به دفاع از منافع مزدبگیران ایرانی، تساوی حقوق زنان با مردان از مهمترین عناصر تفکر این افراد است.(ص577)
هیچ یک از این «پیشاهنگان خلق» تا آستانه خروج شاه از ایران هیچ تحلیل واقعی از انقلاب ایران و رهبری و شرایط تحققاش نداشتند. حوادث پس از انقلاب نیز نشان داد که شناخت آنها از جامعه ایرانی چقدر سطحی بوده است. اما هنوز چند سالی دیگر لازم بود تا با لمس از نزدیک «کشور شوراها» تا وقتی که هنوز نظام کشورهای سوسیالیستی سقوط نکرده بود، اساساً صورت مسأله دگرگون شود...تربیت و ساختن «انسان طراز نوین» که انگیزه و هدف عمده کمونیستی بود، شباهت کم نظیری با انسان مکلف که هیچ حق و حقوقی ندارد، داشت.(ص578)
اما نطفههای چنین فجایعی حتی در تفکر مارکس و انگلس نیز وجود داشت؛ تفکری که علیرغم خدمات آن به انسانیت، اساساً ناشی از شرایط سیاسی، اجتماعی سرمایهداری قرن نوزدهم بود.(ص579)
واژههای اصلی این دگرگونی وتحول را شاید بتوان اینچنین خلاصه کرد که: از اتوپیا و رویابافی به زمین خاکی، از ایدئولوژیگرایی به راهحلجویی، از طبقهگرایی به انسانگرایی، از آشتیناپذیری انقلابی به اصلاحطلبی و شکیبایی، از استبدادی به آزادیخواهی، از تجریدگرایی به واقعبینی، از حزبسالاری به مردمسالاری، از ارادهگرایی به قانونگرایی، از مطلقگرایی به مشخصگرایی، از سوسیالیسمگرایی به عدالت جویی، از وحدت ایدئولوژیک به وحدت برنامهای و سیاسی، از انحصار طلبی به کثرتگرایی، از مردسالاری به برابری زن و مرد، از جهانگرایی به ایرانگرایی، از غرب ستیزی به غربشناسی، از سرمایهستیزی به پیشرفت و رفاه طلبی، از جدایی خواهی قومی به وحدت ملی، از تمرکز گرایی به عدم تمرکزگرایی، از یقینگرایی به پرسشگرایی، ازانجمادگرایی به نو اندیشی و مداراجویی، از شهادتگرایی به زندگی دوستی، از عدم تحمل مخالف به بردباری، و مهمتر از همه از انقلابیگری به اطلاح طلبی.(ص580)
آخرین نسل در شرایطی که بهترین سالهای جوانی را در شوروی سابق و بعضاً افغانستان از دست داده بود، با مهاجرت مجدد به کشورهای غربی برای سومین و یا چهارمین بار آنهم در سنین بالای 30 و 35 سالگی باید باز هم از صفر شروع میکرد.(ص582)
اما آنچه که در این ده- دوازده سال زندگی آخرین نسل در اروپا گذشت، خود روایت دیگری است که شاید در فرصت دیگری تحریر شود... هر چه که بود مهاجرت به کشورهای غربی روحیه فرو خورده، افسرده، پژمرده و درونگرای اکثر ما را- دست کم برای مدتی- دوباره زنده کرد.(صص584-583)
یک تکان مهم این سالها این بود که دیگر کمتر کسی مانند گذشته مرغ همسایه را غاز میبیند. آخرین نسل با همه وجود این را تجربه کرد که وطن و زندگی در آن از بزرگترین نیازهای انسانی است که هیچ چیز با آن برابری نمیکند... آخرین نسل اکنون سالها است که خود را در سیستم اجتماعی و اقتصادی کشورهای غربی جا انداخته است، اما تقریباً هرگز قادر نشده که با همه چیز «آنها» جوش بخورد و در آبی شنا کند که آن را متعلق به خود بداند. راز این کمبود در آن است که آنها به کشور میزبان احساس تعلق ندارند.(صص585-584)
اما آرزوی ایرانی سربلند در جهان و مردمی مرفه و آزاد در ایران رویایی است که همه آنها هنوز شب را با آن صبح میکنند.(ص586)
کسرایی، شاعر دردمندی که همسفر آخرین نسل در مهاجرت افغانستان و شوروی بود، آنگاه که هیچ مفری نیافت به سکوت پناه برد که بلندترین بانگ فریادی بود که از دل آخرین نسل برآمد.(ص588)
آخرین نسل در این سفر بهترین سالهای خود را هدیه اتوپیایی کردند که خود شاهد حیرت زده فروریزیاش بودند.(ص589)
بدینسان نسلی، وقتی از قفس خود ساخته رها شد و چشم به جهان گشود، از دوران پرشور جوانی تنها خاطرهای در کولهبار سنگین خود یافت؛ دورانی که با یک چشم به آن میخندد و با چشم دیگر بر آن میگرید. آخرین نسل در کوره زندگی آموخت که خود را اسیر قالبهای خشک ایدئولوژیک نسازد و از دادن هر حکمی که از پیش برای هر پرسشی پاسخی حاضر و آماده دارد، پرهیز کند.(ص590)
افراد آخرین نسل هنوز هم هر شب را با این امید به صبح میرسانند که سرانجام آخرین شروع را در ایران آغاز و به پایان برسانند؛ نسلی که دل سرگشتهاش درگرو وطن است و موهای جوگندمیاش از حکایتی خبر میدهد که همچنان باقی است.(ص591)
--------------------------------------------
نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
در میان انبوه نوشتهها و خاطراتی که از معتقدان و پیروان ایرانی اندیشهها و مکاتب چپ بر جای مانده است، کمتر موردی را میتوان یافت که نویسنده و راوی آن به تصریح یا تلویح از هدر دادن عمر خویش در مسیری بیفرجام یا بدفرجام سخن به میان نیاورده باشد. معدود کسانی هم که علیالظاهر به هر دلیل بر مواضع خویش پافشاری کرده و راه رفته را درست خواندهاند، هرگز موفق نشدهاند خوانندگان خاطرات خویش را نیز در قبول صحت این راه با خود همراه سازند و آنچه در نهایت در حافظه این مخاطبان بر جای مانده، نادرستی راه طی شده و سوختن توشه عمر اینان در سرگشتگی و چه بسا خیانت به کشور و مردم خویش بوده است. نانوشته نماند که طی این مسیر نیز، به راحتی و آسودگی امکانپذیر نبوده است و اعضای این گروهها بسته به موقعیت سازمانیشان ناچار از مواجهه با انواع و اقسام مسائل و مشکلات بودهاند که این همه را باید بر اتلاف عمر افزود؛ بنابراین یک انتخاب اشتباه و عمدتاً مبتنی بر احساسات و هیجانات، نتیجهای حسرتبار و غالباً غیرقابل جبران به دنبال داشته است.
«بزرگ علوی» که خود یکی از پیشگامان نهضت چپ در ایران و از جمله اعضای گروه 53 نفر به شمار میآید، در خاطرات خود، نحوه پیوستن به این طیف و حاصل آن را چنین بیان داشته است: « ...فرخی یزدی که در آن زمان وکیل مجلس [شورای ملی] بود، نطق آتشینی در مجلس ایراد کرد و میخواست ثابت کند که این قانون یعنی تأسیس بانک زراعتی تنها به سود مالکین بزرگ تمام میشود... وقتی هیاهوی نمایندگان مجلس درگرفت، یکی از آنها یعنی یکی از دستنشاندگان شاه به پشت تریبون رفت و با پس گردنی او را بیرون انداخت... من از این حادثه به اندازهای وحشت کردم و تحریک شدم که وقتی از مجلس به منزل برمیگشتم، در مسیر راه با دکتر «ارانی» روبرو شدم- او را در آلمان دیده بودم و میدانستم که از دوستان برادرم است- تمام آنچه را که دیده بودم جزء به جزء برای دکتر ارانی شرح دادم... آن روز گفت: گاهی پیش من بیایید تا با هم در این زمینهها صحبت کنیم. از همین رفتن به خانه «دکتر ارانی» زندگی سیاسی من بدون این که خود بخواهم آغاز شد و من را به زندان، تبعید، دربدری، بیخانمانی، عزیمت، یأس و سرخوردگی کشاند.»(خاطرات بزرگ علوی، به کوشش حمید احمدی، تهران، انتشارات دنیای کتاب، 1377، صص152-150)
تلاش آقایان بابک امیرخسروی و محسن حیدریان در کتاب «مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان» نیز دقیقاً تشریح و توصیف سرنوشت تاریک و شومی است که برای چهار نسل از کمونیستهای ایرانی مهاجر به مهد سوسیالیسم و کمونیسم در طول بیش از یک قرن گذشته رقم خورد. به تعبیر امیرخسروی «کتاب حاضر تلاش اولیهای در روشن کردن گوشههایی از این تاریکخانه است»(ص11) وی در ادامه تصریح میکند: «هدف و انگیزه اصلی ما در این کتاب اساساً پرداختن به سرنوشت و تراژدی فردی انسانهای کمونیست و چپ ایران است که با دنیایی از توهم، کشور شوراها را پناهگاه امن و خانه امید خود یافتند، اما در همانجا قربانی توطئهها و مظالم یک نظام توتالیتر شدند؛ بیدلیل و با پروندهسازی به «خیانت» و «جاسوسی» متهم شدند؛ بسیاری به قتل رسیدند یا در اردوگاههای کار اجباری جان سپردند و زجرها کشیدند و در بیخانمانی و در دوری از وطن، روزگار تلخی را گذراندند.»(ص16)
باید گفت از آنجا که نویسندگان، هر دو، خود ازجمله متعلقان به این نسلهایند و از نزدیک شاهد مسائل و ماجراها بودهاند، توانستهاند بخوبی از عهده وظیفهای که برای خود در نظر گرفتهاند، برآیند، اما آیا واقعاً تمامی آنچه را که باید در این زمینه گفته میشد، بیان کردهاند یا خیر؟ در این زمینه نکاتی وجود دارد که در ادامه بحث به آنها خواهیم پرداخت.
کتاب حاضر از دو بخش کلی تشکیل شده است. بخش نخست تحت عنوان «سرگذشت سه نسل مهاجران» به قلم بابک امیرخسروی شامل سرگذشت مهاجران پس از کودتای 1299، مهاجران پس از آذر 1325 و مهاجران پس از کودتای 28 مرداد 1332 در سه فصل مجزاست. محسن حیدریان نیز در بخش دوم تحت عنوان «سرگذشت آخرین نسل» به تشریح سرنوشت آن دسته از اعضای حزب توده و سازمان فدائیان اکثریت پرداخته است که پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در پی اقدامات خلاف قانون و مصالح ملی این گروهها، تحت تعقیب قرار گرفتند و راهی شوروی و سپس افغانستان شدند. مروری بر محتوای کتاب حاضر و دیگر کتب حاوی خاطرات نیروهای چپ، یک فصل مشترک پررنگ را میان این نیروها، از نسل اول تا نسل چهارم، به نمایش میگذارد: پشت کردن به اصالتهای فرهنگی، بیگانگی با جامعه خود، غوطهخوردن در تفکرات و تصورات اتوپیایی و خیالپردازانه، از دست دادن شجاعت اقرار به خطا و جلوگیری از استمرار آن و سرانجام گرفتار آمدن در کلافی نامرئی اما محکم از وابستگیها که امکان هرگونه آزادی عمل را از شخص سلب مینماید. در این میان از پارهای منفعتجوییهای شخصی نیز نباید غفلت داشت که البته از عمومیت برخوردار نیست، اما به ویژه در میان رهبران سیاسی این گروهها، بعضاً به عاملی مهم در نحوه رفتار و تصمیمگیری تبدیل میگردد.
اما گذشته از این وجوه مشترک و مسئولیت ناشی از آن که چپهای مارکسیست ایرانی را از نخستین نفرات تا آخرین گروههای آنان، در یک دستهبندی کلی قرار میدهد، از این نکته نباید غفلت کرد که شرایط و امکانات موجود برای تشخیص سره از ناسره و راه صحیح از سقیم برای تمام آنها یکسان نبوده است. در این چارچوب، بویژه باید حساب جداگانهای برای نسل اول باز کرد. واقعیت آن است که این نسل، در دوران استبداد قاجاری متولد شد و در دوران کودکی و جوانی خویش شاهد رنجهای بیپایان مردم بود. ظلمی که از سوی حکومت و عوامل و وابستگان آن به انحای گوناگون بر «رعیت» میرفت، زخم عمیقی در روح و جان این نسل برجای گذارد و یافتن مرحمی برای آن، به یک آرزوی بزرگ تبدیل گشت. در این حال، فرارسیدن برهه اوجگیری نهضت مشروطهخواهی، امیدهای فراوانی در دلها برانگیخت، اما با بروز اختلافات و کشاکشهایی که به هرج و مرج سیاسی و اجتماعی کشیده شدند، امیدها با همان سرعتی که برانگیخته شده بودند، به نومیدی و یأس مبدل گشتند.
همزمان با این وقایع، اندیشههای سوسیالیستی و مارکسیستی راه خود را از اروپای مرکزی به شرق این قاره باز کردند و توسط شاخه قفقاز حزب سوسیال دمکرات روسیه، در میان انبوه ایرانیان شاغل در این مناطق پراکنده شدند که زبانههای آن به داخل مرزهای جغرافیایی ایران نیز رسید. از سوی دیگر، عزیمت گروههایی از محصلان ایرانی به اروپا برای تحصیل، طیفی از جوانان ایرانی را با اندیشههای سوسیالیستی در این دیار به طور مستقیم آشنا ساخت. در چنین اوضاع و شرایطی، پیروزی انقلاب سوسیالیستی در روسیه به رهبری حزب بلشویک و رهبران پرشور و حرارتی همچون لنین و تروتسکی، براستی چشمهای بسیاری را از سراسر جهان به خود خیره ساخت و طبعاً این خیرگی و جذبه، شامل حال پارهای از نیروهای سیاسی در ایران نیز شد. بنابراین نسل اول مارکسیستهای ایرانی در حالی که مواجه با انواع و اقسام بحرانهای فکری، سیاسی و اقتصادی در داخل کشور بود، ناگهان با پدیدهای مواجه شد که پیشتر هرگز نه تنها او بلکه هیچ کس دیگری هم آن را نیازموده بود. دفاع از حقوق رعایا و کارگران، رفع اختلافات و امتیازات طبقاتی، سرکوب خوانین و حکام و سرمایهداران، اشتغال همگانی و دستمزدهای عادلانه، رشد و توسعه و پیشرفت صنعتی و علمی و در نهایت برقراری جامعه بیطبقه، دقیقاً آرزوهایی بود که برای نسل اول موضوعیت تام داشت. بویژه هنگامی که ابرهای استبداد سیاه رضاخانی در افق سیاسی کشور نمایان گشت، این نسل با ناامیدی کامل از داخل، رو به سوی مرام و مسلکی کرد که توانسته بود پهناورترین کشور جهان را در سیطره خود درآورد و از آن تصویری جذاب و امیدبخش به مثابه یک قطب نوین و قدرتمند در مقابل قطب سرمایه¬داری، پیش روی دیگر ملتها قرار دهد.
این سخن به معنای موجه دانستن گرایش نسل اول به مارکسیسم و مهد آن، اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و بازوان اجرایی آن، یعنی حزب کمونیست شوروی و کمینترن، نیست. بیشک علاقهمندان به اصلاح وضعیت کشور در عرصههای مختلف، تنها کسانی نبودند که راه چاره را در پیمودن مسیر مارکسیسم یافتند، بلکه بسیاری نیز در پی استقرار عدالت، آزادی و پیشرفت در کشور، به انتخابهای دیگر دست زدند. غرض از بیان مسائل فوق، توجه دادن به زمینهای است که نخستین چپ گرایان ایرانی در آن دست به چنین انتخابی زدند و این زمینه، قطعاً با شرایط و زمینهای که در برهههای بعدی وجود داشت، متفاوت بود؛ لذا قضاوت یکسانی راجع به آنها نمیتوان داشت.
بابک امیرخسروی در شرح حال نسل اول مهاجران ایرانی به مهد سوسیالیسم، مشخصاً از چهار نفر یاد میکند: آوتیس سلطانزاده، کریم نیکبین، مرتضی علوی و احساناللهخان دوستدار. این چهار نفر، جملگی از برجستهترین ایرانیان چپگرا بودند که نظریات و تلاشهای آنها، نقش چشمگیر و فراموش نشدنی در نضجگیری جنبش چپ در ایران داشت. علاوه بر این نقش برخی از آنها را در دوران شکلگیری اولیه نظام سوسیالیستی شوروی و اقمار آن نیز نمیتوان نادیده گرفت. سلطانزاده گذشته از این که در نخستین کنگره حزب کمونیست ایران در سال 1299 به عنوان اولین «صدر کمیته مرکزی» انتخاب شد، «به همراه کریمنیک بین و عوضزاده به عنوان نمایندگان حزب کمونیست ایران در دومین کنگره بینالمللی کمونیستی (کمینترن) (ژوئیه- اوت 1920) شرکت کردند.»(ص41) وی حتی به مراحلی فراتر از این نیز دست یافت و به گفته امیرخسروی، «دانش عمیق و گسترده سلطانزاده موجب شد تا او به عضویت هیئت اجرائیه کمینترن درآید و از مشاورین لنین در مسائل ملی و مستعمراتی شود... امضای او همراه با لنین در پای برخی اسناد و اعلامیههای کمینترن دیده میشود.»(ص42) اگر به این نکته نیز توجه کنیم که سلطانزاده «بین سالهای 1927-1923 تأسیس بانک سوویت در مسکو، ایجاد انستیتوی بانکداری شوروی و سردبیری مجله بانکداری شوروی» را برعهده داشته و در سالهای اولیه دهه 30 میلادی، رئیس هیئت مدیره بانک صنعتی اتحاد شوروی بوده است(ص45) بهتر میتوان به سطح معلومات تئوریک وی پیرامون مارکسیسم و نیز شأن و جایگاه سیاسی وی در نظام مدیریتی شوروی پی برد. با این همه، او در نخستین روزهای سال 1941، در چارچوب تصفیههای خونین و دامنهدار استالینیستی، جان میبازد.(ص46) کریم نیکبین، دبیرکل حزب کمونیست ایران و فردی که به تعبیر بابک امیرخسروی، از چنان شور و حرارتی برخوردار است که او را «روزی در میان گروه ایرانیان ماوراء قفقاز و ماوراء خزر مشاهده میکنیم که در صفوف شوراهای انقلابی زحمتکشان میرزمد؛ روز دیگر او را به عنوان نماینده جمهوری ترکستان در کنگره دوم کمینترن میبینیم؛ روز دیگر نیکبین سرگرم فعالیت مخفی در ایران است. سپس در کنار حیدر عمواوغلی از عشقآباد سر در میآورد و به شدت سرگرم توسعه ارتباطات سازمانی مناطق شمال شرقی ایران است و در تشکیل شورای کارگران- دهقانان و ایجاد دستههای ارتش سرخ از ایرانیان مقیم آسیای میانه و رهبری آنها فعالانه شرکت دارد» نیز سرنوشتی بهتر از سلطانزاده ندارد و در ژوئن سال 1939 پس از تحمل 8 سال زندان در شوروی، کشته میشود.(ص53) احساناللهخان دوستدار هم که بنا به دعوت لنین در سال 1921 راهی باکو میشود و در این شهر مورد استقبال چشمگیری قرار میگیرد(ص66) پس از سالها زندگی در سکوت و انزوا در مارس 1939 به جوخه اعدام سپرده میشود.(ص68)
سرنوشت مرتضی علوی، از نویسندگان و روزنامهنگاران فعال چپ در آلمان و سپس وین نیز در شوروی به همان نقطهای ختم میشود که سرنوشت سه شخصیت دیگر ختم شد: پایان زندگی در ژوئیه 1941 (ص60) همانگونه که در کتاب مورد تأکید واقع شده، علاوه بر نامبردگان فوق، حداقل 150 تن دیگر و شاید خیلی بیش از این از ایرانیان چپگرا در جمهوریهای مختلف شوروی به چنین سرنوشتی دچار شده و یا بدتر از آن، در اردوگاههای کار اجباری بویژه در سیبری جان باخته¬اند.(ص23) این واقعه فارغ از عمق تراژیک آن، تجربهای است که نسل اول با بهایی به قیمت جان، برای آیندگان به ودیعه نهاد، اما آیا این تجربه مورد بهرهبرداری یا حتی توجه نسل دوم قرار گرفت؟
اگر تقسیمبندی صورت گرفته در کتاب را ملاک قرار دهیم نسل دوم و سوم مهاجران سوسیالیست را کسانی تشکیل میدهند که پس از دو واقعه مهم یعنی فروپاشی حکومت فرقه دمکرات آذربایجان در 1325 و کودتای 28 مرداد 1332 به شوروی گریختند. به این ترتیب منشأ و ریشه پیدایی این دو نسل را باید در دوران شکلگیری وقایعی مانند دستگیری گروه 53 نفر و بویژه تشکیل حزب توده سراغ گرفت. این زمان دقیقاً هنگامی است که نسل اول پس از گردن فرازیهای خود در اوج نهضت سوسیالیستی شوروی، و البته در پی مرگ لنین و قبضه قدرت توسط استالین، در کوره استبداد وحشتناک استالینیسم در حال سوختن است؛ بنابراین هنگامی که موج دستگیری چپگرایان توسط دستگاه پلیسی رضاخان به ریاست سرپاس مختاری در سال 1316 آغاز میشود و در پی آن گروه موسوم به 53 نفر شکل میگیرد، برخی از کمونیستهای ایرانی در شوروی اعدام شدهاند، برخی دیگر دوران حبس یا تبعید خود را طی میکنند و عدهای نیز در آستانه اعدام قرار دارند. چهار سال پس از این، یعنی زمان تبعید رضاخان و باز شدن فضای سیاسی، حزب توده در حالی حیات خود را آغاز میکند که جنازه دهها چپگرای ایرانی، از جمله شخصیتهای بارز و شناخته شده آنها، در گورهای دستهجمعی و به تعبیر نویسندگان کتاب در «لعنتآبادهای سرخ» دفن شده است.
نمیتوان پنداشت که تشکیل دهندگان حزب توده از سرنوشت همتایان خود در شوروی بیاطلاع بودهاند یا دستکم سؤالی در ذهن آنها در این زمینه شکل نگرفته باشد. سلیمانمیرزا اسکندری به عنوان برجستهترین شخصیت سیاسی در جمع مؤسسان حزب توده، آشنایی نزدیکی با مرتضی علوی داشت و این مسئله بصراحت از سوی برادرزاده وی ایرج اسکندری- یکی دیگر از اعضای مؤسس این حزب- در خاطراتش بیان میشود: «در سال 1928 به مناسبت دهمین سالگرد انقلاب [اکتبر شوروی] عموی من، سلیمان محسن اسکندری، را به همراه فرخی یزدی برای شرکت در این جشن بطور رسمی [به شوروی] دعوت کرده بودند... سلیمانمیرزا، که ضمناً برای شرکت در کنفرانس ملل مظلوم در مراجعت از شوروی به همراه مرتضی علوی به بروکسل مسافرت کرده بود، در [مسیر] بازگشت به ایران به پاریس آمد. محل تحصیل من در گرونویل بود و لذا برای دیدن ایشان به پاریس رفتم... ایشان ضمن ذکر اسامی دکتر [تقی] ارانی و مرتضی علوی، که در آن زمان آنها را نمیشناختم، اظهار داشت که آنها آدرس خود را در برلین داده و سفارش کردهاند که اگر بخواهی میتوانی با آنها ارتباط بگیری.»(خاطرات ایرج اسکندری، دبیراول حزب توده ایران (1357-1349)، به کوشش خسرو امیرخسروی و فریدون آذرنور، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1381، چاپ دوم، ص50) از این سخن ایرج اسکندری همچنان بخوبی میتوان دریافت که طبعاً سلیمانمیرزا در مسافرت به شوروی ملاقاتها و دیدارهایی با دیگر اعضای برجسته چپگرای ایرانی در این کشور- که در آن برهه از شأن و موقعیت حزبی برخوردار بودهاند- داشته و چه بسا که این دیدارها و ارتباطات استمرار نیز یافته است.
از طرفی بزرگ علوی که سالیانی را با برادرش در آلمان به سر برده بود و از عقاید و عملکردهای سیاسی او آگاهی کامل داشت، طبیعتاً در زمان تشکیل حزب توده میبایست از سرنوشت برادرش باخبر باشد، اما نکته جالب در خاطرات او این است که تمایلی به صحبت درباره فرجام کار برادر بزرگتر خویش ندارد و از تحرکات سیاسی وی در آلمان و دیگر کشورهای اروپایی به اختصار سخن میگوید. به هر حال، فارغ از دلایل وی برای عدم ورود به مسائل مربوط به برادرش در شوروی هنگام بازگویی خاطرات، نمیتوان تصور کرد که وی در سال 1320، یعنی همان سالی که مرتضی علوی در کشور حامی تاسیس حزب توده اعدام میشود، از سرنوشت برادرش آگاهی نداشته یا به آن بیاعتنا بوده است. شخصیتهای دیگری مانند رضا روستا، اردشیر آوانسیان، عبدالصمد کامبخش، خلیل ملکی، دکتر بهرامی و دکتر رادمنش را نیز نمیتوان در زمره اشخاص بیاطلاع از سرنوشت نسل اول کمونیستها و مهاجران به شوروی به حساب آورد. بعلاوه این که از حوالی یک دهه پیش از تأسیس این حزب، خشونت استالینیستی سایه سنگین خود را بر شوروی افکنده و در فضای تیره و تار آن، تصفیههای گسترده و خونین آغاز شده بود که هر روز دامنه و عمق بیشتری مییافت.
آیا میتوان پنداشت مؤسسان حزب توده از آنچه در همسایگی آنها میگذشت بیاطلاع بودند؟ اگر این سخن نویسندگان کتاب را بپذیریم که «طبق ارزیابی بسیار محتاطانه، بین سالهای 1939- 1936، نزدیک به 5 میلیون نفر به اتهامات سیاسی واهی مورد سرکوب قرار گرفتند. لااقل نیم میلیون نفر از آنها به ویژه از میان بلشویکها و کادرهای قدیمی و کارمندان بلندپایه دولت و حزب اعدام شدند»(ص34) هرگز نمیتوانیم به سؤال فوق پاسخ مثبت دهیم. همچنین با عنایت به تقسیمبندی اعضای بنیانگذار حزب توده در مهرماه 1320 توسط نورالدین کیانوری نیز میتوان دریافت که این اشخاص نمیتوانستند از آنچه در شوروی گذشته بود و میگذشت، بیاطلاع باشند: «یک گروه بخشی از «53 نفر» بودند... گروه دوم مؤسسین حزب، عدهای از عناصر ملی بودند که سابقه آزادیخواهی داشتند؛ مانند سلیمان محسن اسکندری که سابقه سوسیالیستی داشت... گروه سوم مؤسسین حزب، کمونیستهای قدیمی بودند که قبل از «53 نفر» دستگیر شده بودند و ده سال در زندان بودهاند؛ مثل اردشیر آوانسیان و رضا روستا. گروه چهارم کسانی بودند که ایرج اسکندری و غیره میخواستند آنها را به عنوان «عناصر ملی» جلب کنند. اینها یا بکلی فاسد بودند و یا برای جاه و مقام به حزب توده روی آوردند.»(خاطرات نورالدین کیانوری به کوشش مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، تهران، 1371، صص68-67)
با توجه به این واقعیت که اغلب مؤسسان حزب توده از مسائل درونی شوروی تحت حاکمیت استالین بیاطلاع نبودهاند، باید این گونه پنداشت که تجربه نسل اول و نیز وقایع دهه 30 میلادی در سرزمین همسایه شمالی، به گونهای دیگر یا به تعبیر بهتر، به صورت معکوس مورد بهرهبرداری نسل دوم و نسل سوم که در واقع از یک ریشهاند، قرار گرفته است. در واقع این نسل به جای آن که با مشاهده سرنوشت اسلاف خویش، تصمیم به گریز از چنین ورطهای بگیرد، درست رفتاری معکوس از خود به نمایش میگذارد و فرار به جلو را به عنوان سیاست اصلی خویش برمیگزیند. در حقیقت اگر علت دستگیریها و تبعیدها و اعدامهای گسترده در زمان استالین را تلاش او و همدستانش برای از میان برداشتن مخالفان بدانیم و کشته شدگان ایرانی در این سالها را نیز جزو مخالفان استالینیسم به شمار آوریم، مؤسسان حزب توده با عبرت گرفتن از این تجربه، از همان ابتدا خود را وابسته و منقاد «برادر بزرگتر» معرفی کردند تا هیچگاه به سرنوشت نسل پیشین خود مبتلا نگردند. البته در چارچوب این تحلیل کلی، مسائل دیگری نیز قابل طرح است که نباید نادیده گرفته شوند.
اگرچه استبداد و خشونت از وجوه بارز استالینیسم به شمار میآید، اما از یاد نباید برد که رشد و توسعه صنعتی، علمی و تکنولوژیک شوروی نیز در همین دوران به وقوع پیوست و این کشور پهناور از یک کشور کشاورزی و دامداری، به یک کشور صنعتی طراز قرن بیستمی تبدیل گشت. به عبارت دیگر، اگر انقلاب صنعتی در اروپا در نیمه قرن هجدهم روی داد، انقلاب صنعتی روسیه از زمان به دستگیری قدرت توسط استالین آغاز شد و از چنان سرعت خیرهکنندهای برخوردار بود که چشمهای بسیاری را به خود خیره ساخت. این که چه بهایی برای دست یافتن به این توسعه پرداخت شد و نیز آینده اقتصاد و صنعت شوروی در دهههای بعد به کجا انجامید، مسائل درخور توجهیاند که در جای خود باید مورد بحث واقع شوند، اما هیچ یک از این مسائل، نمیتوانند آنچه را که به هر حال در طول دو دهه 30 و40 میلادی در شوروی به وقوع پیوست، پوشیده دارد؛ بنابراین چپگراهای ایرانی- که به هر دلیل مرام و مسلک چپ را برگزیده بودند- با مقایسهای میان روسیه قبل از انقلاب سوسیالیستی با شوروی دو دهه پس از آن، دچار نوعی مرعوبیت در برابر آن شده بودند و این کشور را به صورت قطب قدرتمندی میدیدند که جز با توسل به آن امکان مقاومت در مقابل «امپریالیسم سرمایهداری» وجود نداشت.
این طرز تفکر اگر نه در مصداق، اما در مفهوم، بیسابقه نبود. مدتها پیش از آن که اتحاد جماهیر شوروی به عنوان قطب ایدهآل عدهای از چپگرایان قرار گیرد، غرب صنعتی و مدرن مورد توجه جمع کثیری از روشنفکران ایرانی واقع شده بود. همانگونه که میدانیم نخستین گروه 5 نفره دانشجویان ایرانی اعزامی به اروپا برای تحصیل، جملگی با خلعت فراماسونری به میهن خویش بازگشتند و در خدمت به فرنگیان کوشیدند و این سرآغازی بود بر سلسلهای از وابستگیهای فکری، فرهنگی، اقتصادی و نظامی به غرب. بنابراین اگر زمانی شخصی مانند عبدالصمد کامبخش در میان چپگرایان و تودهایها، به صورت عملی و نظری، تابع صددرصد مسکو و حزب کمونیست شوروی است، خیلی پیش از وی فرد دیگری در گروه غربگرایان به نام سیدحسن تقیزاده شعار فرنگیمآب شدن جسماً روحاً و معناً را سر داده بود و این شعار البته پیروان بسیار داشت. مشکل این هر دو طیف، مرعوب شدن در مقابل مدرنیزاسیون علمی و صنعتی مدنیت غربی- که شوروی هم جزئی از آن به حساب میآمد- و استنتاجات غلط از این مسئله بود. اگر «محسن حیدریان» در بخش دوم این کتاب خاطر نشان میسازد که «کمونیستهای ایرانی هیچگاه به ویژگیهای بنیادی ساختاری و ذهنی جامعه ایران توجه نکردند و نتوانستند به شناخت سیاست ایران و تأثیر مثبت و عمیق بر آن نائل آیند»(ص508) علت آن را باید دقیقاً در همین مرعوبیت و از خود بیگانگی آنها جستوجو کرد، کما این که روشنفکران غربگرا نیز به دلیل مرعوبیت در مقابل فرهنگ و تمدن غربی، هیچگاه نتوانستند تئوریهای سیاسی و نظریات و پیشنهادهای فرهنگی خود را مبتنی بر شرایط و ویژگیهای جامعه ایرانی ارائه دهند.
عامل دیگری که موجب وابستگی حزب توده به حزب کمونیست شوروی از همان بدو تولد میشد، عدم برخورداری از توان فکری و قدرت نظریهپردازی مجموعه دستاندرکاران این حزب بود. در زمان تشکیل این حزب اشخاصی مانند آویتس سلطانزاده، مرتضی علوی، دکتر تقیآرانی، بهرام آقایف و امثالهم که از سطح دانش به مراتب وسیعتری نسبت به مؤسسان حزب توده راجع به مارکسیسم برخوردار بودند، از میان رفته و فردی مانند «اسداف» که بنا به نقل قول ایرج اسکندری از دکتر ارانی، «اطلاعات مارکسیستی»اش بیش از او و مرتضی علوی بوده است،(خاطرات ایرج اسکندری، ص63) پس از مراجعت به ایران، این اندیشهها را به کنار مینهد و ضمن همکاری با رژیم پهلوی به نمایندگی مجلس نیز میرسد. در این حال اشخاصی مانند ایرج اسکندری، خلیل ملکی، محمد بهرامی، نورالدین کیانوری، رضا رادمنش، احسان طبری و امثالهم، نیروهایی بودند که اگرچه آشناییهایی با مارکسیسم داشتند، اما حداکثر ظرفیت فکری آنها در آن برهه این بود که بتوانند از پس توضیحاتی راجع به این مکتب و مرام برای دیگران برآیند و اساساً در موقعیت نظریهپردازی و تولید فکر قرار نداشتند. افرادی مانند عبدالصمد کامبخش، سرهنگ سیامک، اردشیر آوانسیان و رضا روستا هم اگرچه از سابقه بیشتری نسبت به دیگران برخوردار بودند، اما فعالیت اینان بیشتر جنبه عملیاتی داشت و از آنجا که از سالها پیش در ارتباط تنگاتنگ با حزب کمونیست شوروی فعالیتهای خود را دنبال میکردند، به صورت ابزار دست مقامات شوروی درآمده بودند و این همه البته جدای از آن است که هیچ یک از آنها از سطح دانش قابل توجهی راجع به مارکسیسم برخوردار نبودند.
طیف دیگری از نیروهای مؤسس این حزب را نیز افرادی تشکیل میدادند که اساساً هیچگونه شناختی راجع به مارکسیسم نداشتند و شاید بتوان گفت بیآن که خود بخواهند، در مسیر حوادث و اتفاقات، سر از حزب توده درآورده بودند. ازجمله این افراد میتوان به دکتر مرتضی یزدی اشاره کرد که به گفته کیانوری پس از آن که در ماجرای 53 نفر دستگیر میشود، با توجه به عدم فعالیت جدی در گروه آرانی، امید زیادی به آزادی فوری از زندان داشته است و میگوید: «من حتماً آزاد خواهم شد، اگر آزاد شدم که خداحافظ، اگر محکوم شدم به من بگویید کمونیسم چیست»(خاطرات نورالدین کیانوری، ص392) جالب این که وی با این همه، از همان ابتدا در کمیته مرکزی حزب توده جای میگیرد، اما پس از حدود 13 سال فعالیت در مسئولیتهای مختلف در این حزب، در پی دستگیری توسط رژیم شاه، نه تنها به همکاری صمیمانه با رژیم میپردازد بلکه هر دو پسرش- حسین و فریدون- را نیز مرتبط با ساواک میکند.(همان، ص392) نمونه دیگر در این زمینه، دکتر فریدون کشاورز است که خود اقرار دارد در زمان عضویت در کمیته مرکزی حزب توده، فاقد کوچکترین آگاهی سیاسی و تئوریک راجع به مسائل مارکسیسم بوده است و البته دیگر اعضای رهبری این حزب نیز دست کمی از او نداشتهاند: «من در سال 1941 در سن 34 سالگی بدون کمترین تجربه سیاسی و دانایی تئوریک وارد حزب و وارد صحنه سیاست شدم. شما حق دارید از من سئوال کنید که در این صورت چگونه من در همان سال اول جزو دستگاه 15 نفری رهبری حزب در کنفرانس اول تهران انتخاب شدم. جواب این است که به اسامی 15 نفری که در این کنفرانس و در کنگره اول به رهبری حزب انتخاب شدند نگاه کنید. میگویند «در محله کوران، احول پادشاه است.» در کنار من در این رهبری بعضی افرادی نشسته بودند که اولاً سواد خواندن و نوشتن هم به زور داشتند و ثانیاً تجربه فعالیت سیاسی آنها به عضویت چند ماهه در یکی از حوزههای 53 نفر دکتر ارانی با کار مختصری در حزب کمونیست قدیم ایران خلاصه میشد.»(خاطرات سیاسی دکتر فریدون کشاورز، به کوشش علی دهباشی، تهران، نشر آبی، 1380، چاپ دوم، صص44-43)
به هر حال، قدر مسلم آن است که برآیند توان تئوریک در هیئت مؤسس و اعضای کمیته مرکزی حزب توده اندک و غیر قابل اعتنا و اتکا بوده است؛ و لذا حتی اگر فرض را بر استقلال شخصیتی این افراد بگذاریم، هیچ چارهای جز اتکای تام و تمام به حزب کمونیست و نیز دولت پراقتدار شوروی نداشتند تا بتوانند هم از نظر تئوریک تغذیه شوند و هم برنامهها و سیاستها و راهکارهای تدوین شده در اختیارشان قرار گیرد. این دقیقاً همان وضع مطلوب برای نظام استالینیستی به شمار میآمد. در واقع آنها به هیچ وجه افراد متفکر و تئوریپرداز و برخوردار از روحیهای مستقل و خوداتکا را برنمیتافتند کما این که در هیچ یک از کشورهای اروپای شرقی نیز چنین شخصیتهایی نتوانستند زمام امور را به دست گیرند.
در چنین شرایطی تجربه نسل اول نه تنها به طور کلی نادیده گرفته شد، بلکه رقابتی سخت از همان ابتدا میان بلندپایگان حزب توده به منظور تقرب بیشتر به برادر بزرگتر و به دستگیری زمام امور حزب آغاز گردید. البته در این میان، کسانی که از قبل پیوندهای خود را با مقامات شوروی مستحکم ساخته و وابستگی خود به آنها را به اثبات رسانده بودند، از جایگاه ویژهای برخوردار بودند. عبدالصمد کامبخش در رأس این لیست قرار داشت. کیانوری که باید او را بزرگترین مدافع کامبخش در برابر اتهامات گوناگونی که از درون و بیرون حزب بر وی وارد آمده است به شمار آورد، خود بصراحت بر این نکته معترف است که «قدرت کامبخش به علت نفوذی بود که نزد شورویها داشت. برای همه آنهایی که به شوروی علاقمند بودند و گرایششان به شوروی واقعاً زیاد بود، کامبخش شاخص بود.»(خاطرات نورالدین کیانوری، ص53) این شاخص بودن البته تا زمانی است که پدیدهای به نام «غلام¬یحیی دانشیان» هنوز بروز و ظهور نیافته است. با پدیدار شدن وی که هیچ نشانهای از دانش و تفکر در او وجود نداشت و اطاعت و فرمانبرداری محض از شورویها را جایگزین تمامی آنها ساخته بود، حتی شخصی مانند کامبخش نیز در زیر سایه او قرار میگیرد و به حاشیه میرود. غلام یحیی خود محصول و پرورده پدیده دیگری بود به نام «فرقه دمکرات آذربایجان» که شورویها و به ویژه رؤسای حزب کمونیست جمهوری آذربایجان، آن را به صورتی موازی با حزب توده به وجود آورده بودند تا به واسطه آن به مطامع گسترشطلبانه ارضی خویش جامه عمل بپوشانند یا دستکم آن را بسان یکی از جمهوریهای اروپای شرقی شکل دهند تا مورد بهرهبرداریهای خاص آنان قرار گیرد. این فرقه و عملکرد آن، باعث و بانی پیدایی نسل دوم مهاجران ایرانی به شوروی است که به نوبه خود تجربه جدیدی را برای چپگرایان داخلی رقم میزند. اما آیا این تجربه، مورد استفاده و عبرتگیری نیروهای چپ واقع میشود؟
حتی اگر فرض کنیم که وجود برخی فاصلههای زمانی و مکانی میان نسل اول چپگرایان و شخصیتهای بارز آن با اکثریت اعضای نسل بعدی، موجب بروز مشکلاتی در انتقال سریع و مستقیم تجربیات بین آن دو نسل میشد، هرچند همانگونه که بیان شد به هیچ وجه نمیتوان قائل به انسداد راههای تبادل تجربه میان آنها شد، اما در ماجرای شکلگیری فرقه دمکرات و مسائل بعد آن، دیگر جایی برای طرح اینگونه فرضها و احتمالات نیز وجود نداشت، چرا که فرقه دمکرات در مقابل چشمان حزب توده متولد شد و تمام حوادث و وقایع بعدی ناشی از این تولد نامیمون، در معرض تماشا و ارزیابی چپگرایان قرار داشت. نخستین واقعهای که میتوانست برای رهبران و اعضای حزب توده، زنگ بیدار باش باشد، همان نحوه شکلگیری خلقالساعه فرقه دمکرات آذربایجان و پیوستن شاخه ایالتی حزب توده در این استان به فرقه و استقلالبخشی به آن بدون کوچکترین مشورتی با رهبران حزب توده در تهران بود. این نحوه اقدام شورویها، بیتردید نهایت توهین و تحقیر را برای تودهایها در برداشت و با صراحتی تمام به آنها اعلام میداشت که برادر بزرگتر ذرهای ارزش و احترام برای آنان قائل نیست تا جایی که حتی لازم نمیبیند چنین مسئله مهمی را قبل از وقوع به اطلاع آنها برساند. کیانوری در این باره خاطرنشان میسازد: «فرقه تشکیل شد و عده زیادی از افراد را گرد آورد... حزب زمانی از تشکیل فرقه مطلع شد که اعلامیه آن در آذربایجان و جاهای دیگر منتشر شده بود، و سپس سازمان حزب توده ایران در آذربایجان، بدون مشورت با کمیته مرکزی حزب، جلسه کمیته ایالتی خود را تشکیل داد و به فرقه ملحق شد... کمیته مرکزی بعد از الحاق تأیید کرد. آنها تصمیمشان را گرفتند و ما عمل آنها را تأیید کردیم.»(خاطرات نورالدین کیانوری، ص127) ایرج اسکندری نیز در این باره سخن مشابهی دارد: «...ناگهان اطلاع پیدا کردیم که فرقه دمکرات آذربایجان در آنجا حکومت را در دست گرفته و تعدادی از واحدهای ارتشی را خلع سلاح کرده و یک حکومت مستقل و به اصطلاح خودش خودمختاری اعلام کرده است.»(خاطرات ایرج اسکندری، ص171)
این نحو تسلیم بودن در مقابل تصمیمات حزب کمونیست شوروی در ماجرای خلق فرقه دمکرات آذربایجان، یادآور سر فرود آوردن این جماعت در برابر دخالتهای مقامات شوروی در امور حزب توده از همان بدو تولد این حزب است. گذشته از افرادی که اساساً هیچ مسئله و مشکلی با وابستگی حزب توده به شوروی نداشتند، حتی کسانی که در دل با این نحو ارتباط مخالف بودند نیز یا به گونهای آن را برای خود توجیه کردند یا به دلیل هراس از ابراز نظر، لب فرو بستند. به عنوان نمونه ایرج اسکندری در مورد چگونگی پذیرش مسئله ارتباط حزب توده با شوروی از سوی عموی خود، میگوید: «او [سلیمانمیرزا] یک عنصر ملی بود و کسی بود که امکان نداشت بپذیرد که مسائل داخلی ایران تحت نفوذ و یا با دستور جاهای دیگر حل و فصل گردد. اگر چنین مواردی پیدا میشد کما این که یکی دوبار هم شورویها مایل بودند ما از قوامالسلطنه پشتیبانی کنیم، او مخالف بود... ولی از سوی دیگر، [او] معتقد بود که شوروی یک عامل ضد امپریالیستی جدیدی است که پیدا شده و بایستی از قدرتش برای راندن امپریالیسم انگلستان و یا هر استعمار دیگری در ایران استفاده کرد.»(همان، صص125-124) اما آنچه از گفتههای بزرگ علوی برمیآید این است که مسئله دخالت شوروی و بلکه حاکمیت آن بر حزب توده از همان ابتدا به حدی آشکار بوده است که رهبران حزب نیز نمیتوانستند منکر آن شوند و ناگزیر در مقابل این واقعیت، تسلیم بودند. همانگونه که میدانیم در آغاز تشکیل حزب توده، با عضویت عبدالصمد کامبخش در آن به دلیل نقشی که در لو رفتن اعضای گروه 53 نفر داشت، مخالفتی جدی شد، لذا وی بلافاصله پس از آزادی به مسکو رفت تا از طریق گفتگو با مقامات شوروی، تأییدیه یا به عبارت بهتر دستوری از آنان برای پذیرش در حزب توده به دست آورد و صد البته که با در دست داشتن چنین دستوری بازگشت. بزرگ علوی با اشاره به این واقعه میگوید: «بعد از دو ماه آمد و دیدیم «کامبخش» پیدایش شده و نه به عنوان یک تودهای عادی بلکه در یک کنفرانسی در خارج از حزب توده و در یکی از سالنهای مدارس رفت و صحبت کرد و گفت: حزب من، تا این که حرف او به گوش من خورد، من لرزیدم. این هنوز هیچی نشده، میگه حزب من. بعد شنیدم که در کمیته مرکزی هم هست. به رادمنش گفتم: رادمنش، این چیه؟ او گفت: از من کاری برنیامد. گفتم: یعنی چه از تو کاری برنیامد؟ گفت: کار دست آنهایی است که باید باشه. گفتم: یعنی روسها. گفت: بله، صبر کن و درز بگیر این را. صبر کن تا موقعش برسه... ایرج اسکندری گفت: آقا، باشه از او کاری برنمیاد، ما که آنجا هستیم و ما نمیگذاریم که دست او باشه. این بزرگترین خبط من در زندگی بود و من از استعفاء صرفنظر کردم.»(خاطرات بزرگ علوی، ص255)
اما اگر در بدو تشکیل حزب، بهانهها یا زمینههایی برای توجیه قضایا وجود داشت، در طول سالهای بعدی، وابستگی حزب توده به شوروی به حدی آشکار گشت که احسان طبری طی مقالهای در شماره دوازدهم روزنامه رهبر (19 آبان 1323) آشکارا شمال ایران را به عنوان حریم امنیتی شوروی به حساب میآورد و خاطر نشان میسازد: «باید برای اولین و آخرین بار به این حقیقت پی برد که نواحی شمال ایران در حکم حریم امنیت شوروی است... عقیده دستهای که من در آن هستم این است که دولت به فوریت برای دادن امتیاز نفت شمال به شوروی و نفت جنوب به کمپانیهای انگلیسی و آمریکایی وارد مذاکره شود.»
در ماجرای تشکیل فرقه دمکرات، همانگونه که اشاره گردید، پردههای دیگری نیز کنار رفت و مشخص شد که حزب توده علیرغم وابستگی تام به شوروی و بهرهبرداریهای گوناگون برادر بزرگتر از آن، حتی فاقد شخصیت و موقعیتی محترم و دارای شأن نزد حزب کمونیست شوروی است. در کنار این مسئله، نحوه عملکرد فرقه دمکرات در طول یک سال حیات و حاکمیتش در آذربایجان، برای بسیاری از مسئولان و اعضای آن نیز مشخص ساخت که این فرقه فاقد هرگونه اصالتهای ملی و میهنی بوده و صرفاً ابزار دست رفقای شمالی برای چنگ انداختن بر بخشی از سرزمین ایران است. دکتر نصرتالله جهانشاهلو که خود زمانی معاونت پیشهوری را در این فرقه برعهده داشت، در خاطراتش مشروح عملکردهای این فرقه را آورده است. اگرچه وی تا حد زیادی سعی میکند خود را مبرا از این اعمال نشان دهد، اما نکاتی در این خاطرات به چشم میخورد که عمق وابستگی تمامی فرقویها را به شوروی و حتی مستحیل شدن آنان را در نیروهای نظامی بیگانه مشخص میسازد: «... در پیش خانهی آقای افشار چند نفر گماشتهی ایشان ایستاده بودند، آنها ما را افسران روس پنداشتند چون من هم پوشاک سواری به تن داشتم.»(نصرتالله جهانشاهلو افشار، ما و بیگانگان؛ سرگذشت دکتر نصرتالله جهانشاهلو افشار، تهران، انتشارات و رجاوند 1380، ص175) واقعهای که از آن یاد شده، در اوان شکلگیری فرقه و در حالی بوده که فرقویها برای تثبیت موقعیت خویش در شهرهای مختلف آذربایجان تلاش میکردهاند. لذا مشخص است که این عده از همان نقطه آغاز، خود را به صورت جزوی از ارتش سرخ- که در آن زمان در بخش شمالی کشورمان استقرار داشت- درآورده بودند و اقدامات خویش را با اتکای به آن به پیش میبردند، کما این که ارتش سرخ کلیه نیازهای تسلیحاتی فرقه را تأمین میکرد: «کاپتین نوروزاُف دژبان روسی شهر میانه مقداری جنگافزار در اختیار غلام یحیی که مسئول اتحادیه کارگران حزب توده میانه بود میگذارد و او کارگران را مسلح میکند و شهر را از تصرف مقامات دولتی بیرون میآورد.»(همان، ص178)
با توجه به آنچه بیان شد ملاحظه میشود که میان نسل اول و نسل دوم مهاجران، تفاوتهای اساسی در زمینه برخورداری از تجربه در ارتباط با اتحاد شوروی وجود دارد. نسل دوم، از یک سو سرنوشت نسل اول را پیش روی خود داشت و از سوی دیگر حوادث و رویدادهای سال 1320 تا 1325، تجربیات به مراتب گرانقدرتر و عبرتآموزتری را برای این نسل به ارمغان آورده بود که اندکی تفکر و تأمل پیرامون آنها میتوانست از بروز مصائب فراوانی که بر سر اغلب این نسل از مهاجران آمد، جلوگیری به عمل آورد. اما اسارت در چنگال احساسات و هیجانات، عدم تفکر و تأمل در مسائل، بیتوجهی به تجربهها و سرگذشت پیشینیان، موجب شد تا سرنوشتی شوم نیز در انتظار نسل دوم مهاجران باشد. البته نانوشته نماند که شخصیتهایی مانند خلیل ملکی در مرکزیت حزب توده بودند که از نوع روابط حاکم بر شوروی و حزب توده رضایت نداشتند و در مسیری خلاف آن گام میزدند تا جایی که خلیل ملکی حتی به خود این جسارت را میداد که عکسهای استالین را از مقر تشکیلات ایالتی حزب توده در آذربایجان بردارد و به جای آنها عکسهای ستارخان و باقرخان را بگذارد(ر.ک. به خاطرات ایرج اسکندری، 178-177) و نیز تشکیل فرقه دمکرات را با «بدبینی» دنبال کند(ر.ک. به خاطرات نورالدین کیانوری، ص127) اما حتی چنین شخصیتی نیز تا پیش از شکست این فرقه، راه جدایی از حزب توده را در پیش نمیگیرد.
به هر حال، اگر مقطع آذر سال 1325 را (همانگونه که نویسندگان محترم کتاب عنوان کردهاند) به عنوان سرآغاز پیدایی نسل دوم مهاجران به شوروی در نظر بگیریم، از این مقطع دوره دیگری از انباشت تجربه برای چپگرایان ایرانی، در داخل و خارج کشور آغاز میشود. اما قبل از این که به طور گذرا این تجربه را مورد بررسی قرار دهیم، ذکر یک نکته ضروری است. آقای بابک امیرخسروی در تشریح وضعیت نسل دوم مهاجران، از ورود به شرح حال تعدادی از سران حزب توده که به دنبال فروپاشی فرقه دمکرات، از ایران خارج شدند، خودداری ورزیده و حتی یادی هم از آنان نکرده است. آنگونه که کیانوری در خاطراتش بیان کرده است: «بعد از جریان آذربایجان حزب صلاح دید که عدهای از اعضای رهبری، که به شکلی در جریان آذربایجان شرکت فعال داشتند و یا ماندنشان در ایران صلاح نبود، حتماً از ایران خارج شوند. بدین ترتیب، عدهای مانند اردشیر آوانسیان، کامبخش، روستا، اسکندری- چون میگفتند که حزب در زیراب کار مسلحانه کرده و ایرج هم اسماً آن جریان را رهبری کرده است- و طبری از ایران خارج شدند.»(خاطرات نورالدین کیانوری، ص145) بنابراین جای شکی نیست که این افراد نیز در طبقهبندی صورت گرفته در کتاب جزو نسل دوم مهاجران محسوب میشوند، اما چرا نویسندگان کتاب ترجیح دادهاند از کنار آنها با سکوت عبور کنند؟ همچنین از دیگر افرادی که به طور مستقیم در ارتباط با فرقه دمکرات قرار داشته و پس از فروپاشی آن به شوروی گریختهاند، برادران آذرنور- خسرو و فریدون از اعضای سازمان افسری حزب توده و فرقه دمکرات- هستند. هرچند که در نقل قولها و خاطراتی که از دیگران در این کتاب آمده است- مانند خاطرات دکتر غریبیآذر- به مناسبتهایی اشاره به نام این برادران و به ویژه فریدون شده(ص239)، اما نویسنده این بخش از کتاب ترجیح داده است تا خود درباره وضعیت آنها تا حد ممکن سکوت کند.
این مسئله هنگامی سوال برانگیزتر میشود که بدانیم فریدون آذرنور از جمله نزدیکترین دوستان بابک امیرخسروی بوده است و سرانجام در سال 1364 همراه با هم دست به انشعاب از حزب توده میزنند و حزب جدیدی را با نام «حزب دمکراتیک مردم ایران» پایهگذاری میکنند، بنابراین وارد نشدن به شرح حال آذرنور را نمیتوان ناشی از «عدم اطلاع» نویسنده محترم در این باره دانست، بلکه باید آن را به دلیل «عدم تمایل» برای سخن گفتن در این زمینه قلمداد کرد؛ زیرا برخلاف انبوه مهاجرانی که پس از ورود به خاک اتحاد جماهیر شوروی مواجه با انواع و اقسام سختیها و مشکلات میشوند و بسیاری از آنها حتی جان خود را در این راه از دست میدهند، سران حزب توده، آذرنور و نیز خود نویسنده، بابک امیرخسروی در مراحل بعد - این توفیق را مییابند که با برخورداری از تسهیلات ویژه به کار و فعالیت و ادامه تحصیل در داخل و یا خارج از آن بپردازند. در گوشهای از خاطرات دکتر غریبیآذر در همین کتاب به این واقعیت اشاره شده است: «...فریدون در روستف دانشکده فنی را تمام کرد و مهندس شد و همسرش نیز دانشکده پزشکی را تمام کرد و دکتر زنان شد.»(ص239) اگر این سخن کیانوری را نیز در نظر داشته باشیم که «بابک یکی از کسانی است که در تمام تاریخ حزب فقط از امکانات حزب استفاده مادی کرده و زندگی راحت و آسودهای را برای خود ترتیب داده است.»(خاطرات نورالدین کیانوری، ص559) فارغ از این که این سخن کیانوری به طور کامل بر خود او نیز اطلاق دارد، ولی با توجه به آن میتوان دریافت که چرا بابک امیرخسروی در طول این کتاب مهر سکوت درباره خود و افرادی مانند فریدون آذرنور بر لب زده است.
در مقابل، شاهد شرح حال مبسوط فردی مانند دکتر عطاءالله صفوی در کتاب حاضر هستیم که اگرچه وی نیز عضو حزب توده در ساری بود و در سال 1326 در پی مواجهه با مسئلهای نه چندان صعب و دشوار، عازم شوروی میشود، اما در واقع هیچگونه پیوند ارگانیکی با فرقه دمکرات نداشته است. البته اشاره به شرح حال رقت برانگیز دکتر صفوی در کشوری که برای او کعبه آمال به حساب میآمد، نه تنها نقص و اشکالی بر کتاب وارد نیاورده، بلکه بر غنای آن نیز افزوده است و اتفاقاً برای خوانندهای که با زندگی سخت و مرارت بار امثال وی پس از ورود به شوروی آگاه میشود، این سئوال به صورت جدیتر مطرح میشود که در آن برهه، قلیل افرادی که برخوردار از پارهای امکانات و امتیازها بودهاند، تا چه حد نسبت به ایرانیان هم¬مسلک خویش در شوروی احساس مسئولیت میکردهاند و برای نجات آنها از وضعیت وحشتناکی که در آن گرفتار آمده بودند، چه اقداماتی انجام دادهاند. عبور محتاطانه و ساکت بابک امیراحمدی از این مسئله، در واقع حاکی از آن است که هیچ پاسخ قانع کنندهای در این زمینه وجود ندارد و نویسنده که خود و دوستان نزدیکش بدین لحاظ زیر علامت سؤال قرار دارند، ترجیح میدهند باب گفتگویی را در این باره نگشایند.
هرچند که سرگذشت نسل دوم مهاجران ایرانی به شوروی حاوی پندها و اندرزها و تجربههای فراوانی است که میتوانست مورد بهرهبرداری دیگر نیروهای چپگرای ایرانی واقع شود- ازجمله آنچه بر عطاءالله صفوی و مهدی غریبیآذر و دهها ایرانی چپگرای دیگر در اردوگاههای کار اجباری میرفت و سرانجام نیز تعداد قابل توجهی از آنها در همین شرایط جان باختند- اما اگر تنها سرنوشت دو نفر از کادر مرکزی فرقه دمکرات نیز مورد توجه و تأمل آنان قرار میگرفت، میتوانست برای گرفتار نیامدن نسلهای بعدی در منجلاب «سوسیالیسم واقعاً موجود» کارساز باشد. «غلام یحیی دانشیان» یکی از این دو تن است که دکتر نصرتالله جهانشاهلو شرح حال او را تا قبل از خروج از ایران، اینگونه بیان میدارد: «در آستانهی جنگ دوم جهانی که روسها بیگانگان را به دستاویز امنیتی از کشور اتحاد شوروی میراندند، آقای غلامیحیی نیز با ایرانیان مهاجر به آذربایجان ایران روانه شد و در بخش سراب سکنی گزید. همانطور که از خود او شنیدم، نخست در روستاهای سراب، شیره (دوشاب) میفروخت، اما پس از آشنایی با چند دزد به کار قصابی پرداخت... در آستانهی تشکیل فرقهی دموکرات او مسئول اتحادیه کارگران شهر میانه بود... در آغاز آذرماه 1324 با اسلحهای که روسها توسط کاپیتن نوروزاف در اختیار او گذاشتند شهر میانه را از دست دولتیان درآورد... پس از انتقال من به تبریز، او و فدائیان زیر فرماندهیش روی آدم کشان و غارتگران تازی و مغول و غز را سپید کردند.»(ما و بیگانگان، سرگذشت دکتر نصرتالله جهانشاهلوافشار، ص230) در سرسپردگی تام و تمام غلام یحیی به بیگانگان جای هیچ شک و شبههای وجود ندارد و او تحت حمایت آنان دست به هر اقدام جنایتباری هم میزد. «محمد بیریا» شخصیت دیگری است که اگر چه بهرهای از سواد و ذوق شاعری دارد اما او نیز در برهه حاکمیت فرقه دمکرات از تصنیف سرایی و دنبکزنی در باغ ملی تبریز(همان، ص219) با حمایت و پشتیبانی روسها، به وزارت فرهنگ این فرقه می¬رسد.
اما این دو فرد پس از خروج از ایران، سرنوشت متفاوتی مییابند. غلام یحیی دانشیان به دلیل استمرار در وابستگی و سرسپردگی به مقامات شوروی، مدارج ترقی سازمانی را طی میکند و پس از مرگ مشکوک سیدجعفر پیشهوری در یک تصادف، و به دنبال حضور موقت میرقاسم چشمآذر در مقام صدر هیئت رئیسه فرقه، سرانجام این مقام را برای نزدیک به سه دهه از آن خود میسازد، اما بیریا از آنجا که پس از مشاهده وضعیت در آن سوی رود ارس، خواستار بازگشت به میهن خویش میشود، به انواع و اقسام مشکلات و مصائب دچار میگردد که شمهای از آن در کتاب حاضر نیز قید گردیده است. بیریا تنها 9 ماه پس از ورود به باکو یعنی در دسامبر 1947 با سرکنسول ایران برای اخذ پاسپورت و بازگشت به ایران نزد خانوادهاش، تماس میگیرد(ص162) و از همین زمان دوران محاکمه، حبس و زندگی 27 ساله وی در اردوگاههای استالینیستی و نقاط بد آب و هوای شوروی آغاز میگردد(ص157)
نمیتوان انتظار داشت که نیروهای رده پایین چپ از سرنوشت نسل دوم مهاجران اطلاع یافته و به تجزیه و تحلیل مسائل پرداخته باشند، اما مسلماً رهبران و کادرهای بلند پایه حزب توده را بیاطلاع از این مسائل نبودهاند. بویژه اوجگیری فردی مانند غلام یحیی دانشیان در سلسله مراتب قدرت و تبدیل شدن وی به شخصیتی بیهمتا از نظر نفوذ و اقتدار در میان ایرانیان مقیم شوروی، نه تنها از نظرها پنهان نبود بلکه به خاری میمانست که در چشمهای بهت زده رهبران حزب توده فرو رفته بود و آنها را میآزرد. اما جای تعجب بسیار است که حتی چنین مسأله دردناکی نیز نتوانست ذهن خفته و بیمار چپهای ایرانی را بیدار و هوشیار کند؛ لذا با ادامه کژرویها، پس از کودتای 28 مرداد 1332 نسل سوم مهاجران چپ گرا نیز به سوی شوروی روان شدند. این نسل در واقع جز دنباله زمانی و انسانی نسل دوم نبود، تنها با این تفاوت که پس از خروج آنها از کشور و دستگیری باقی ماندگان در طول سال 1332 الی 1334، دیگر بساط حزب توده به عنوان پایگاه چپ در ایران برچیده شد و هنگامی مجدداً شاهد حضور علیالظاهر مخفی این حزب در صحنه سیاسی کشور هستیم که در رأس آن یک مهره ساواک به نام عباسعلی شهریاری قرار دارد و لذا نکته و مسئله پنهانی برای رژیم پهلوی در مورد فعالیتهای حزب توده وجود ندارد.
نسل سوم- که بابک امیرخسروی خود یکی از آنها به شمار میرود- فرصت و امکان بسیار برای عبرتآموزی و تصحیح مسیر حرکت خویش داشت. سرگذشت نسلهای اول و دوم به تنهایی کافی بود تا ذهنها را از حصار دگماتیسم و جمود خارج و نافرجامی این مسیر را نمایان سازد. علاوه بر آن این نسل خود نیز با مسائل گوناگونی مواجه بود که بوضوح مشخص میساخت تحت حاکمیت سیاسی و فرهنگی و اقتصادی بیگانگان، افق روشنی برای آینده نمیتوان مشاهده کرد. در جریان برگزاری پلنوم چهارم وسیع در تیر ماه 1336 که با هدف رسیدگی به عملکرد حزب از بهمن 1327 تا کودتای 28 مرداد 1332 و با حضور اعضای کمیته مرکزی و همچنین کادرهای حزبی صورت گرفت، از آنجا که حزب توده فاقد هویت مستقلی بود و شورویها نیز سعی میکردند تا جناحهای مختلف را در داخل این حزب رویاروی یکدیگر نگه دارند، لذا نتوانست به نتیجه مشخصی در جهت اصلاح وضعیت خود از طریق کنار گذاردن عناصر خاطی و نامطلوب دست یابد و به تعبیر نورالدین کیانوری صرفاً بحثهای بیسرانجامی در آن صورت گرفت.(ر. ک. به خاطرات نورالدین کیانوری، ص 367) همچنین در همین پلنوم است که بابک امیرخسروی به عنوان یکی از 12 عضو ناظر در کمیته مرکزی برگزیده میشود و از این پس مدارج ترقی را در سلسله مراتب حزبی طی میکند.
در ماجرای وحدت میان حزب توده و فرقه دمکرات که اوایل سال 1339 و با فشار مقامات شوروی صورت گرفت، غلام یحیی دانشیان به عنوان عضو کمیته مرکزی در کنار افرادی نظیر رادمنش، اسکندری، فروتن، طبری، کیانوری و دیگران قرار میگیرد و در واقع از این به بعد رهبر اصلی حزب محسوب میشود. دکتر جهانشاهلو در این باره خاطرنشان میسازد: «...کار به جایی رسید که غلام یحیی هر کس را میخواست به عضو کمیته مرکزی حزب توده و نامزدی آن میگماشت و با هر کس میانه خوبی نداشت از آن برکنار میکرد. کوته سخن به جای این که دستگاه فرقهی دموکرات آذربایجان زیر بال حزب توده بخزد، حزب توده فرمانبردار فرقهی دموکرات و همدستانش که همگی پادوهای کوچک و بزرگ و قد و نیمقد ام. گ. ب. بودند(ک. گ. ب. کنونی) شد.(ما و بیگانگان، ص384) فریدون آذرنور نیز در گفتگو با ایرج اسکندری بر این موضوع مهر تأیید میزند: «رفقا نمیتوانند منکر این واقعیت باشند که با حق وتویی که غلام یحیی خود به خود به دست آورده بود، نظریاتش در تمام تصمیمات پلنومها تعیین کننده بود.»(خاطرات ایرج اسکندری، ص 296) البته آذرنور خود به خوبی میداند که غلام یحیی «خود به خود» چنین قدرتی را به دست نیاورده بود، بلکه بر مبنای سیاستها و تدابیر «رفقا» چنین قدرتی به وی عطا شده بود و همگان نیز میدانستند که رأی و نظر مقامات شوروی از زبان او بیان میگردد. این در حالی بود که بابک امیرخسروی در این زمان از عضو ناظر به عضو مشاور کمیته مرکزی ارتقاء یافته بود(خاطرات نورالدین کیانوری، ص 388) و مسائل را از نزدیک مشاهده میکرد.
در ماجرای اخراج سه تن از اعضای مرکزیت حزب- غلامحسین فروتن، عباس سغایی و احمد قاسمی- به دلیل گرایشهای مائوئیستی آنان، پرده دیگری از بیارادگی این حزب در مقابل دستورات برادر بزرگتر در سال 1343 و در جریان پلنوم یازدهم به نمایش گذارده شد. بابک امیرخسروی، در جریان گفتگو با ایرج اسکندری، به تعبیر خود این گونه شهادت میدهد: «اجازه بدهید بر اساس آنچه در آن وقت شنیدم و قضیه را دنبال میکردم، من هم شهادتی بدهم. از قرار، کامبخش قبل از پلنوم رفته و راجع به موضوع قاسمی و اینها از رفقای شوروی استفسار کرده بود... موازی با آن، غلام یحیی نیز از طریق خودش، از کانال خودش، رفته و با رفقای شوروی ملاقات کرده بود. منتها آنتن او یا آن رابطههایی که داشته، دقیقتر بودهاند. به عبارت دیگر، با افرادی تماس گرفته بود که وضع سیاست شورویها را بهتر میدانستهاند یا این که آنتنش درستتر کار کرده بود. خلاصه، فهمیده بود که دیگر اینها در حزب جایی ندارند و چینیهستند و بایستی اخراج گردند...من تقریباً از فاصله کم شاهد یک بحث کیانوری و کامبخش بودم که ضمن آن کیانوری شدیداً به کامبخش حمله کرد که من چنان وضعی تا آن موقع هرگز ندیده بودم... و خلاصه آن به این مضمون بود که: آقا! پس تو رفته و این جریان را چگونه صحبت کرده¬ای که نفهمیده¬ای رفقا با اخراج اینها موافقند؟!...خود کامبخش هم موضعش را عوض کرد و بقیه هم به دنبال آنها! من میخواهم از گفته¬هایم این نتیجه را بگیرم که در حقیقت افراد معینی از کمیته مرکزی، قبل از تشکیل پلنوم، با شورویها تماس گرفته بودند».(خاطرات ایرج اسکندری، صص322-321) اما نتیجه دیگری که از این قضیه حاصل میشود در ارتباط با خود امیرخسروی است که علیرغم مشاهداتش، همچنان عضو حزب توده میماند.
بیشک سخن گفتن درباره وجوه منفی حزب توده از زوایای گوناگون و متعددی امکانپذیر است، اما به نظر میرسد همین مقدار، برای به تصویر کشیدن شمهای از آنچه میتوان تحت عنوان «تجربه نسل سوم مهاجران به شوروی» خواند، کفایت کند. این تجربه، هم از این کارآیی برخوردار بود که این نسل را از راه اشتباهی که در پیش گرفته است باز دارد و هم قابلیت آن را داشت که مورد تجزیه و تحلیل نسلهای بعدی قرار گیرد و آنها را از افتادن در کژراههای که دیگران پیمودند باز دارد، اما گویی با پیروزی انقلاب اسلامی و برافتادن رژیم شاهنشاهی، به یکباره تمامی این تجربیات در زیر پای احساسات و هیجانات افراد و گروههایی که پرچم چپ را برافراشته بودند، قرار گرفت و پیش از آن که مورد بهرهبرداری عقلانی قرار گیرد یکسره به کنار نهاده شد.
محسن حیدریان در بخش دوم از این کتاب به شرح حال نسل چهارم مهاجران به شوروی- و از آنجا به افغانستان- میپردازد. اگرچه این بخش با تشریح وضعیت زندگی و سرنوشت شوم این نسل، اطلاعات ذیقیمت و واقعیات بسیاری را پیش روی خوانندگان قرار میدهد و هرچند که او شجاعانه از مردم ایران به خاطر ارتکاب اشتباهات بزرگ، عذرخواهی میکند(ص573)، اما باید گفت ناگفتههای زیادی نیز در این بخش وجود دارد که چه بسا نهان ماندن آنها موجب برخی تحلیل و تفسیرهای ناصواب گردد.
روایت آقای حیدریان در واقع از زمانی آغاز میشود که او و تنی چند چون او، در سالهای 62 و 63، تصمیم به خروج از کشور و رفتن به خاک شوروی میگیرند. این، در واقع روایتی است که از نیمه آغاز شده و بخش نخست آن ناگفته مانده است. از طرفی فلاشبکهای حیدریان به سالهای قبل، نه تنها مشکلی را حل نمیکند بلکه سخنان وی تا حد زیادی واقعیات را قلب مینماید.
نخستین مسئلهای که در گفتههای آقای حیدریان جلب توجه میکند، تأکید ایشان بر ویژگیهای آخرین نسل پناهندگان ایرانی به شوروی است. وی این ویژگیها را به گونهای تعریف میکند که دارای ایهام است. به عنوان نمونه در جایی میگوید: «نخستین ویژگی آخرین نسل، این است که اغلب از روشنفکران و تحصیلکردگان طبقه متوسط و شهرنشین ایران هستند و متعلق به نسلیاند که انقلاب بزرگ ملت ایران در 22 سال پیش را به ثمر رساند، اما خود چند سال بعد ناگزیر به ترک وطن و مهاجرت به سرزمینی شد که کعبه آمال وی به حساب میآمد.»(ص345) یا در جای دیگر خاطرنشان میسازد: «ویژگی دیگر آخرین نسل این است که افرادی که خود اغلب در به زیر کشاندن مجسمههای شاه خودکامه از میادین شهرهای ایران- با رؤیای جایگزینی آنها با نمادهای کمونیستی جهانی- مشارکت فعال داشتند، چند سال پس از ورود به شوروی از نزدیک شاهد به زیر کشیدن پیکرهای لنین از میادین شهرهای شوروی شدند.»(ص346) اگر منظور آقای حیدریان این باشد که افرادی مانند او - به عنوان اعضای گروههای چپگرا- نیز در جریان نهضت انقلابی و اسلامی مردم ایران در سالهای 1356 و 1357 حضور داشتند، این سخن طبعاً صحیح است و کسی نمیتواند حضور اقشار بسیار وسیع مردم را در این نهضت منکر شود، اما اگر منظور آن باشد که تلویحاً «انقلاب 57» را حاصل تلاش گروههای چپ بداند یا دستکم ماهیت اسلامی آن را نفی کند و یا به زیر سؤال ببرد، این سخن قطعاً نادرست است.
متأسفانه باید گفت گروههای ریز و درشت چپ در ابتدای انقلاب، با نادیده انگاشتن واقعیات جامعه ایران و حرکتی که از سوی آن آغاز گردیده بود، دچار خود بزرگبینی و کجاندیشیهای آزار دهندهای برای خود و عموم جامعه شدند و تحلیلهای نادرستی را از روند نهضت انقلابی مردم ایران به دست میدادند، اما علیرغم این همه، همان گونه که مازیار بهروز نیز بر آن تأکید دارد: «انقلاب را نه مخالفان مسلح دهه 1350 رهبری میکردند، نه سازمانهای سیاسی مورد حمایت شوروی، بخشی به خاطر این که ساواک این نیروها رامهار کرده بود. انقلاب خصلتی خود انگیخته داشت و در زیر رهبری اسلامگرایان تندرو به رهبری آیتالله خمینی قرار گرفته بود.»(مازیار بهروز، شورشیان آرمانخواه، ناکامی چپ در ایران، ترجمه مهدی پرتوی، تهران، انتشارات ققنوس، 1380، ص 173) این واقعیت اگر چه به اندازه کافی آشکار و نمایان بود، اما چپ گرایان بر اساس ایدههای عاریتی خود، آن را نادیده گرفته بودند و به تعبیر مازیار بهروز «در واقع، پس از انقلاب این موضوع به امر رایجی تبدیل شد که هر چند نفر فعال مارکسیست که دور هم جمع میشدند خود را حزب یا سازمان مینامیدند و ادعا میکردند که پیشاهنگ راستین طبقه کارگر هستند.»(همان، ص 183) بر مبنای همینگونه تحلیلهای نادرست از خود و انقلاب بود که طیف وسیعی از گروههای ریز و درشت چپ گرایان، از جمله سازمان چریکهای فدایی، تکیه بر اسلحه را به عنوان یک راهکار اساسی برگزیدند و با انتقال فعالیتهای خود به مناطق مستعد برای بحران آفرینی، وقایع بسیار تلخ و ناگواری را دامن زدند.
به هر حال، به نظر میرسد آقای حیدریان با نادیده گرفتن بخش نخست فعالیتهای گروههای چپ در سالهای اولیه انقلاب و نامگذاری اولین فصل از نوشتار خود تحت عنوان «گریز فرزندان انقلاب» سعی دارد تا کفه ایهام موجود در سخنان مقدماتی خود را به سمت نادرست آن سنگین کند و در طول این فصل نیز با بیان مطالبی، آن را به اثبات برساند. در واقع باید فصل نخست از این بخش را پایه و مبنایی به حساب آورد که آقای حیدریان با بنیان گذاردن آن در ذهن مخاطب قصد دارد یک «شریک جرم» حداقل همطراز با خود و دیگر نیروهای چپ بتراشد و حتیالامکان- علیرغم اقرار به خطا- از بار گناه خویش بکاهد. لازم به ذکر است که نمونه این تلاش در مورد واقعه 30 خرداد 1360 و آغاز شورش کور و تروریستی سازمان منافقین نیز در حال انجام است و در چارچوب بحثهای مختلف سعی میشود تا بار مسئولیت آن واقعه و پیامدهای آن، دستکم به سهم مساوی 50-50 بین سازمان و نظام تقسیم شود.
آقای حیدریان برای رسیدن به مقصود خود، بحث معروف بلعیده شدن «فرزندان انقلاب» توسط انقلاب را پیش میکشد: «میگویند انقلاب بخشی از فرزندان خود را میبلعد. این پدیده یکی از پدیدههای قاطبه انقلابهاست. انقلاب ایران با وجود آن که از بسیار جهات یک پدیده کاملاً استثنایی بود که اثرات آن از چارچوب ایران نیز بسیار فراتر رفت و تمام کشورهای همسایه و منطقه را متأثر ساخت، اما متأسفانه از این قاعده مستثنی نماند.»(ص372) در ادامه این بحث، آقای حیدریان برای اثبات رابطه فرزندی خود با انقلاب، خاطر نشان میسازد: «حیدر در 4 سالی که حزب توده و سازمان اکثریت پس از انقلاب به طور علنی و قانونی فعال بودند شب و روز برای شکوفا کردن این انقلاب بدان گونه که خود میپنداشتند برای تعمیق جنبههای «ضد سرمایهداری» و «ضدامپریالیستی» آن و دفاع از رهبریاش جنگیده بودند.»(صص373-372)
تنها با اندکی دقت در همین عبارات آقای حیدریان یا «حیدر»، میتوان پی به سخنان ناگفته و نیز نادرستی بسیاری از سخنان برد:
الف- واقعیت آن است که تا خرداد سال 1359، اگرچه اختلافنظرهایی میان اعضای کادر مرکزیت سازمان چریکهای فدایی خلق وجود دارد و دو دسته اقلیت و اکثریت را میتوان در آن تشخیص داد، اما سازمان عملاً وحدت خود را حفظ کرده است. از آن به بعد است که «جناح اقلیت با انتشار [نشریه] کار مخصوص به خودش، رسماً اعلام استقلال و انشعاب از اکثریت کرد.»(مازیار بهروز، همان، ص192) تا این زمان- یعنی سه ماه مانده به آغاز جنگ تحمیلی- کشور ما بحرانها و فتنههای گوناگونی را پشت سر گذارده بود که رد پای دخالتهای آشکار و پنهان سازمان چریکهای فدایی خلق در آن به چشم میخورد و ضمن وارد آمدن خسارات فراوان مادی، صدها جوان پاکباخته، جان خود را در دفاع از دین، انقلاب و میهن از دست داده بودند. مسلماً سازمان چریکهای فدایی خلق- فارغ از اختلافنظرهای درونی- با مداخله در این فتنهانگیزیها، در قبال خونهای ریخته شده مسئولیت دارد، اما آقای حیدریان، در قبال این وقایع و مسئولیتهای ناشی از آن سکوت اختیار کرده است.
ب- برای درک بهتر نحوه عملکرد گروههای چپ گرا و ازجمله حزب توده و سازمان اکثریت، لازم است به این بخش از جمله آقای حیدریان توجه شود که اعضای این گروهها برای «شکوفا کردن این انقلاب بدانگونه که خود میپنداشتند» فعالیت میکردند. این یک نکته اساسی است که نباید به سادگی از آن گذشت. به طور کلی چپگرایان، هرگز «انقلاب اسلامی» را به رسمیت نشناختند؛ چرا که پذیرش این واقعیت به معنای نفی تمامی فلسفه تاریخ مورد قبول خودشان بود. بنابراین نگاه آنها به آنچه در 22 بهمن 1357 روی داده بود، در خوشبینانهترین و مثبتترین حالت آن- که متعلق به حزب توده و سپس اکثریت بود- تلقی آن به مثابه یکی از مراحل رسیدن به انقلاب سوسیالیستی و سرانجام شکلگیری جامعه کمونیستی بود. بر این مبنا تمامی تلاش آنها بر این بود تا موانع و مشکلات موجود برای پیشروی به سمت «انقلاب واقعی» را از سر راه بردارند. بدیهی است با این نوع نگاه، فعالیتهای شبانهروزی حیدر و امثال حیدر برای «شکوفا کردن این انقلاب»، به کلی معنای متفاوتی با آنچه وی سعی در القای آن دارد، پیدا میکند.
ج- آقای حیدریان میگوید: «حیدر در 4 سالی که حزب توده و سازمان اکثریت پس از انقلاب به طور علنی و قانونی فعال بودند...» این جمله حاکی از آن است که نظام جمهوری اسلامی 4 سال فرصت قانونی برای فعالیت در اختیار حزب توده و سازمان اکثریت قرار داد، اما مسأله مهم اینجاست که آیا این گروهها نیز فعالیتهای خود را در چارچوب قانون دنبال کردند؟ پاسخ این سؤال آشکارا منفی است. پیش از این درباره فتنهانگیزیهای سازمان چریکهای فدایی خلق در اقصی نقاط کشور سخن گفته شد و طبعاً مسئولیت اینگونه اقدامات تا خرداد 59 برعهده کلیت این سازمان- اعم از اقلیت و اکثریت- است، اما مهمتر از آن با نگاهی به نحوه عملکرد حزب توده میتوان به عمق ناسپاسی این حزب و اعضای آن در قبال فرصت قانونی واگذار شده به آنها پی برد. کیانوری- دبیر اول حزب توده- در خاطراتش به صراحت اعلام میدارد که در آستانه مسافرت به ایران در بدو پیروزی انقلاب، یک سرهنگ اطلاعاتی شوروی با معرفی فردی به نام «لئون» به عنوان رابط، از وی میخواهد تا برای کسب اطلاعات نظامی اقدام کند و آنها را در اختیار این رابط قرار دهد. کیانوری البته خود به اشتباه بودن این مسئله اعتراف دارد: «این یک اشتباه فوقالعاده بزرگ حزب کمونیست اتحاد شوروی بود که از دبیر کل یک حزب کمونیست، آنهم حزبی با 40 سال سابقه، چنین درخواستی را بکند. اشتباه عمیقتر من این بود که این درخواست را پذیرفتم و این اطلاعات را به شورویها دادم.» (خاطرات نورالدین کیانوری، ص545) وی همچنین معترف است که قبل از مراجعت به ایران «در اوایل سال 1358، برای خداحافظی به مسکو رفتم... ضمناً قرار شد که ما از طریق سفارت شوروی در تهران رابطه خود را حفظ کنیم و از من خواستند که هر 6 ماه یک بار برای مذاکره سفری به مسکو بکنم» (همان، ص505) البته کیانوری بلافاصله میافزاید: «بنابراین در این سفر نه دستوری به من ابلاغ شد و نه «دوره کارآموزی ویژه» در کار بود» اما پرپیداست که هدف از حفظ روابط با سفارت شوروی در تهران و مسافرتهای هر 6 ماه یک بار به مسکو به چه منظوری در دستور کار آنها قرار گرفته است.
اعتراف دیگر دبیر اول حزب توده در مورد حفظ سازمان مخفی حزب به نام «سازمان نوید» در دوران پس از انقلاب است: «پس از استقرار رهبری حزب در ایران، یکی از اولین تصمیمات هیئت سیاسی ایجاد سازمان مخفی بود. این تصمیم به اتفاق آراء به تصویب رسید. طبق این مصوبه، رهبری تشکیلاتی حزب موظف شد که هسته اساسی سازمان نوید را حفظ کند و آن را در سازمان علنی حزب ادغام نکند» (همان، ص540) علاوه بر آن اختفای اسلحه را نیز باید به این مسئله افزود که کیانوری سعی دارد آن را تا حد ممکن مسئلهای کوچک و کم اهمیت جلوه دهد. (ر.ک. به خاطرات کیانوری، صفحات 553-554)
از طرفی آقای حیدریان خود به نقل از یکی از اعضای اکثریت که با نام مستعار «احمد» از او یاد شده است، خاطرنشان میسازد: «یک سال قبل از دستگیریها، از طرف سازمان به من مأموریت داده شد که نواحی مرزی دشت مغان را شناسایی کنم. اما انگیزه شناسایی را نه من پرسیدم و نه کسی به من حرفی زد. به احتمال قوی علت شناسایی این بود که رهبری سازمان در آن موقع خواهان تماس رسمی با حزب کمونیست شوروی در باکو بود.» (ص365) بدیهی است که این اقدام سازمان را نیز جز در راستای عملکردها و اهداف حزب توده نمیتوان ارزیابی کرد و بر این اساس جای شکی باقی نمیماند که این دو تشکل سیاسی، بیآن که از گذشته سیاه و تاریک وابستگی به بیگانه عبرت گیرند، تمامی امکانات خود را در دوران برخورداری از مجوز فعالیت علنی و قانونی، در مسیر خدمت به اجانب به کار گرفته بودند.
د- آقای حیدریان هدف تلاشها و فعالیتهای حزب توده و سازمان اکثریت را چنین بیان میدارد: «... برای تعمیق جنبههای ضدسرمایهداری و ضدامپریالیستی آن و دفاع از رهبریاش جنگیده بودند.» با توجه به آنچه در بند پیش آمد، نیاز به توضیح اضافهای درباره انگیزهها و اهداف فعالیتهای این دو سازمان وجود ندارد. تنها به همین مقدار بسنده میکنیم در حالی که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) و با مجاهدتهای ملت مسلمان ایران در نبردی سخت و سنگین با امپریالیسم سرمایهداری قرار داشت، نوع فعالیتهای گروههای چپ، از جمله حزب توده و سازمان اکثریت، هر یک به صورتی موجب میشد تا بخشی از توان کشور در جهت خنثی سازی آثار و تبعات اینگونه فعالیتها اختصاص یابد؛ لذا برآیند کلی تحرکات این گروهها دقیقاً در جهت حفظ منافع امپریالیسم آمریکا به عنوان دشمن درجه یک نظام انقلابی جمهوری اسلامی قرار داشت؛ به همین دلیل نیز مفهوم «چپ آمریکایی» در ادبیات سیاسی آن دوران شکل گرفت و ماهیت این گروهها را آشکار ساخت.
برمبنای آنچه بیان شد بخوبی پیداست که آقای حیدریان یک نیمه از این ماجرا را که از اهمیت اساسی برای درک نیمه دوم آن برخوردار است، ناگفته گذارده یا اطلاعات غلط و مخدوشی را به خواننده انتقال داده، آنگاه اقدام به تشریح نیمه دوم ماجرا کرده است. طبعاً این نحو بیان روایتها و داستانها و ماجراها، خود نوعی تحریف تاریخ به شمار میآید. در واقع وقتی که او در ذیل فصل اول و عنوان انتخاب شده برای آن یعنی «گریز فرزندان انقلاب»، نوشتار خود را اینگونه آغاز میکند: «روزهای پایانی بهار سال 1362 بود» و چنین القاء مینماید که در روزهای پایانی بهار سال 1362، گریز فرزندان انقلاب از کشور آغاز شد، قبل از آن باید صادقانه بگوید که از 22 بهمن 57 تا بهار سال 62، چه گذشت و این به اصطلاح «فرزندان انقلاب» مشغول چه کارهایی بودهاند، چگونه از فرصتها بهره گرفتهاند، روابط آنها با «انقلاب اسلامی» و جامعه مسلمان ایران چگونه بوده است، چه ارتباطات خارجیای داشتهاند و مهمتر از همه این که چرا این نسل نتوانسته است از تجربیات بسیار گرانبهای مربوط به سه نسل پیش از خود بهره ببرد تا دوباره مرتکب همان اشتباهی نشود که آنان شده بودند و در نهایت همان حسرتی را بر دل نداشته باشد که آنان داشتند.
اما درباره نیمه دوم روایت آقای حیدریان باید اذعان داشت که ایشان بخوبی توانسته است از پس تشریح وضعیت نسل چهارم چپگرایان در خاک شوروی و افغانستان برآید. هرچند باید گفت در کنار مطالب مفید و آموزندهای که ارائه گردیده، ایشان اقدام به نوعی شخصیتپردازی از بابک امیرخسروی کرده است که بیش از آن که مبتنی بر واقعیات تاریخی باشد، گویا ریشه در ارتباط دوستانه و همکارانه نویسنده با نامبرده دارد. ظاهراً آنچه باعث شده است تا بابک امیرخسروی اینگونه مورد تجلیل و تمجید حیدریان قرار گیرد، حرکت اعتراضگونهای است که وی به همراه فریدون آذرنور و ایرج اسکندری در سال 1363 با نگارش و انتشار متنی تحت عنوان «نامه به رفقا» در درون حزب توده آغاز کرد و سرانجام به انشعاب او و جمع کثیری از دیگر اعضا از این حزب در سال 1364 انجامید: «بعد از انشعاب خلیل ملکی از حزب چند انشعاب دیگر نیز از حزب توده صورت گرفته بود. اما بدون تردید مهمترین آنها از منظر تفکر دمکراتیک و ملی انشعابی است که بابک امیرخسروی، فرهاد فرجاد و فریدون آذرنور در سال 1364 مدتی پس از انتشار «نامه به رفقا» در حزب ایجاد کردند که با همراهی و استقبال بخش بزرگی از کادرها و اعضای حزب روبهرو شد.» (ص476)
اگرچه این حرکت اعتراضی و جدایی از یک حزب وابسته به بیگانه با مرام و مکتب انحرافی، فینفسه میتواند قابل تقدیر باشد، اما حرکت مزبور به قدری دیرهنگام صورت گرفت که دیگر ارزش چندانی نمیتوان برای آن قائل شد. همانگونه که میدانیم در سال 1364 (که مصادف با 1985 میلادی است)، میخائیل گورباچف با طرحها و اندیشههای نو زمام حزب کمونیست شوروی را به دست گرفت. در همین حال، ارتش سرخ با فرو رفتن در باتلاق افغانستان سختترین روزهای خود را پس از جنگ جهانی دوم سپری میکرد و اقتصاد شوروی نیز به مرز نابودی و فروپاشی رسیده بود. میتوان تصور کرد هنگامی که وضعیت برادر بزرگتر با تمام توش و توانی که داشت مرحله بحران را نیز پشت سر گذارده و به مرز فروپاشی رسیده بود، حزب توده به عنوان یکی از زائدههای آن در چه اوضاع و احوالی به سر میبرد. از طرفی، کمیته مرکزی این حزب از رهبران نسل قبل و صاحب نام خالی شده بود و افرادی مانند علی خاوری، حمید صفری، امیرعلی لاهرودی و بابک امیرخسروی بر کرسیهای آن تکیه زده بودند که به هیچ وجه در چارچوب معادلات آن حزب، از اقتدار و اعتبار پیشینیان خود برخوردار نبودند، بنابراین در حالی که ناقوس مرگ حزب کمونیست شوروی و نیز حزب توده به صدا درآمده بود، انشعاب از آن به هیچ وجه اقدامی انقلابی و تحسین برانگیز به شمار نمیآمد، بلکه بیشتر به تحرکات فرصتطلبانه شباهت داشت. آری، این اقدام میتوانست قابل تمجید باشد چنانچه پیش از رسیدن به این مرحله صورت میگرفت. همانگونه که بیان شد، بابک امیرخسروی از سال 1336 و در جریان پلنوم چهارم وسیع، به عنوان عضو ناظر درکمیته مرکزی انتخاب شد. وی سپس در پلنوم هفتم در 1339 به عضویت مشاور ارتقای مقام یافت و در پلنوم شانزدهم در اسفند 57 به عضویت کامل در کمیته مرکزی این حزب درآمد که تا هنگام انشعاب نیز از این موقعیت برخوردار بود.
بنابراین وی از جمله افرادی است که از ریزترین مسائل درونی حزب و ارتباطات آن با شوروی در دوران قبل از انقلاب و نیز نحوه عملکرد آن در ایران در طول 4 سال پس از انقلاب، آگاه بود. اگر وی پس از ورود به حلقه کمیته مرکزی و مشاهده وابستگیهای مفرط حزب به شوروی از نزدیک، از حزب انشعاب میکرد، این اقدام او قابل تقدیر بود. حتی اگر وی پس از پیروزی انقلاب و آغاز فعالیت علنی حزب در ایران، مشاهدات خود را درباره حزب، طی نامهای به رفقای جوانی که به تازگی به حزب پیوسته یا قصد بودند پیوستن به آن را داشتند، در اختیار آنان میگذارد تا آنها با چشمانی باز، و نه تنها بر مبنای یکسری شعارهای احساسی، دست به انتخاب زنند، این اقدام وی، کاری درخور تحسین و ستایش بود. حتی اگر پس از دستگیری رهبران حزب و اعترافات آنها در سال 62 وی طی نامهای به رفقا، واقعیات بیان شده از سوی این عده را مورد تأیید قرار میداد، همچنان جای تقدیر و تمجید از وی وجود داشت. اما او در تمامی این مراحل به عنوان عضو کمیته مرکزی حزب توده، نامهای به رفقا ننوشت و دست به انشعابی برای نجات اعضای حزب و سازمان اکثریت از فرو رفتن بیشتر در منجلاب وابستگی و انحراف نزد. نگارش نامه و انشعاب زمانی صورت گرفت که در واقع هیچ فایدهای بر آن مترتب نبود؛ چراکه به فرض نانوشته ماندن آن نامه و به اجرا در نیامدن آن انشعاب، حزب توده در وضعیتی قرار داشت که پس از چندی خود به خود دچار فروپاشی و اضمحلال میشد؛ بنابراین چه جای این همه ستایش و تمجید از این اقدامات دیر هنگام و سوخته بابک امیراحمدی است؟! در حقیقت بهتر آن بود که آقای حیدریان به جای تجلیل از رفیق و همکار خویش، از وی سؤال میکرد که چرا پس از مشاهده آن همه انحرافات، کژرویها و سوء تدبیرها در حزب توده، لب به افشاگری علنی نگشود و دست به قلم نبرد؟
از طرفی تأسیس «حزب دمکراتیک مردم ایران» و گردآوری جمعی در زیر بیرق آن، گام نهادن در مسیری است که اگر چه در مصداق، متفاوت با گذشته مینماید، اما ذات و جوهره آن را باید همان کژراهه به شمار آورد. این که سرانجامِ فردی مانند بابک امیرخسروی چه خواهد شد و آیا او فرصت خواهد یافت تا دوباره پس از چندی، نامهای به رفقا بنویسد یا خیر، معلوم نیست، اما امید است که نسل جوان و پویای ایرانی در داخل و خارج کشور با مطالعه سرگذشت پیشینیان و عبرتآموزی از عملکرد آنها، گام در مسیری نگذارند که ناچار باشند هر از چندی، نامهای به رفقا بنگارند یا نامهای به قلم آنان بخوانند و بر گذشته خویش اشک حسرت ببارند.
با تشکر
دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
آذر 1385