تاریخ انتشار : ۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۵  ، 
کد خبر : ۲۱۷۹۲۰

نظم نوین جهانی

زهره پیاده آشتیانی اشاره: روابط بین‌الملل درگیر چه تحولاتی است و سمت و سوی آینده آن را چگونه می‌توان ارزیابی کرد؟ آنچه در پی می‌آید گفت‌و‌گوی خبرنگار روزنامه مردم‌سالاری با مهدی مطهرنیا، کارشناس روابط بین‌الملل، درباره سیر تحولات روابط بین‌الملل و به ویژه تحولات جاری است.

* دکتر لطفا بفرمایید آیا در حوزه روابط بین‌الملل می‌توان آینده را پیش‌بینی کرد؟ یا به بیان دیگر آیا دقایق گفتمانی حوزه روابط بین‌الملل می‌تواند راهنمای دریافت از آینده و وضعیت حاصل باشد؟
** پرسش فردا یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های خاطرهای ذهن کاوشگر آدمی در تمامی اعصار بوده است. آنچه که زیربنای اساسی تحول معطوف در آینده است در خلاقیت و شتاب‌گیری آن در دنیای معاصر نهفته است. به همین دلیل است که ساخت آینده در گرو تعمق امروز و تجمع تجربه دیروز برای فهم فردا است. دنیا را باید آنچنان که هست، دید؛ نه آنچنان که می‌خواهیم تا بتوانیم به آنچه که می‌خواهیم، دست یابیم.
کار ما پیش‌گویی نیست؛ تنها می‌توانیم در پرتو بهره‌مندی از ساماندهی دانایی و مولودهای محیون آنها، یعنی "تئوری‌های" کاربردی در زمان حال، آینده را پیش‌بینی کنیم و در سایه فهم و چنگ‌اندازی در بافت زمان آینده، کنش‌ها، واکنش‌ها و افعالی را برگزینیم که در فراسوی زمان، "خشنودی خداوند" و "رستگاری" خود را در پرتو این خشنودی شاهد باشیم. نگاه به آینده هر چه بیشتر به سوی اعماق زمان و مکان پیش رود، جاودانه‌تر خواهد بود؛ از اینرو تلاش دارد که در این سطور، در زمان ظهوری قرار گیرد که در پی تلاش برای درنوردیدن مرزهای زمان و مکان آینده را پیش‌روی ببیند. جغرافیای موضوعی این نگاه در مکانی شکل می‌یابد که از آن تحت عنوان "نظام بین‌الملل" یاد آمده است: نظام بین‌الملل، محیطی است که در آن واحدهای سیاست بین‌الملل عمل می‌کنند، به طوری که رفتارها، جهت‌گیری‌ها، نیت‌ها و خواسته‌های واحدهای مزبور از نظام بین‌الملل تاثیر می‌پذیرد.
نظام بین‌الملل مانند هر نظام دیگری از ویژگی‌های "نظام‌"گونه برخوردار است؛ و فقدان این ویژگی‌ها در "زمان" استمرار و بقای آنها را در "مکان" مخدوش می‌سازد.
* چه تصویری از نظام بین‌الملل ترسیم می‌نمایید، مقداری در این‌باره توضیح دهید؟
** از نگاه صاحبنظران روابط بین‌الملل، در صحنه سیاست بین‌الملل، رفتارها و جهت‌گیری‌ها و به طور کلی داده‌های سیاست خارجی دولت‌ها به میزان قابل توجهی تحت تاثیر کیفیت نظام بین‌الملل است.
بنابراین روش‌ها و دیدگاه‌هایی که تنها به برخی از عملکردهای نظام سیاسی می‌پردازد، نمی‌تواند در همه موارد پاسخ‌های لازم را در اختیار محققان روابط بین‌الملل قرار دهد.
جهان، در طول زمان، نظام‌های بین‌المللی مختلف را شاهد بوده است و در هر زمان متغیرهایی را مورد تاکید قرار داده است. برای درک دلایل این دگرگونی‌ها، باید بافت موقعیتی نظام بین‌الملل، مقتضیات جمعی و استلزامات منفعتی را که یک نظام و اجزای آن در آن قادر به ادامه حیات هستند و یا می‌توانند از شکلی به شکل دیگر تبدیل شوند، بررسی کرد. اگرچه، هر یک از بازیگران سیاسی در صحنه سیاست بین‌الملل در شکل دادن به نظام بین‌الملل و یا نظام منطقه‌ای نقش اساسی دارند، در مقابل کیفیت نظام بین‌الملل از نظر سلسله مراتبی بودن، همگن و یا ناهمگن بودن بر مبنای نظام دوقطبی، یک‌قطبی و امثال آن، تاثیر به سزایی در جهت‌گیری‌های سیاست خارجی آنها دارد.
براساس تجزیه و تحلیل سیستمی داده‌های سیاست خارجی هر یک از بازیگران سیاسی به صورت نهادهای نظام بین‌الملل تلقی شده، از تقابل این نهادها و کنش و واکنش‌های میان آنها، سیاست بین‌الملل در چارچوب روابط "دوستانه"، "رقابت‌آمیز" یا "تعارض‌آمیز" تعریف و تبیین می‌شود.
بدین‌ گونه هنگامی که نظام دولت‌ها را مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌دهیم، با اجتماعی از بازیگران سروکار داریم که منافع و سیاست‌های هر یک از آنها بر کل این منافع و سیاست‌ها بر بنیان قدرت ملی هر یک از این بازیگران تعریف می‌پذیرد؛ و در بستر "وحدت ملی" توسط "دولت" دنبال می‌گردد.
* درک محیط روابط بین‌الملل از چه شاخصه‌هایی تبعیت می‌کند؟
** برای درک چگونگی و کیفیت چنین نظامی از دولت‌ها، باید شرایط و مقتضیاتی را که منجر به شکل‌گیری آن می‌گردد مورد بررسی قرار داد. برای نمونه، هنگامی که تحول نظام دولت‌های اروپایی را تحت مطالعه قرار می‌دهیم؛ ملاحظه می‌کنیم که در آغاز قرن شانزدهم میلادی، در غرب اروپا نظام دولت‌ها شامل انگلستان، فرانسه و اسپانیا بود که آنها در مجموع یک امپراتوری را تشکیل می‌دادند. سیاست‌های هر یک از این دولت‌ها بر دیگری تاثیر می‌گذاشت. نظام دولت‌های اروپایی در آغاز قرن هفدهم شامل فرانسه، اسپانیا، اتریش و هلند بود. کشوری مانند سوئد که نقش عمده‌ای در نظام دولت‌های اروپای شمالی که متشکل از اسکاندیناوی، لهستان و روسیه بود، تلقی گردید. در پایان قرن هفدهم و اوایل قرن هجدهم، کشمکش‌ها و چالش‌هایی که بر سر برتری در نظام‌های اروپای شمالی میان روسیه و سوئد در گرفت، دولت‌های غرب اروپا را چندان تحت ‌تاثیر خود قرار نداد و این در موقعیتی بود که در نظام دولت‌های اروپای غربی رقابت‌های میان اعضای آن یعنی فرانسه، هلند، اسپانیا و اتریش جریان داشت.
ملاحظه می‌شود که نظام‌های دولت‌های اروپای غربی و اروپای شمالی به صورت نظام‌های مستقل بودند که تحت‌ تاثیر سیاست‌های یکدیگر قرار نداشتند؛ در حالی که رفتار هر یک از دولت‌های عضو در درون هر یک از دو نظام مزبور سایر اعضا را تحت‌ تاثیر خود قرار می‌دهد.
البته این وضع پایدار نماند و با وقوع انقلاب کبیر فرانسه در سال 1789 سیاست‌ها و استراتژی‌های روسیه تزاری در اروپای مرکزی و جنوب شرقی اروپا برای دولت‌هایی چون پروس تحت حکومت فردریک کبیر نقش عمده‌ای در سیاست اروپا داشت؛ رفتارهای سیاسی آن نه تنها روسیه تزاری، بلکه اعضای قدیمی نظام دولت‌های اروپای غربی را نیز تحت‌ تاثیر قرار داد.
به دنبال شکست ناپلئون بناپارت و استقرار یک نظم نوین جهانی در سال 1815، نظام دولت‌های اروپایی متشکل از بریتانیا، روسیه تزاری، اتریش و پروس بود. در این نظم نو، هیچ یک از اعضای نظام نمی‌توانست بدون آنکه دیگران را تحت تاثیر قرار دهد، در روابط خویش تغییراتی به وجود آورد؛ به بیان دیگر، هیچ یک از این دولت‌ها قادر نبودند استراتژی نوینی اتخاذ کنند که در آن منافع دیگران را نادیده انگارند. به دنبال وحدت آلمان و ایتالیا، نظام مزبور دستخوش دگرگونی شد. از این تاریخ به بعد تا آغاز جنگ جهانی اول نظام دولت‌های اروپایی با عضویت شش دولت بزرگ همچنان به حیات خود ادامه داد. گرچه همزمان با این تحولات، ژاپن و ایالات متحده آمریکا دولت‌های مهمی تلقی می‌شدند نباید فراموش کرد که دولت‌های مزبور به نظام دولت‌های اروپایی تعلق نداشتند و دولت‌های اروپایی نمی‌توانستند رفتارهای سیاسی این دو دولت غیراروپایی را تحت تاثیر استراتژی‌های خویش قرار دهند فقط در حدود پایان جنگ جهانی اول بود که آمریکا وارد جنگ اروپا شد و پس از انعقاد قراردادهای صلح، مجددا از دخالت در امور اروپا کنار رفت و در نتیجه، نظام دولت‌های اروپایی در دهه‌های بیست و سی، چهره‌ سال‌های قبل از جنگ را به خود گرفت.
با وقوع جنگ جهانی دوم و تشکیل اتحادها و ائتلاف‌هایی که در خلال این دوران میان دولت‌های ذینفع به وجود آمد و بالاخره بلوک‌بندی‌های بعد از جنگ و نیز ظهور نظام دوقطبی، چهره سیاست بین‌الملل دستخوش دگرگونی شد و نظام دولت‌ها را از لحاظ ساختاری و عملکردی و الگوهای رفتاری به گونه‌ای متحول ساخت که به کلی از تشکل سنتی آن متفاوت بود. در این وضعیت دیگر، آثاری از نظام مستقل دولت‌ها مشاهده نمی‌شد، یعنی دیگر، دولت‌های واقع در یک منطقه نمی‌توانستند سیاست‌هایی اتخاذ کنند که تنها اعضای آن نظام را تحت‌ تاثیر خود قرار داده، دیگران را متاثر نسازد. بدین ترتیب به جای نظام‌های مستقل و جداگانه، نظام‌های وابسته ظهور یافتند.
این نظام‌ها براساس بافت موقعیتی ارتباطات بین‌المللی شکل می‌گرفتند و در هر دوره از استلزامات منفعتی و امنیتی بازیگران متاثر و از سوی دیگر از وضعیت نظام بین‌الملل تاثیر می‌پذیرفتند.
بلوک شرق و غرب مولود نظام بین‌الملل پس از جنگ جهانی دوم است. با آنکه شرق و غرب دارای بلوک‌های جداگانه بودند در درون بلوک‌های مزبور، دولت‌های غیر عضو جهت‌گیری‌ها و اتحاد و ائتلاف‌های درون بلوک بوجود می‌آید؛ و حتی گرایش‌های گریز از مرکز در چارچوب قطب‌بندی‌های مزبور نتوانسته است منشا تشکیل نظام‌های مستقل شود.
در دوران پس از جنگ جهانی دوم، رفته رفته میزان وابستگی‌ و همبستگی میان "واحدهای جداگانه" سیاسی رو به افزایش گذاشت؛ همبستگی‌های مزبور به ویژه براساس روابط اقتصادی، مالی، تجاری و صنعتی دولت‌ها را بیش از پیش به یکدیگر وابسته ساخته است. مجموعه این عوامل دگرگونی‌های عمده‌ای را در صحنه سیاست بین‌الملل پدید آورده است، در آینده نیز نظام جهانی را به شکل‌ دیگری مطرح خواهد ساخت.
* شما شاخصه‌های محیط بین‌المللی را تا حدود زیادی شفاف ساختید، اکنون بفرمایید این شاخصه‌ها در چه فرایندی با یکدیگر ارتباط پیدا می‌کنند؟
** بافت موقعیتی نظام بین‌الملل مانند هر بافت نظام‌گونه دیگر، متاثر از مولفه‌ها و ویژگی‌های ناظر بر "نظام‌ها" یا "سیستم"‌ها است. ویژگی‌های نظام عبارتند از:
1- همبستگی 2- سازواری و انطباق 3- نیل به تعادل 4- قابلیت 5- انقباض و انبساط 6- کنترل 7- فشار 8- ترمیم و تکثیر 9- اضافه‌باری.
به بیان دیگر، فقدان هر یک از این ویژگی‌ها در نظام بین‌الملل، بازآفرینی و بازتعریف دیگری را ضرورت می‌بخشد. زمانی که ارتباطات سازمانی میان اجزای تشکیل‌دهنده یک سیستم ضعیف شود؛ همبستگی، تضعیف می‌گردد. اگر نظام نتواند به رغم تغییر و تحولی که در آن به وقوع می‌پیوندد خود را با اوضاع دگرگون شونده محیط تطابق دهد، سازواری و انطباق را از دست خواهد داد و تاخیر به وجود می‌آید؛ سیستم‌ها برای گریز از این وضعیت نیل به تعادل دارند؛ تعادل حالتی است که در تاثیر متقابل نیروهای مختلف ایجاد می‌شود؛ به گونه‌ای که در نتیجه آن روابط منظم بین اجزای نظام پدید می‌آید؛ از اینرو اگر نظام سیاسی نتواند خود را به تعادل برساند؛ کارکرد خود را از دست داده و ساختار خود را با تهدید روبه‌رو می‌سازد.
از سوی دیگر هر نظام دارای توانایی‌ها و قابلیت‌هایی است که توسعه، تداوم، نابودی و بقای آن به این عوامل بستگی دارد. در نظام سیاسی نیز باید امکانات و توانایی‌ها و قابلیت‌ها کشف شوند و از این طریق است که نظام سیاسی می‌تواند برای بالا بردن درجه پاسخگویی خویش ظرفیت خود را توسعه بخشد. به همین دلیل "کارل دویچ" نظام‌ها را به صورت خود نابودساز، خود توانبخش، قابل تداوم و غیرقابل تداوم تقسیم می‌کند. روی دیگر این سکه "قابلیت"، توان "انقباض و انبساط" است.
نظام‌های سیاسی می‌بایست از توانایی انبساط و انقباض در بافت‌های موقعیتی متفاوت برخوردار باشند؛ و تحت‌ تاثیر اوضاع و مقتضیات گوناگون این قابلیت را از خود بروز دهند.
* در اینجا بفرمایید در ارتباط با محیط بیرونی سیستم چطور است؟
** ضرورت دیگر سیستم‌ها در این دیدگاه در نظر داشت راههایی است که برای مقابله با تهدیدات داخلی و خارجی لازم است. تا از کوشش‌هایی که برای حصول به اهداف خویش به عمل می‌آورد حفاظت نماید. «کنترل» از این جهت یک ضرورت سیستمی است. اگر با دیدگاه امنیت مثبت به موضوع نگاه کنیم کنترل یک مقوله امنیتی در سیستم محسوب می‌گردد.
در چنین منظری «کنترل» باید در برابر فشار به مقاوم‌سازی نماید. فشار به نیروها و عواملی گفته می‌شود که از داخل یا خارج پایداری و ثبات نظام را از یک یا چند جهت مورد «تهدید» قرار می‌دهند با توجه به ظرفیت نظام برای پاسخگویی و نیز با در نظر گرفتن قابلیت‌ها و توانایی‌های نظام ـ اعم از فرهنگی، اقتصادی، نظامی، سیاسی ـ نظام با فشارهای داخلی و یا خارجی مقابله کرده در صورت فقدان یا کمبود این توانایی‌ها، تحت‌ تاثیر آن قرار می‌گیرد و در نتیجه دستخوش تغییر می‌شود. به بیان دیگر ناتوانی در مقابله با فشارهای مزبور، اختلالاتی در آن به وجود می‌آورد که باعث سوق دادن نظام از حالتی به حالت دیگر می‌شود.
در اینجاست که هر نظام سیاسی برای تطابق با اوضاع دگرگون شونده و نیز به منظور بالا بردن ظرفیت خویش برای پاسخگویی و جلوگیری از نابسامانی، زوال یا انهدام خود را ترمیم می‌کند و یا در صورت نیاز با بهبود و افزایش ساختارهای جدید دست به ترسیم و تکثیر می‌زند. در صورت آنکه نظام در وضعیت عادی نیز قادر به پاسخگویی نسبی به نیازها و اهداف خویش نیست اگر به طور طبیعی به وظایف جاری؛ مسولیت‌های جدید نیز اضافه گردد نظام با «اضافه‌باری» و بحران پاسخگویی روبرو خواهد شد.
* ماهیت نظام بین‌الملل در نهایت به چه سمت و سویی حرکت خواهد کرد؟
** فراموش نکنیم هویت نظام بین‌الملل را «تقسیم‌بندی جغرافیایی قدرت» مشخص می‌سازد. این هویت از دستگاه «فرهنگ» حاکم بر حوزه «سیاست» ناشی می‌گردد. زیست‌بوم این فرهنگ نیز در «جغرافیایی قدرت» شکل می‌پذیرد. «سیاست» در نظام بین‌الملل هم از فرهنگ قدرت سرشار است و هم در زیست‌بوم قدرت برخوردار است لذا بیش از حوزه سیاست داخلی از معادلات قدرت تاثیر می‌پذیرد.
«رقابت»، «بستر حرکت» نظام بین‌الملل است که با نمادهای «همکاری»، «همگرایی» و «بازدارندگی» عمل می‌کند بذل عنایت به آنچه در ارتباط با «نظام بین‌الملل» و نگاه اجمالی آن مطرح شد تا حدودی به مصادیق تاریخی این دیدگاه اشاره شد. هر یک از این وجوه همکاری همگرایی و بازدارندگی خود از چهره‌های مجزا برخوردارند. به عنوان مثال همکاری مجدد و همکاری گسترده، همگرایی تاکتیکی و همگرایی استراتژیک یا بازدارندگی مستقیم یا بازدارندگی غیرمستقیم را می‌توان در تقسیم‌بندی دقیق‌تر نمادهای «رقابت» در صحنه بین‌الملل دانست.
* در اینجا برای بنده این پرسش مطرح می‌شود که چگونه همکاری می‌تواند وجهی از رقابت تلقی شود؟ لطفا در این مورد توضیح دهید.
** فراموش نکنیم هویت حوزه سیاست را قدرت می‌بخشد. زمانی که این آرایش محتوایی در هر آرایش شکلی قرار گیرد شکل آرایشی قدرت را از خود بروز می‌دهد، به عبارت ساده‌تر اگر چه آرایش شکلی «همکاری» است اما شکل آرایشی متاثر از آرایش محتوایی «قدرت» و محتوای آرایشی «کسب یا حفظ قدرت» به خود می‌پذیرد، از این رو تمامی نمادهای پیش آمده و وجوه مختلف آن معطوف به این آرایش محتوایی و متاثر از هویت یا آرایش محتوایی قدرت است. در چنین منظری «صورت‌بندی گفتمانی» نظام بین‌المللی براساس «کنش‌های گفتمانی» معطوف به قدرت شکل پذیرد.
کنش‌های گفتمانی، نظام سخنی است که با همان واقعیت بیان آن به وجود می‌آید. نظام‌بندی کنش‌های گفتمانی نه از نوع منطقی است و نه از نوع زبان شناختی. قاعده‌مندی گفتمان ناآگاهانه است و در سطح گفتار سرسری پیش می‌آید و نه در سطح زبان از پیش موجود.
رفتار بازیگران بین‌الملل به مثابه یک کنش‌های گفتمانی است که با همان واقعیت بیان آنها به وجود می‌آید. واقعیتی که تنها از استلزامات منفعتی و امنیتی برای هر بازیگر در حوزه عقلانیت سیاسی آن بازیگر هویت می‌پذیرد من معتقدم مجموعه این کنش‌های گفتمانی، در یک ارتباط تعریف شده سازنده صورت‌بندی گفتمانی نظام بین‌الملل هستند.
صورت‌بندی گفتمانی حاصل انتظام و همبستگی میان موضوعات شیوه و انواع احکام و مفاهیم آنها و بنیان‌های نظری آنها است. قواعد و روابط حاکم بر صورت‌بندی یک گفتمان و اجزا چهارگانه آن از نوع تعینات ناشی از آگاهی سوژه‌ای واحد نیست و یا نهادها و روابط اقتصادی و اجتماعی برنمی‌خیزد. از این رو، نظام صورت‌بندی گفتمانی در سطح ماقبل گفتمانی بازیابی می‌شود که موجد شرایطی است که در آن گفتمان ممکن می‌گردد. صورت‌بندی گفتمانی در سطح ماقبل گفتمانی بررسی می‌شود پس صورت‌بندی گفتمانی، گفتمان‌های مختلف برخاسته از مقاطع مختلف تاریخی در نظام بین‌المللی شاکله‌ایی است که باید آن را در حوزه اراده معطوف به قدرت و بستر رقابت با نمادهای همکاری همگرایی و بازدارندگی دانست.
* وضعیت نظام بین‌الملل را با توجه به آنچه که تاکنون بیان کردید چگونه ارزیابی می‌کنید؟
** از سال 1989 تغییرات فراگیری در صحنه بین‌الملل رخ داده است در خلال این مدت جهان شاهد وقایع و رخدادهای بزرگی بوده است.
ـ پایان جنگ سرد و دگرگونی چارچوب امنیت ملی
ـ انحلال نظام دوقطبی
ـ سقوط کمونیسم
ـ افزایش جاذبه همگرایی در اروپای متحد
ـ واقعه 11 سپتامبر
جوزف نای معتقد است موفقیت سیاست‌بندی و مهار گسترش بیش از حد حالت امپریالیستی از ابرقدرت‌ها، دستور کار پویای میخائیل گورباچف، گسترش عقاید لیبرالی درباره فضای باز و دموکراسی، رشد ارتباطات و تماس‌های فراملی و موفقیت بیشتر اقتصاد بازار در مقایسه با اقتصاد متمرکز. از دیدگاه مفهومی به نظر می‌رسد که این دگرگونی سه مرحله داشت:
1) کاهش حاکمیت ملی
2) افزایش وابستگی متقابل جهانی
3) بالا گرفتن کشمکش‌های بی‌نظم و هرج‌و‌مرج گونه.
رابرت ماندل با بیان دیدگاه «نای» بر این نکته تصریح دارد که این طبقه‌بندی بدان معنی نیست که هر کدام از آنها به صورت زمان‌بندی شده و پشت سر هم رخ داده‌اند بلکه در واقع سه مرحله حالت همزمان دارد. هدف ما نشان دادن ارتباط منطقی پویایی این تغییرات در یک نظم خاص است که در آن مراحل فوق‌الذکر روی یکدیگر اثر می‌گذارند.
در این منظر کاهش حاکمیت ملی ناظر بر کاهش کنترل معنی‌دار حکومت‌ها بر آنچه در درون مرزهایشان می‌گذرد، است. حاکمیت وجود دارد در حال افول نیست بلکه دستخوش تغییر و دگرگونی است حتی در کشورهای خارج از دنیای پیشرفته بازیگران غیردولتی نقش‌های بزرگتری را به عهده گرفته‌اند. شاید مهم‌ترین نیروهای چالش‌برانگیز، گروه‌های فراملی و فروملی هستند که برای نخستین بار توانسته‌اند اثرات معناداری بر سیاست‌های دولت‌ها و وقایع بین‌المللی بگذارند.
گرایش اساسی به «خصوصی‌سازی» عرصه سیاست است این دانشواژه «خصوصی‌سازی» در اینجا ناظر بر اراده معطوف به تعریف منابع در خارج از حوزه دولت است. به بیان ساده‌تر منافع ملی از سوی گروه‌های فراملی و فروملی یا از طریق مستقیم یا از طریق غیرمستقیم بازتعریف می‌شود. از ظهور شرکت‌های چندملیتی گرفته تا گروه‌های زیست‌محیطی فراملی و جنبش‌های تجزبه‌طلب فروملی، همگی در عرصه بیست سال گذشته کنترل سلطه‌گرایانه دولت ملی را با چالش فزاینده مواجه ساخته‌اند یکی از علائم زودهنگام کاهش حاکمیت ملی در دوره پیش از پایان جنگ سرد موفقیت شرکت‌های تجاری آمریکا برای مقاومت علیه تحریم‌های وضع شده از سوی حکومت آمریکا برای فعالیت‌های اروپایی آنها در خلال مباحث مربوط به احداث خطوط گاز طبیعی شوروی در سال 1982 بود. در این موضوع کارآیی اقتصادی و نیازهای مربوط به انرژی که از سوی گروه‌های فراملی پی‌گیری می‌شد بر ملاحظات مربوط به اتحاد ایدئولوژیکی سیاسی و نظامی که دولت آمریکا مدنظر داشت فائق آمد.
مرزهای سیاسی دولت‌ها، دیگر به عنوان مرزهای ملی جداکننده ملت‌ها، معنی‌دار، عمل نمی‌کند.
یکسان‌سازی ارزشها، ایدئولوژی‌ها و سلیقه‌ها در سطح جهانی در حال افزایش است. عقاید فن‌آوری، مردم، کالاها و خدمات نیز بیش از هر زمان آزادانه در حال عبور از مرزها می‌باشد.
* دکتر منظور شما این است که عصر دولت ملی به پایان می‌رسد و از بین می‌رود؟
** البته با همه این معانی پایان جنگ سرد، به معنای پایان پذیرفتن دولت‌های ملی نیست. افزایش وابستگی متقابل ملی روی دیگر سکه کاهش حاکمیت ملی است. به تدریج که قدرت، بیشتر پراکنده می‌شود در خصوص سلسله مراتب نفوذ بین‌المللی ابهاماتی ظاهر می‌شود. عده‌ای بر این اعتقادند که ما شاهد «سطوح متعدد وابستگی متقابل» هستیم که در راس آن سطح یک قطبی نظام و در وسط حالت سه‌قطبی اقتصادی و در پایین سطح چندقطبی یا پراکنده فراملی است.
* پس بنا بر گفته شما یعنی ملت ـ  دولت‌ها به سمت نوعی همگرایی منطقه‌ای پیش می‌روند؟
** بله؛ درست همین موضوع پیش می‌آید به عبارتی دولت مناطقی جای دولت - ملت را نسبت به گذشته کمرنگ می‌سازد.
همچنین می‌توان گفت منطقه‌گرایی از سویی دیگر بیشتر باعث افزایش رقابت بین منطقه‌ای شده است تا احساس حرکت به سوی همکاری پیشرفته و در حال توسعه، از حالت مکانیکی خارج و به شکل ارگانیکی تبدیل شده است. امروزه، ملت‌ها درگیر مجموعه پیچیده و چند جانبه از روابط هستند این درهم پیچیدگی ارتباط میان سطحی و درون سطحی در لایه‌های مختلف وابستگی متقابل بین دول پیشرفته را تحت ‌تاثیر قرار داده است؛ تفکیک نیازهای اساسی در این ارتباطات از مناسبات غیرضروری تجملی به امر ضروری ولی سخت تبدیل شده است به این ترتیب بالا رفتن وابستگی متقابل بین‌المللی، همگرایی منطقه‌ای را تشدید و رقابت‌های میان منطقه‌ای را افزایش بخشیده است.
از سوی دیگر اشکال جدید پیچیده و مبهم نفوذ متقابل، باعث آشفتگی هر چه بیشتر توده‌ها و حتی گاهی بروز احساس آسیب‌پذیری ترسناک در آنها شده است.
گسترش کشمکش‌های پراکنده و نامنظم، که به نظر می‌رسد حاصل فقدان ساختارها یا فرایندهای موثر برای رویارویی با عواقب کاهش حاکمیت و افزایش وابستگی متقابل در نظام بین‌المللی است آخرین مرحله دگرگونی چارچوب امنیتی است. در حالی که می‌توان استدلال کرد با فروپاشی اردوگاه ابرقدرت‌های جهان و کاهش روزافزون قابلیت‌ استفاده از نیروی انتظامی صحنه برای صلح و همکاری بیش از گذشته آماده است ولی در همان حال به تدریج به موازات اینکه حکومت‌های ملی از سلطه و کنترل خود چشم می‌پوشند و حوزه نفوذ بین‌الملل را از هم گسیخته می‌بینند و نیز به موازات این که نظام وابستگی متقابل چند سطحی بدون یک قدرت مسلط بروز پیدا می‌کند احتمال کشمکش‌های غیرمتعارف و کم شدت بالا می‌رود. کشمکش‌ها در این دوره سازمان‌یافته نیست و جنگ تمام عیار و از پیش برنامه‌ریزی شده بین قدرت‌های بزرگ بر سر اختلافات ایدئولوژیک را دارا نیست. در چنین فضایی قدرت‌ها وجود دارند، تنوع قدرت‌ها بیشتر شده است و در کنار قدرت‌هایی با هویت سنتی قدرت‌های جدیدی با هویت‌های امروزی‌تر نفوذ پیدا کرده‌اند. بنابراین به نظر می‌رسد کشمکش‌های پراکنده قدرت‌های کوچک بیشتر به صورت یک قاعده درآید. مبارزات اخیر بین کشورها در مورد تروریسم و موادمخدر نمونه‌ای از مشکل جدید مبارزه را نشان می‌دهد. با توجه به افزایش تعداد بازیگران فراملی و فروملی کشمکش‌های فروملی و فراملی در مقایسه با کشمکش‌های دولت با دولت شدت و کثرت بیشتری می‌یابد.
* خب، حالا با توجه به آنچه که در بالا گفتید بفرمایید در این فضا مدیریت کشمکش‌ها چگونه صورت می‌پذیرد؟
** در چنین وضعیتی که ساختار نظام دولت و کشمکش بین‌المللی حالت غالب هرج و مرج را داراست، موانع به نسبت بزرگی در برابر هرگونه تلاش برای روشن ساختن قطعی متجاوز با تشخیص حرکات تهاجمی و تدافعی بروز می‌نماید، چنین تمایزی به طور معمول مستلزم چارچوب با ثبات‌تر و منظم‌تر برای حل و فصل کشمکش‌های جهانی است.
چارچوبی که بیش از آن که «تاسیسی» باشد «تکوینی» است و از هویت تردیدناپذیر حوزه سیاست در تمامی وجوه تاثیر می‌پذیرد، قدرت و میل به توازن در هر مقطع تاریخی؛ بار دیگر این هویت را باز تعریف می‌نماید.
* اما آقای دکتر پرسش اساسی در اینجا مطرح می‌شود که آیا وضعیت کنونی موقعیت تثبیت شده نظام بین‌الملل است؟ یا آن که هنوز نظام بین‌الملل در حال گذار قرار دارد و به دنبال یک وضعیت تثبیت شده در حال حرکت است؟ آیا می‌توان نظام بین‌الملل را با هویت و کنش گفتمانی خارج از حوزه اراده معطوف به قدرت و نظام توازن قدرت تعریف کرد؟
** با توجه به مولفه‌های موثر پس از پایان جنگ سرد و واقعه 11 سپتامبر داده‌های موجود منتهی به این نتیجه است که نظام بین‌الملل در وضعیت گذار و انتقال قرار می‌گیرد. اروپا در پی بازتعریف وضعیت خود در نظام بین‌الملل است. آمریکا به دنبال تثبیت موقعیت خود در متن آینده تلاشی بسیار ملموس و عریان را از خود نشان می‌دهد. قدرت‌های شرقی آرام‌آرام به تعمیق و وسعت بخشیدن قدرت خود در گستره نظام بین‌الملل برای متن قرن بیست و یکم میلادی آماده می‌سازند. چین با رویکرد درون‌گرایی معطوف به بیرون تلاش دارد با قبول واقعیت‌های غیرقابل کتمان نظام بین‌الملل خود را برای ایفای نقش مهم‌تر از وضعیت کنونی آماده سازد.
قدرت‌های میانی و منطقه‌ای نیز خواهان گسترش نقش خود در نظام بین‌الملل هستند. اتحادیه‌ها، اتفاق‌ها، سازمان‌ها و دیگر نهادهای دولتی و غیردولتی در مناطق مختلف خواهان ایفای نقش مهم‌تر از متن گذشته هستند.
نظم قدیمی دو قطبی بر دو کشور شوروی سوسیالیستی و آمریکای کاپیتالیستی استوار بود. شوروی فروپاشید اما روسیه باقی ماند. شوروی همان روسیه گسترش یافته بود که امروزه دوباره منقبض شده است همان‌ گونه که انگلیس پس از جنگ جهانی منقبض شد اکنون نیز در متن نظام بین‌المللی هم شاهد روسیه هستیم و هم انگلیس. جهان پس از شوروی با روسیه جهان پس از بریتانیای کبیر یا انگلیس و تاثیرپذیری به سزای آنها در توازن قدرت شکل پذیرفت سرنوشت ایالات متحده آمریکا نیز چیزی فجیع‌تر از آنچه برای روسیه و انگلیس رخ داد نخواهد بود این در حالی است که آمریکایی‌ها تلاش دارند تا قدرت برتر خود را در متن قبلی به یک قدرت انحصاری و هژمونیک تبدیل سازند.
نیم نگاهی نه چندان عمیق به بنیان‌های قدرت آمریکا در نظام بین‌الملل نمایانگر آن است که با وجود چالش‌های بسیار مهم موجود فراروی گفتمان آمریکایی در نظام پیش گفته و همچنین چالش‌های فراروی آمریکا در سطح سیاست داخلی و گفتمان درون مرزی آمریکایی‌ها، برخورد حذفی با این قدرت بین‌الملل در متن بعدی نظام بین‌الملل، به همان اندازه دور از واقع و تدبیر سیاسی است؛ که آمریکا را قدرت پایان‌ناپذیر و ازلی ـ ابدی نظام بین‌الملل تلقی نماییم.
بی‌شک قدرت آمریکا از بین رفتنی نیست و کسانی که به آن چشم دوخته‌اند، دچار توهم و بدفهمی هستند، ایستادگی در مقابل مواضع غلط آمریکا دوراندیشی برای آینده بشریت است این حکومت شیطانی بنابر مقتضیات طبیعت ضدفطری و ضدانسانی خود از درون دچار معضلات لاینحلی است. لیکن به اقتضای همان طبیعت استکباری و جهانخواری می‌کوشد که مشکلات خود را به کل جهان منتقل کند و با سلطه بر همه مراکز حساس، ثروت‌خیز عالم، از جمله خاورمیانه و مخصوصا خلیج‌فارس، به حیات قدرتمندانه‌تر از پیش ادامه دهد. اگر روزی این رویای شوم به تحقق پیوندد روزگار سیاهی بر ملتهای منطقه خواهد گذشت که در گذشته نظیر نداشته است. رژیم آمریکا اینک از هر وسیله‌ای برای رسیدن به آن هدف شیطانی استفاده می‌کند. متن بعدی نظام بین‌الملل در همین مرحله‌ گذار فرآیندی را نشان می‌دهد که معرف وضعیت انتقالی با تلاش آمریکا جهت تک‌قطبی کردن نظام بین‌الملل و دوراندیشی افکار عمومی و دولتهای آگاه جهان، معطوف به نظام چندقطبی منعطف است.
* شما گفتید که یک وضعیت انتقالی با تلاش آمریکا به وجود خواهد آمد، لطفا در اینجا بفرمایید این وضعیت انتقالی تا چه زمانی ادامه دارد؟
** این وضعیت انتقال نیز باید به ثبات وضعیت برسد. بنابراین، فراموش نکنیم کاربرد این دانشواژگان در بستر نسبی بودن بستر حدوث آنها مورد تاکید قرار گیرد. پیش از این بیان شد که صورت‌بندی گفتمانی نظام بین‌الملل نمایانگر شاکله‌ای است که در حوزه اراده معطوف به قدرت معناپذیر است؛ با تاکید بر این معنا، نظم بین‌المللی ناشی از نظم قدرت در نظام بین‌الملل تلقی می‌شود؛ که خود متاثر از قانون حاکم بر نظام بین‌الملل است و این قانون چیزی جز توازن قدرت نیست.
موازنه قدرت اگر چه به عنوان یک نظریه در روابط بین‌الملل مطرح است، اما اتمسفر گفتمانی نظام بین‌الملل را شکل می‌بخشد. به موجب این نظریه باید چنان موازنه‌ای بین قدرتها دولتها برقرار شود که مانع چیرگی یکی یا گروهی از آنها بر سایرین باشد، تا در نتیجه، صلح محفوظ بماند و هیچ دولتی نتواند، دولت دیگر را مورد تهدید قرار دهد یا بر آن چیره شود.
در دوران انتقال توازن قدرت کدر و غیرشفاف است، و توهم قدرت موجب اختلال در تصمیم‌گیری سیاسی در حوزه روابط خارجی کشورهای دچار توهم با نظام بین‌الملل می‌شود.
امروز این وضعیت تعریف شده آمریکا در نظام بین‌الملل است. در حالی که اروپائیان با فهم واقعیت نظام بین‌الملل و تجربه دو جنگ جهانی در قرن 20 میلادی تلاش دارند خود را از حوزه توهم قدرت و سراب عظمت دور نگه داشته و با ارائه داده‌های معقولانه در مرحله‌ گذار از این دوران بحران‌گونه به مثابه یک فرصت سود جویند.
در دوران جنگ سرد اروپا به واسطه صورت‌بندی گفتمانی نظام بین‌الملل در این عصر، کنش گفتمانی و معطوف به تبعیت از آمریکا را از خود بروز می‌داد؛ اروپایی‌ها نمی‌توانستند نه این که نمی‌خواستند از سیطره آمریکایی‌ها در بلوک غرب خارج شوند. آنها در نظام دو قطبی مختلط شده بودند، اما هیچ‌گاه در آن مستحیل نگشتند؛ امروز آرزوی اروپایی‌ها فرصت تحقق پیدا کرده است؛ هم عوامل درون گفتمانی در اروپای پس از پیمان ماستریخت و هم عوامل برون گفتمانی پس از فروپاشی شوروی زمینه مناسب را فراهم آورده است که اروپایی‌ها این فرصت را به دست آورند که بگویند: "پیرو آمریکا نیستند، بلکه متحد آمریکا هستند" اروپا اتحاد با آمریکا را در متن جدید در این معنا تعریف‌پذیر می‌بیند که تنها در پرتو "منافع اتحادیه اروپا" و "منافع ملی" کشورهای عضو این اتحادیه به همراهی با سیاستهای آمریکا در سطح بین‌المللی اقدام ورزد. اروپایی‌ها نمی‌خواهند در هر مساله‌ای دنباله‌روی آمریکا باشند.
* آیا این رویکرد پس از فروپاشی شوروی و در دورانی که شما آن را دوران انتقال نامیده‌اید، آغاز شده است؟
** خیر، هلموت اشمیت، صدراعظم مشهور آلمان در سالهای 1974 تا 1982، جمله زیبایی را نقل می‌کند که نقل حال ایالات متحده آمریکا در حال حاضر است. او می‌گوید: "هر چه کشوری بزرگتر باشد بیشتر به دام این وسوسه می‌افتد که راه خود را به تنهایی دنبال کند... ایالات متحده آمریکا بیشتر از دیگران به دام چنین وسوسه‌ای می‌افتد..."، اشمیت را باید از پرچمداران اتحادیه اروپا دانست که با واقع‌گرایی معطوف به حقیقت خویش از احترام فزاینده‌ای در نزد صاحبنظران برخوردار است. او سالها پیش در یکی از سخنرانیهای خود گفت: "من گمان نمی‌کنم که اروپای غربی به شکلی محتوم و چاره‌ناپذیر رو به افول باشد. اما ناچارم بپذیرم که در نتیجه نبود انسجام و رهبری داخلی، اروپا اکنون با شتاب روزافزونی که دارد، وزن و اعتبار اقتصادی و سیاسی و نیز نظامی خود را در جهان از دست می‌دهد. زمانی شخصی گفت: کناری نشستن و دست خود را رونکردن امتیاز بزرگی است، اما هر چیزی بالاخره حدی دارد. "اروپایی‌ها نیز در دو سال گذشته کاری انجام نداده‌اند اما باید بدانید که هر چیز بالاخره حدی دارد."
اشمیت سالها پیش به این نکات اشاره دارد و این نمایانگر رستنگاه این رویکرد در دوران قبل از وضعیت کنونی است. در اواخر دهه 80 برای اشمیت هم اتحادیه اروپا در وضعیت کنونی امری دور از دسترس نشان می‌داد ولی امروز اتحادیه اروپا یک شخصیت پذیرفته شده در افکار عمومی جهان است؛ و الگویی بسیار مناسب برای همگرایی منطقه‌ای برای مناطق ژئواستراتژیک جهان همچون "خاورمیانه اسلامی" به حساب می‌آید. در جولای سال 2002 اتحادیه آفریقا با حضور سران و رهبران 50 کشور رسما جایگزین سازمان وحدت آفریقا می‌شود.
تابوامبکی رئیس‌جمهوری آفریقای جنوبی به عنوان نخستین رئیس اتحادیه آفریقا در پایان اجلاس اختتامیه این اتحادیه گفت: "درک و اهمیت این برهه از تاریخ ما دشوار است، به گمان ما شور و شوقی بایسته با نیرویی بایسته و با سطح بایسته از تعهد در میان خودمان، اتحادیه آفریقا را افتتاح کردیم. تعهد برای این که این نهاد جدید ببالد و به نهادهای قدرتمند تبدیل شود. لذا امروز لایه‌های مختلف نظام بین‌الملل با اراده معطوف به حفظ و گسترش قدرت در بستر منطق منطقه‌گرایی خواهان ایفای نقش بایسته در معادلات قدرت بین‌المللی هستند. لایه اصلی این کوشش میان سه قدرت بین‌المللی و سه منطقه میان لایه‌ای قدرت خاورمیانه اسلامی، اتحادیه آفریقا و آمریکای لاتین شکل خواهد پذیرفت."
منطقه مرکزی قدرت همان گلوگاه اصلی تامین انرژی لایه‌های اصلی قدرت است؛ بی‌تردید خاورمیانه و نقطه گره‌ای پیوند تولیدکنندگان انرژی و مصرف‌کنندگان انرژی یعنی خلیج‌فارس از اهمیت کلیدی برخوردار است. از همین رو از میانه سه منطقه میان لایه‌ای قدرت است و در همین نقطه است که توازن قدرت باید شکل نهایی پذیرد تا متن جدید نظام بین‌الملل از مرحله گذار عبور کند و در ساحل توازن قدرت میان قدرتهای اصلی سطح رقابت بین‌المللی، به آرامش نسبی دست یابد. از همین جهت است که من بر این اعتقادم که باید به این فرضیه که نام آن را "دکترین پله جهان" نهاده‌ام، به طور بسیار جدی توجه نمود.
* منظورتان از دکترین پله جهان چیست؟ در این مورد بیشتر توضیح دهید؟
** در این فرصت پیش انگاره‌های این فرضیه را باز می‌شکافم. 1) با پایان پذیرفتن جنگ سرد و تضعیف انگیزه معطوف به حفظ وضع موجود در دو بلوک شرق و غرب، زمینه دگرگونی در نظام بین‌الملل فراهم آمد. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی زمینه مذکور را بارور ساخت و در مقام یک برابر نهاده یا آن‌تی‌تز موجب بروز و آشکار شدن اراده معطوف به گریز از مرکز در اقطاب شرق و غرب در اردوگاه‌های مختلف شد و برخلاف انتظار در درازمدت قطب غربی را بیش از حد قابل پیش‌بینی بسیاری از صاحب‌نظران متاثر ساخت و مرحله گذار از نظام دوقطبی را حاصل نمود. انگلیس‌ها اگر چه حیاتی دوزیست دارند اما در نهایت باید بین دریای اروپا و ساحل آمریکا را اولویت دهند.
2) تاسیس بلوک غرب و شرق بر ویرانه‌های دو جنگ جهانی استوار است. قطب‌بندی این دوره مولود و بازتاب چیرگی و تفوق فزایند موقعیتی بر انگیزه‌های واقعی بازیگران است. از این رو تبعیت اروپا از آمریکا بیش از هر چیز محصول بافت موقعیتی پیش اشاره شده است. تا انگیزه‌های حقیقی بازیگران این حوزه حتی انگلیس‌ها به عنوان دوستان سنتی آمریکا در اروپا تلاش خود را در رهایی از وضعیت تبعیت‌گونه از آمریکایی‌ها کتمان نمی‌‌کنند و خود را در نهایت کشوری اروپایی و از اتحادیه اروپا می‌دانند. آنها آمریکا را به عنوان یک دوست استراتژیک ارج می‌نهند. به واقع انگلیس‌ها از نزدیکی به آمریکایی‌ها برای هدف باز تعریف نقش مهم‌تری برای خود در اتحادیه اروپا در برابر آلمانیها و فرانسوی‌ها سود می‌جویند.
روند رو به تزاید هویت‌پذیری انگلیس در اتحادیه اروپا، قدرت این اتحادیه را بیشتر خواهد نمود.
این در حالی است که اراده معطوف به همگرایی در اتحادیه اروپا در عصر حاضر محصول یک فزایند تاریخی است و مولود منطقه‌گرایی انتخاب می‌باشد و از همین روست که با گذشت زمان و حل بحرانهای درون گفتمانی اروپا، این قدرت افزایش خواهد یافت.
هویت‌پذیری روسیه به عنوان یک کشور اروپایی در قالب اتحادیه اروپا می‌تواند به عنوان یکی از اساسی‌ترین عوامل تزاید قدرت در این بلوک از اهمیت به سزایی برخوردار باشد. روسها هنوز قبول نکرده‌اند که به تنهایی نمی‌توانند به راه خود ادامه دهند، اما جبر زمانه و بافت موقعیتی روسها را نیز به سوی منطق منطقه‌گرایی خواهد کشید. استراتژیسین‌های عصر پسامدرن به خوبی آگاهند که حتی تصور تدوین یک سیاست اقتصادی یا سیاسی یا امنیتی صرفا ملی تا چه اندازه پوچ و بیهوده است.
3) چین در آن سوی جهان و آن سوی ما به درون‌گرایی معطوف به بیرون روی آورده است. آنها در پی قدرت هستند، قدرت برای آن‌ها نیز از سوی اساسی گسترش اصول چینی در نظام بین‌الملل است. رویکرد درون‌گرایی معطوف به بیرون می‌تواند به عنوان نقطه ارتباط با واقعیت با حقیقت باشد.
از همین‌رو رقابت اکنون بیشتر بین دو قدرت غربی شکل‌پذیر است، آنها اگر چه از یک رستنگاه برخاسته‌اند ولی حوزه سیاست حتی تا رستنگاه یکسان موجب هویت یکسان نمی‌شود.
سیاست به ویژه در نظام بین‌الملل در بستر فرصت در پی قدرت است، و در هر مقطعی از تاریخ پیرو گفتمانی است که در پرتو آن قدرت را بیشتر حاصل و یا گسترش بخشد. امروز روابط اروپا و آمریکا نمایانگر اتمسفر گفتمانی رقابت در اتحاد است.
4) یازده سپتامبر در چنین فضایی نقطه عطف تاریخ در این مرحله‌گذار است. امپراتوری آمریکا به ‌سان امپراتوری روم، مرحله نخست سقوط خود را با فرو ریختن دو برج تجارت جهانی تجربه کرد صدای این شکست در آن سوی تاریخ و در سالهای آینده بیش از امروز با گوش‌ها آشنا خواهد شد. اروپا بار دیگر با فروپاشی این امپراتوری ثبات و استقلال بیشتری خواهد یافت. برای نخستین بار پس از فروپاشی امپراتوری روم، اروپا به میزان زیاد به ثبات دست یافت. امروز اروپا به خوبی تلاش دارد از ناقوس فروپاشی امپراتوری روم جدید بهره ببرد.
اروپایی‌ها به خوبی می‌دانند که آمریکا در متن آینده حذف‌پذیر نیست ولی می‌توان با تدبیر سیاسی قدرت آن را محدود ساخت و نظام تک‌قطبی یا هژمونی آمریکا را در حافظه تاریخ نظام بین‌الملل به مثابه خواب خرگوشی آمریکایی‌ها تجلی بخشید.
5) دروازه‌های اصلی ارتباط زمینی قدرتهای غربی با قدرت شرق در متن جدید در منطقه افغانستان و پاکستان شکل می‌پذیرد. منطقه حائل در این معنا، استوانه‌ای است که در ته آن پاکستان و در بالای آن افغانستان قرار دارند. از این رو در این دو کشور تلاش برای حضور از سوی تمام قدرتهای متن آینده دور از انتظار نیست. البته این تلاش در افغانستان نسبت به پاکستان برجستگی بیشتری خواهد پذیرفت.
6) اروپا خواهان حضور در نقطه گره‌ای قدرت در نظام بین‌الملل یعنی خلیج‌فارس است. لذا قدرت میان سطحی خاورمیانه از این رو هم برای آمریکا و هم برای اروپا اهمیت به سزایی می‌یابد. این در حالی است که چینی‌ها نیز از این رقابت به دور نیستند. از این رو اروپا تلاش دارد با گسترش ارتباط خود با ایران و اعلام درک متقابل نسبت به روسها و کشورهای آسیای میانه و ارتباط ایران با روسها در پرتو گفت‌و‌گوهای انتقادی و سازنده پیام حمایت خود از این کشورها را به نظام بین‌الملل مخابره کند. سفرهای نمایندگان اتحادیه اروپایی از واقعه یازده سپتامبر و گفت‌و‌گوهای آنها در رسانه‌های مختلف مبین همین نکته است.
7) دو نقطه ضدگره‌ای اروپای متحد را باید انگلیس و روسیه دانست. منظور من از نقطه ضدگره‌ای عوامل درون هویتی همگرایی قدرتمند اروپاست. انگلیس‌ها و روس‌ها، ابرقدرتان بازمانده از دو متن مجازی نظام بین‌الملل در قرون 19 و 20 میلادی هستند. انگلیس در قالب بریتانیای کبیر و روسیه در شالکه اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از قدرت‌های برتر سابق نظام بین‌الملل هستند و هنوز هم مانند بسیاری از کشورهای قدرتمند در سطح عالیه نظام بین‌الملل سودای عظمت از دست رفته را دارند. این چنین کشورهایی از حیاتی دوزیست برخوردار می‌باشند. امروز انگلیس حیات دوزیست اروپایی ـ آمریکایی و روسیه نیز حیات دوزیست آسیایی ـ اروپایی دارد.
در سطح کلان کوشش عمده اروپای متحد برای قدرتمند شدن در سطح به مراتب فزونتر، امروزه حل این دو چالش است. اگر انگلیس برای گرفتن امتیاز در اتحادیه اروپا کمتر با برگ برنده آمریکا بازی کند و بیش از همسویی با آمریکا به همنوازی با اروپا روی آورد و روسیه بپذیرد که کشوری اروپایی است، مربع آلمان، انگلیس، روسیه و فرانسه، قدرت اروپایی را ساماندهی مستحکم‌تری خواهد بخشید.
* آقای دکتر بنا بر آنچه تاکنون گفتید، به نظر می‌رسد آلمان‌ها در اتحادیه اروپا از مرکزیت قابل توجهی برخوردار می‌باشند. نظر شما چیست؟
** 8) بله، آلمان‌ها در بستر تحولات تابستان 2002 و مخالفت با حمله تک‌محورانه آمریکا به عراق؛ پرچمداری اراده گریز از تبعیت آمریکا را برافراشته است. شرودر صدراعظم چندان موفقی نبود، اما در پرتو مخالفت با آمریکا در رقابتی نفس‌گیر پیروز شد.
من معتقدم که رقابت اروپا و آمریکا "رقابت در اتحاد" است. نقطه اصلی رقابت در آلمان شکل می‌گیرد و نقطه اصلی اتحاد در انگلیس. حافظه تاریخی به جای مانده از دو جنگ جهانی اول و دوم در دولتمردان اروپا و سپس سال‌ها تبعیت محترمانه ولی جبری از دو بازیگر جنگ سرد در نیمه دوم قرن بیستم به اروپایی‌ها آموخته است که منافع آنها در گرو همسویی رقابت‌آمیز با آمریکایی‌ها است. آنها به خوبی می‌دانند که باید با امواج سهمگین قدرت اروپا چگونه برخورد کنند، آنها تور خود را در دریای قدرت غرب رها کرده‌اند.
هرگاه اقیانوس قدرت غرب موج خشمگینانه دارد به سان ماهیگیران با تجربه قدمی به پس می‌گذارند ولی در موقعیت مقتضی دو قدم به پیش می‌نهند. اروپا و آمریکا هر دو از یک رستنگاه برخوردارند، اما این سبب نمی‌شود که رقابت را کنار گذارند؛ اروپا در سایه تلاش فرانسه و آلمان تلاش دارند کشورهای اروپایی را به اتحاد پیوند دهند و پیوندهای موجود را مستحکم سازند.
* آیا نظم نوین جهانی در منظر اروپایی‌ها از همان معنای آمریکایی تبعیت می‌کند؟
** 9) در اینجا قصد آن داشتم که به این نکته اشاره کنم و حالا که سوال کردید به طور دقیق باید بگویم که، اصول سیاست خارجی در اروپای امروز بر مبنای پذیرش منطق "نظم نوین جهانی" با تعریف اروپایی از این مفهوم شکل می‌پذیرد. این تعریف آن آموزه‌ای نیست که آمریکایی‌ها از مفهوم نظم نوین جهانی دارند. بوش پدر رئیس‌جمهور وقت ایالات متحده از یک سو، طی سخنرانی خود در جلسه مشترک کنگره آمریکا در اوت 1992، نظم نوین جهانی را به نحوی تعریف کرد که در آن، دنیای سیاست در دو صحنه داخلی و خارجی، حاوی ویژگی‌هایی چون "آزادی از ترور، تواناتر در تعقیب عدالت و مطمئن‌تر در جستجوی صلح" و همچنین آکنده از خوشبختی و هماهنگی خواهد بود، همچنین وی اضافه کرد در این نظم حکومت قانون جای حکومت جنگل را خواهد گرفت و مسوولیت کشورها لحاظ خواهد شد. اما در اتمسفری دیگر نقیض این را در عمل و گفتار به نمایش گذاشت. امروز بوش پسر وام‌دار رادیکال چنین تفکری است که با زیرپا گذاشتن تمام تعاریف نظام بین‌الملل، ارتجاع بین‌المللی را به نظام سیاست خارجی عصر باستانی و قرون وسطایی باز می‌گرداند. این جمله مشهور بوش پسر که "یا با ما باشید یا بر ضد ما هستید" هویت شیطانی وسوسه‌های درونی یک قدرت بزرگ را به نمایش می‌گذارد.
ملت آمریکا، ملت بزرگی است؛ مردم آزادیخواه و فرهیخته در آمریکا کم نیست، در دولت آمریکا نیز می‌توان کسانی را یافت که حداقل ملت خود را دوست دارند و تلاش می‌کنند منافع ملی آمریکا را در نظر داشته باشند. اما برای ملت آمریکا باید باعث بسی تاسف باشد که امروز در راس هیات حاکمه این کشور کسانی حکومتی می‌کنند که نماینده فاشیسم بین‌المللی هستند و ارتجاع بین‌المللی را در بازگشت به نظام امپراتوری و تبعیت از زور و زر و تزویر به نمایش می‌گذارند.
* شما از مفاهیم ارتجاع بین‌المللی و فاشیسم بین‌المللی استفاده کردید؟ در این مورد بیشتر توضیح می‌دهید؟
** آمریکای امروز خواهان تبعیت کامل دنیا از امپراتوری آمریکا است و بین‌المللی‌گرایی را در چارچوب الگوی ارگانیستی و با مصداق مدل امپراتوری دنبال می‌کند؛ آمریکا می‌داند به تنهایی نمی‌تواند به کمال رشد و پیشرفت برسد؛ ولی این وسوسه شیطانی در آمریکا ایجاد شده است که آمریکا به حدی از قدرت رسیده است که همکاری دیگران را در چارچوب تبعیت ملت‌های دنیا از خود دارا است و با دیدی خوشبختانه به این اعتقاد است که می‌تواند امروز با تکیه به انباشته‌ها و داشته‌های خود دنیا را به تبعیت از امپراتوری‌ کاخ سفید فراخواند.
تشکیل جامعه جهانی واقعیتی انکارناپذیر است، اما باید توجه داشت به عکس امپراتوری که سعی داشت محیط خارجی عام را مطیع صحنه خاص‌گرا یا بخش‌گرای داخلی کند، نظم نوین جهانی منادی شکل تعدیل شده این از تحول معکوس در انطباق سطح خاص‌گرا و بخش‌گرای داخلی با سطح عام جهانی است. جهان امروز شاهد تغییر و تحولاتی بنیادین در مدل الهام‌بخش به سازمان اجتماعی و نظام بین‌المللی است. در زمان باستان و قرون وسطی، ارگانیسم معیار سازماندهی به اجتماع بود. در نظم مزبور، جامعه همچون حیات مزبور می‌نمود، ساختار فیزیکی وجود آن به مقتضای مثلی اعلا صرفا توسط عقلا قابل شناسایی بود؛ افراد عادی جامعه را در آن شناخت راهی نبود.
در دوران نوزایی مکانیک اتمی نیوتون جایگزین نوع سامان‌بخشی اجتماعی پیشین شد. هنگامی که بشر توانست با گردآوردن مولفه‌های مختلف، مصنوعات مکانیکی متفاوت بسازد، در سامان‌بخشی اجتماعی نیز به این اندیشه رسید که انسان‌ها به طور فردی به دنیا می‌آیند و جامعه از تجمع جبری یا داوطلبانه افراد ایجاد می‌شود. سامان اجتماعی به مقتضای مکانیک اتمی نیوتون پایه‌گذاری شد. از اوایل قرن حاضر، به تبع اندیشه‌های کانت، هگل و مارکس و تلاش انسان سامان‌بخشی اجتماعی متحول شد. در این نظم جدید، هدف آن بود که آزادی‌های فردی ملزومات ناشی از همکاری جمعی با هم تلفیق شوند، بشر گام‌های جدید به سوی تزکیه و تنقیح افکار و اندیشه‌های قراردادهای اجتماعی هانر، لاک، مونتسکیو و روسو برداشت. پایه‌های جدید برای نظم نوین ساخته شد که می‌توان از منظر شکل محتوایی و هویت درونی نظم کوروپوراتیو لقب داد. اصالت آزادی‌های فردی باید رعایت شود اما نیازهای فردی انسانی، همکاری جمعی با اصالت آزادی‌های فردی تلفیق می‌شد. نظم نوین جهانی منادی راهیابی فزاینده به این سو است.
نظام بین‌الملل در حال شدن است؛ باید برای این «شدن» از «بودن» خودآگاهی یابد و تعلقات موجود را که او را در بود محصور می‌سازد بگسلد و مقطعی دیگر از تاریخ تغییر منزلت خود را رقم زند.
در واقع می‌توان گفت، تعبیر آمریکایی‌ها از نظم نوین بین‌الملل با تعاریف بوش‌ها یک نظم ارتجاعی است که در آن استیلای هژمونیک آمریکا یا مدل امپراتوری است که در آن استیلای هژمونیک آمریکا در راس هرم امپراتوری قرار دارد و رئیس‌جمهور آمریکا در جایگاه امپراتور تابعیت محض شهروندان آمریکایی و دیگر کشورها و ملیت‌های تحت این استیلا را طلب می‌کند.
* خب، بفرمایید موضع‌گیری اروپایی‌ها در این اتمسفری که ترسیم نمودید، چیست؟
** اروپایی‌ها تا حدودی این وضعیت را قبول کرده‌اند و با تجربه پیمان ماستریخت و تشکیل اتحادیه اروپایی این مدل را لمس نموده‌اند؛ از این رو در بستر فهم این محیط عمل می‌کنند. امروز اصول سیاست خارجی اروپا در بستر هم وضعیت در حال گذار نظام بین‌الملل به نظم جدید با تعریف اروپایی شکل می‌پذیرد که گرچه با پذیرش تمام مولفه‌های ناظر بر تعریف‌ نظم نوین جهانی با الگوی جامعه مدنی و نظم کورپوراتیو منطبق نیست ولی به نظم حاصل از مکانیک اتمی نیوتون در قالب تلاش برای جایگزینی اروپای متحد به جای اسطوره‌های قدرت چون بریتانیای کبیر و اتحاد جماهیر شوروی در نظام موجود تلاش دارد. به عبارت دیگر اروپا هویت تلفیقی نظم جدید جهانی را نه در آرایش محتوایی بلکه در آرایش شکلی آن دنبال می‌کند.
ببینید یا من فکر می‌کنم نگاهی به الگوی سیاست خارجی کشوری مثل آلمان به عنوان یکی از محوری‌ترین کشورهای اروپای متحد و مدل قابل عنایت دیگر کشورهای اروپایی، مبین نکات قابل توجهی در این زمینه می‌باشد.
* آقای دکتر به نظر می‌رسد که دوران انتقال دوران طولانی است، این دوران در چه بستری به نظم می‌رسد؟
** برای توضیح کامل به پرسش شما مجبورم یک نگرش تاریخی به موضوع داشته باشم و متون قبلی تاریخی را در حد اجمالی بازگشایم. پس از جنگ دوم جهانی، نظم یالتایی در جهان حاکم شد؛ این نظم نیز مانند تمام نظام‌های موجود در مقاطع گوناگون تاریخی از پذیرش منطق توازن قدرت‌گریزی نداشت، هر چند در هر یک از این مقاطع نظم موجود با گفتمان توازن قدرت مورد نیاز در همان مقاطع قابل تعریف است.
من بر این اعتقادم که این نظم سه‌قطبی منعطف؛ تلاش خواهد نمود جهان را در یک نظام یالتایی بار دیگر به مناطق نفوذ تقسیم نماید و پیام پنهانی نظم جهانی را در متون مجازی متعدد در مقاطع مختلف تاریخی، یعنی توازن قدرت را بار دیگر حاصل نماید. فراموش نکنید که من توازن قدرت را اینگونه تعریف کردم: «توازن قدرت نوعی فرایند تعادل یا متوازن‌سازی معطوف به استیلا است که به حالت ثبات و صلح در حالت اتفاق قدرت مجهز می‌شود.»
بازیگران اصلی این نظم جدید؛ چین، اروپای متحد و آمریکا خواهند بود. تلاش این قدرت‌ها در حفظ انباشته‌ها، گسترش داشته‌ها و حصول خواسته‌ها در نظام بین‌الملل آنها را به سوی رقابت‌های پنهان و آشکار جهت نفوذ در مناطق قدرت میان سطحی در حوزه‌های گوناگون جغرافیایی می‌کشاند. آسیا با قلب تپنده خاورمیانه؛ آفریقا و آمریکای لاتین، همیشه مناطق اصلی جذب و جلب علایق قدرت‌های بزرگ بوده است.
در این میانه خاورمیانه و نقطه گره‌ای آن خلیج همیشه فارس از اهمیتی بسزا برخوردار است. قلب جهان در خلیج‌فارس می‌تپد. اگر آسیای میانه حدود دو تا سه درصد انرژی جهان را انباشته دارد. آفریقا بین 5 تا 7 درصد آن را از آن خود ثبت کرده است. امروز خاورمیانه محتوای بالغ بر 65 درصد انرژی جهان است. امروز اگر دکترین بازدارندگی آمریکایی‌ها به دکترین پیش‌دستی تبدیل می‌شود، به واقع تلاش دارد تحت پوشش مبارزه تروریسم در نظم قرن 21 میلادی جهت استیلا بر مناطق ژئواستراتژیک جهان بر رقبای خردمند و خواهان سهم بیشتر قدرت در نظام آینده؛ پیشی گیرد. امروز اروپا این را خوب فهمیده است، چین به این امر آگاهی داشته و دارد و قدرت‌های میان لایه‌ای قدرت باید به این آگاهی اهمیت دهند.
به نظر می‌رسد پله جهان در حال شکل‌گیری است، خلیج‌فارس سطح اصلی حصول این پله است؛ اگر بنا به فرض خطی افقی از کناره‌های شرقی دریای عمان تا کناره غربی خلیج‌فارس بگشیم و در کویت آن را به سمت بالا و عمودی نماییم، اولین پله ایجاد خواهد شد. پله دوم با تغییر مسیر عمودی به افقی در مرز جنوب شرقی ترکیه، شمال عراق و غرب ایران حاصل خواهد شد و اگر این پله را ادامه دهیم کل اروپا، آسیای میانه و ماوراء قفقاز را در بر خواهد گرفت. رویکرد اروپایی روسیه در اراده جبری روس‌ها را به اروپا و همگرایی اروپا معطوف به نزدیکی جغرافیای میان مناطق همگرا روی پله را در منطقه نفوذ اروپای متحد قرار خواهد داد.
مناطق عربی، کشورهای حوزه جنوبی خلیج‌فارس از مناطق نفوذ آمریکا محسوب خواهند شد. کشاکش‌های اروپا و آمریکا بر سر حمله آمریکا به عراق در همین راستا قابل ارزیابی است؛ حمایت‌ها، مقاومت‌ها و همراهی‌ها همگی در بستر تلاش برای گرفتن امتیاز و تثبیت این وضعیت از سوی اروپایی‌ها و تلاش آمریکایی‌ها برای گسترش منطقه نفوذ خود از زیر پله به روی پله است.
در کناره سطح اصلی این پله استوانه حل در افغانستان و پاکستان شکل می‌گیرد که در واقع منطقه برزخ میان حوزه نفوذ قدرت‌های غربی و قدرت شرقی است.
چین در آسیای شرقی و جنوب شرقی آرام‌آرام قدرت خود را شکوفاتر می‌سازد و در سایه تجربه و تدبیر سیاسی تلاش دارد منابع قدرت بین‌المللی خود را در سایه صبوری در برابر گردنکشی‌های آمریکا با بازگشایی معقولانه بازارهای فروش این منطقه پرجمعیت در برابر خواست قدرت‌های غربی، نیاز به آرامش معطوف به انسانیت قدرت خود را به دست آورد.
باید منتظر بمانیم تا نظم پس از 11 سپتامبر را مشاهده کنیم. جهان امروز آبستن حوادثی است که حصول این نظم را تسریع خواهند کرد.
* لطفا در اینجا بفرمایید منظورتان از این حوادث چیست؟
** ماجرای عراق جدی است. آمریکا خواهان ایجاد غشای امنیتی برای پایگاه خود در اسرائیل است. آمریکایی‌ها تلاش دارند در این مقطع فرصت‌گونه حاصل از وقایع 11 سپتامبر بیشترین بهره را برده و غشای امنیتی را برای حصول منافع بیشتر برای آمریکا را تضمین نماید.
حضور اهمیت دارد. ظهور امنیت فریب است. آمریکایی‌ها به خوبی می‌دانند که آنچه اهمیت دارد کنترل مناطق ژئواستراتژیک جهان است، حال اگر این حضور در پرتو ظهور پنهان یا حتی غیرمستقیم باشد، هزینه کمتری را به ویژه در میان افکار عمومی جهان در پی خواهد داشت. از این رو در این فرصت باید با رویکرد هابیستی در نظام بین‌الملل و در سپهر اندیشه جنگ همه بر علیه همه موقعیت خود را تحکیم سازد. مهم‌ترین پایگاه آمریکا در برجسته‌ترین منطقه ژئواستراتژیک جهان، اسرائیل است.
«یعقوب مریدور» پدر «دان مریدور» رئیس هیات دیپلماتیک اسرائیل با آمریکایی‌ها در ارتباط با امضای پیمان‌های استراتژیک بین دو کشور آمریکا و اسرائیل در سال 1954 گفته بود که اسرائیل به مثابه ناو هواپیمابر برای آمریکا است. این مثال بسیار عمیق است. آمریکا برای این که یک ناو هواپیمابر در منطقه مستقر بکند، سالانه 40 میلیارد دلار باید هزینه کند، ولی در حال حاضر آمریکا کمتر از چهار میلیارد دلار سالانه به اسرائیل کمک می‌کند. در واقع اسرائیلی‌ها با چهار میلیارد دلار هزینه اسرائیلی را دارند که بسیار بیشتر از یک ناو هواپیمابر برای آمریکایی‌ها در منطقه اهمیت دارد و اگر حتی اسرائیل به مثابه یک ناو هواپیمابر محسوب شود، آمریکایی‌ سالانه 36 میلیارد دلار برنده است. اکنون نسل جدید اسرائیلی‌ها «پساصهیونیسم» را مطرح می‌کنند. پساصهیونیست‌ها که عمدتا فرزندان مهاجرین یهودی اروپایی در اسرائیل هستند، مهاجرینی که از کشورهایی چون رومانی، اوکراین، انگلیس و آلمان آمده‌اند، معتقدند که: «چرا ما کشته شویم. دلیلی بر اینجا بودن ما وجود ندارد. ما در اینجا منافع آمریکا را تامین می‌کنیم.»
در چنین اتمسفری آمریکایی ها باید بپذیرند که حوزه امنیت منطقه‌ای اسرائیل را فراهم سازند و غشای امنیتی اسرائیل را فربه سازند. بر طبق «قانون سیالیت سرمایه» موج چهارم رسوب سرمایه باید در اسرائیل صورت پذیرد که با انقلاب اسلامی در ایران موج سوم رسوب سرمایه از ایران به اسرائیل منتقل شد. موج اول ژاپن، موج دوم کره جنوبی و موج سوم ایران بود. اما اسرائیل نیز پیش‌زمینه‌های لازم برای این معنا را دارا نیست، در حالی که «سرمایه‌داری بین‌المللی» در فکر موج پنجم مصر و ششم تونس است.
تشکیل یک دولت خودگردان اما مستقل فلسطینی عمق استراتژیک ضربه‌پذیری اسرائیل را در کمربند خط سبز افزایش می‌بخشد. باید ژئوپولوتیک منطقه تغییر کند و زمینه مهاجرت‌پذیری فلسطینیان و گرایش آنها به مهاجرت در کشورهای عربی، چون اردن، عراق، عربستان و... آماده شود.
این در حالی است که اسرائیلی‌ها چه در افکار عمومی جهان و چه در میان ساکنان خود اسرائیل رژیمی نژادپرست جلوه کرده‌اند. در 8 سپتامبر درست سه روز قبل از واقعه 11 سپتامبر، در کنفرانس دوربان بالغ بر 3000 سازمان غیردولتی صهیونیسم را با نژادپرستی مساوی دانستند. سازمان‌های غیردولتی بار دیگر سایه‌های شوم قطعنامه 3379 سال 1975 سازمان ملل را که صهیونیسم را مساوی با نژادپرستی می‌دانست بختک‌گونه به سینه اسرائیل نشاند. اگر چه این قطعنامه با آغاز مذاکرات «ساف» با اسرائیل در سال 1991 توسط سازمان ملل لغو شده است.
من با ضرس قاطع معتقدم: «رادیکالیسم آزادی فریب و امنیت‌سوز است.» اگر چه امروز تا حدود زیادی بافت موقعیتی در حال گذار نظام بین‌الملل و آینده آمریکا در «نظم یالتایی 2» پس از واقعه 11 سپتامبر در گرو کوشش خردمندانه آمریکایی در این بستر است؛ اما سیاستمداری می‌تواند صدها بار بلف بزند، ولی بسیار امکان دارد که یک اشتباه طومار قدرت او را مختل کرده و حتی درهم می‌پیچد.
جهان امروز تحمل «امپراتور» و «امپراتوران» را ندارد. آمریکا باید به نقش برتر خود در نظام سه‌قطبی متوازن و منعطف بیندیشد. راه‌حل‌های رادیکالانه امنیت‌سوز خواهد بود و این نقش را در طبقه‌بندی لایه‌ای قدرت در دهه‌های میانی قرن حاضر به لایه‌های فزون‌تر انتقال خواهد داد و در پرتو اشتباه رادیکالیستی سیاست‌های نظامی‌گری آمریکا و «وسوسه شیطانی» حاصل از آن، آمریکا را در پایانه‌های قرن 21 میلادی به سرنوشت بریتانیای کبیر و روسیه شوروی سوق خواهد داد.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات