(روزنامه وقايع اتفاقيه ـ 1396/05/21 ـ شماره 474 ـ صفحه 8)
در اين لحظه ايندي (با بازي هريسون فورد) با نور رعدوبرق روشن ميشود. در افق نگاه ميکند و متوجه ميشود يک قارچ اتمي به آسمان ميرود. سال ۱۹۵۷ است و ايندي بيخبر از همهجا از يک محل آزمايشهاي هستهاي سر درآورده است. موج انفجار به سوي ايندي ميآيد و او نااميدانه به داخل يک يخچال ميخزد.
چند ثانيه بعد ديوارهاي خانه مانند يک قوطي کبريت درهم ميشکند و به اينسو و آنسو پرواز ميکند. آن صندوق فلزي يعني همان يخچال نيز به کيلومترها دورتر پرتاب شده و درنهايت قهرمان فيلم درحاليکه کاملا سالم است از داخل آن بيرون ميآيد. استيون اسپيلبرگ در اين فيلم يعني «اينديانا جونز و قلمروی جمجمه بلورين» (۲۰۰۸)، براي بازگوکردن نکتهاي طنز و البته تلخ، يک بمب اتمي را منفجر ميکند. ميتوان از اين فيلم بهعنوان اثري مضحک و کاملا بيربط ياد کرد اما بههرحال اين اثر نيز يادگار بسياری از فيلمهايي بهشمار ميآيد که فقط با هدف کاهش ترس تماشاگر از بمبها ساخته شدند. زمان ساخت فيلم اسپيلبرگ به دهه ۱۹۵۰ بازميگردد؛ يعني همان دوراني که اينگونه فيلمها غالبا با سفارش مستقيم دولت ايالاتمتحده آمريکا ساخته ميشدند. آن فيلمها البته فيلمهايي آموزشي بودند مانند «Duck and Cover» (۱۹۵۱) که به دانشآموزان مدارس ابتدايي آموزش ميداد در صورت وقوع يک حمله اتمي بايد خود را روي زمين کلاس انداخته و بازو را به دور سر بپيچند.
گوينده متن فيلم به زبان ساده به بچهها درمورد سوختگي ناشي از نور خورشيد ميگفت و عکسهايي از کمر آفتابسوخته پسربچهاي نشان داده ميشد و مادر پسرک، کمر او را با پماد و داروهاي ديگر مداوا ميکرد. در اين فيلم گوينده غايب متن توضيح ميداد که وضعيت در صورت يک انفجار اتمي بههمينصورت خواهد بود و جاي ترس و نگراني زيادي وجود ندارد! با نگاهي امروزي ميتوان اين قبيل فيلمها را در ژانر طنز جاي داد اما در همان زمان که دولت آمريکا سعي ميکرد پيامدها و خطرات يک حمله اتمي را کمرنگ نشان داده و ترس مردم را کاهش دهد، هاليوود پشت سر هم فيلمهايي را ميساخت که در آن، صحنههايي بسيار وحشتناک از جنگ اتمي نشان داده ميشد و بر ترس و وحشت مردم ميافزود. در اين فيلمها مورچهها پس از انفجار اتمي به هيولا تبدیل شده و همهچيز ازجمله انسانها به خاکستر بدل ميشدند.
از نگاهي ديگر اما ميتوان گفت بمبهاي اتمي براي سينما در حکم مائدههاي آسماني بودند و حتي در دوران سينماي صامت نيز کارگردانان از سکانسهاي پر از تخريب و خشونت استقبال ميکردند. در همان دوران سينماي صامت بود که «سقوط پمپي» يا «چهار سوار رستاخيز» روي پرده نقرهاي رفت؛ همان سوارهايي که به غيراز ويراني و مرگ، چيزي از خود بر جاي نميگذاشتند.
تا به امروز صدها فيلم در هاليوود با موضوع خشونت و کشتارهاي دو جنگ جهاني ساخته شده است. در اين فيلمها درواقع فجايعي که به دست انسان شکل گرفته اما همين انسان براي کنترل آن محدوديت دارد به تصوير کشيده شده و صدالبته همواره در نهايت اين انسان است که حتي بر هيتلر نيز پيروز ميشود اما بمب اتمي، روح خبيثي بود که از بطري خارج ميشد و اين قدرت را داشت که همهچيز را روي زمين با خاک يکسان کرده و نابود کند.
هراس از آرماگدون هستهاي در بسیاری از فيلمهاي علمي- تخيلي بازتاب پيدا ميکرد و در اين فيلمها از حمله فرازمينيهايي گفته ميشد که براي نابودي زمين سوگند خوردهاند. در فيلم «روزي که زمين از حرکت ايستاد» (۱۹۵۱، به کارگرداني رابرت وايز)، يک موجود انساننماي فضايي، اهالي زمين را تهديد ميکند که چنانچه نتوانند در ميان خود صلح برقرار کنند، همه آنان را از بين خواهد برد.
در سالهاي دهه ۱۹۵۰ هر زمان که هاليوود، فيلمي با موضوع حمله سفينههاي مريخي عليه زمين ميساخت، همه ميدانستند مراد از سفينهها و اهالي مريخ درواقع روسها هستند. هاليوود با اين کار درواقع اين امکان را براي تماشاگر فراهم ميکرد که از ترس و هراس خود لذت ببرد. بهاینترتيب، تهديدي که از جانب بلوک شرق ميآمد، به دوردستها و فضا راه مييافت. در ژاپن دهه ۱۹۵۰ نيز ژانري موسوم به فيلمهاي گودزيلا پا به عرصه وجود گذاشت. اين فيلمها راوي داستان يک دايناسور ماقبل تاريخ بود که پس از انفجار يک بمب اتمي از اعماق دريا بيرون آمده و تلاش دارد توکيو را با خاک يکسان کند اما قدرت تخريبي گودزيلاي نمايشدادهشده در اين فيلمها به مراتب بيشتر از بمب اتمي است. در اولين فيلم گودزيلا که «گوجيرا» (۱۹۵۴) نام داشت، دانشمندان براي مقابله با اين هيولا بايد سلاحي جديد و بسيار بزرگ و قدرتمند ميساختند. بههميندليل مجبور به رقابت تسليحاتي با يکي از دشمنان خود ميشوند. اين دشمن نيز توسط انسان درست شده اما انسان ديگر نميتواند بر او غلبه کند. آخرين فيلم گودزيلا در بهار سال ۲۰۱۴ روي پرده رفت و نيمميليارد دلار فروش داشت.
در فيلمهاي گودزيلا، بشريت به دلايل گاه مبهم به دوران ماقبل تاريخ بازگشت ميکند و به عبارت ديگر به عصر معصوميت بازميگردد. گودزيلا زاده عصر مزوزوئيک است؛ يعني دوراني که هنوز از انسان و تمدن و البته بمب اثري نبوده است. در اين فيلمها اين پرسش مطرح ميشود: اگر زمين در اختيار همين موجودات خزنده و وحشي باقي ميماند و در اختيار انسان قرار نميگرفت، وضعيت بهتري نداشت؟
اما تماشاچيان سينما زماني عاشق اين هيولا شدند که گودزيلا عليه کينگکونگ يعني آن ميمون غولپيکر وارد جنگ شد. بهاينصورت جلوهاي از نبرد شرق عليه غرب در سينما شکل گرفت و جنگي نيابتي آغاز شد. جالب آنکه انسانها در اين فيلمها غالبا فقط نظارهگر بودند و چيزي بيشتر از سياهيلشگر به حساب نميآمدند. بشر روي زمين تنها تحمل ميشد و در برابر اين هيولاها نه قدرت و نه اصولا حرفي براي گفتن داشت. بيترديد دورماندن از فجايع اتمي براي بشريت، بهتر و گواراتر بود اما آیا اين ماشين ويراني و تخريب براي سينما هم همين حکم را داشت؟ در آن دوران ژانري موسوم به ژانر «فرداي آن روز» يعني فرداي روزي که از آن با عنوان «هولوکاست اتمي» ياد ميشود بهوجود آمد. اين قبيل فيلمها داستان جانبهدربردگان و بازماندگان سيارههاي غيرمسکونيشده و قتلعامشده را تعريف ميکرد.
يکي از نخستين آثار اين ژانر، فيلم آخرالزماني «پنج نفر آخر» (۱۹۵۱) بود که داستان پنج بازمانده از يک جنگ اتمي را روايت ميکرد. از جديدترين فيلمهاي اين ژانر ميتوان از «ترميناتور جنسيس» (۲۰۱۴) ياد کرد؛ البته بسياري از اين فيلمها با انگيزههاي مذهبي و باورهاي مسيحي ساخته شدند و اين فاجعهها را نوعي امتحان الهي عنوان کرده و به وجود يک منجي و رهاييبخش تأکيد دارند اما فيلمهايي که با موضوع جنگ جهاني دوم در هاليوود ساخته شدند، آثاري سکولار به شمار ميآيند. در اين فيلمها گفته ميشود که چگونه انسانها عليه يکديگر عمل ميکنند ولی با گذشت سالها ظاهرا هاليوود نيز براي هر چه ملموسترکردن فاجعههاي اتمي و پيامدهاي آن، جانب طرفداران باورهاي مذهبي را نيز نگه داشته و فيلمهاي خود را در برابر اعتقادات مردم جامعه قرار نميدهد. در برخي فيلمهاي دهه ۱۹۵۰، جنگ اتمي چيزي بيشتر از يک سيل و طوفان نيست و راديواکتيويته اثري مانند يک نيروي پاککننده و پالايشگر دارد که فقط چند جفت برگزيده از انسانها را زنده باقي ميگذارد و قيامت و رستاخيز نيز در اين فيلمها هيچ شباهتي با سقوط و نيستي ندارد بلکه نوعي نجات و رستگاري به شمار ميرود که اثر قطعي آن يافتن دوباره انسانيت و گوهر وجودي انسان است.
مدتها طول کشيد تا سينما اين جسارت را به خود داد که از پيامدهاي واقعي جنگ اتمي بگويد و اعتراف کند که از زمان ساخت اين بمبهاي هستهاي، انسان سرنوشتي به مراتب مبهمتر پيدا کرده و البته اگر خودش بخواهد، ميتواند نجات پيدا کند اما اين مسئله نيز به نوعي نگرانکننده بود زيرا اين نکته را نيز يادآور ميشد که هر واحد انسان قدرت اين را دارد که کليت بشريت را به نابودي بکشاند.
دليل چنين ديدگاهي در هاليوود به بحران کوبا در اکتبر سال ۱۹۶۲ بازميگردد؛ همان روزهايي که جهان در دو هفته تا آستانه يک نابودي اتمي پيش رفت. در سالهاي پس از آن فيلمهاي زيادي با موضوع جنگ اتمي ساخته شد که برخي از آنها جديتر و برخي مضحکتر از قبل بودند.
در اولين فيلم جيمز باند که «دکتر نو» نام داشت و بلافاصله پس از بحران کوبا ساخته شده بود، انرژي اتمي حتي از سوي شخصيت شرور داستان فقط براي تأمين انرژي به کار گرفته ميشد. در فيلم «پنجهطلايي» (۱۹۶۴) و «توپ آتشين» (۱۹۶۵) اما نقش مقابل جيمز باند از سلاح اتمي بهعنوان ابزاري براي اعمال خشونت استفاده ميکرد.
آن ميلياردر شرور فيلم «پنجهطلايي» درواقع نمادي از تداوم سرمايهداري با ابزار اتمي است. او قصد دارد ذخاير طلاي آمريکا در فورتناکس را بهوسيله يک انفجار اتمي آلوده ساخته و بهاينصورت ارزش طلاهاي خود را افزايش دهد. اميليو لارگو، گنگستر بزرگ فيلم «توپ آتشين» هم ميخواهد با تهديد به انفجار دو بمب اتمي، مبلغ ۲۸۰ ميليون دلار از سازمان ملل متحد باج بگيرد و از آن به بعد بود که بمب اتمي به عضو جدانشدني از فيلمهاي پرطرفدار جيمز باند بدل شد؛ البته اين بمبها غالبا در آخرين ثانيهها قبل از انفجار از سوي مأمور ۰۰۷ خنثي ميشدند و هرگز به مرحله انفجار نميرسيدند. هنگامي که جيمز باند در فيلم «جاسوسي که مرا دوست داشت» (۱۹۷۷) سرپوش يک کلاهک اتمي را باز ميکرد در پاسخ به اين پرسش که آيا دانشي درمورد اين بمبها دارد، بهصراحت گفت: «نه اما بالاخره براي هر کسي بار اول وجود دارد.»
در اين فيلم، شخصيت شرور داستان دو موشک اتمي را از زيردرياييهاي بريتانيا و شوروي دزديده و قصد دارد با شليک موشک شوروي به سوي بريتانيا و موشک بريتانيا به سوي شوروي، جنگ جهاني سوم را آغاز کند. ظاهرا پايانيافتن توازن وحشت به زعم سازندگان آن فيلم ميتواند نابودي کامل جهان را رقم بزند اما چگونه انسان ميتواند به تأسيسات راداري دو طرف دستيابي پيدا کند و از يک فاجعه اتمي جلوگيري بهعمل آورد؟ اين موضوعي بود که سينما بارها به آن مشغول شد و فيلمهايي از کنار آن ساخت که همه عناصر يک درام روانشناسانه به همراه عناصري از فاجعه و تريلر و طنز سياه و شرورانه را يکجا در خود داشت. اواسط دهه ۱۹۶۰ بود که رقابتي در ميان هاليووديها درگرفت و حاصل آن آثاري مانند «هدف مسکو» ساخته سيدني لومت و «دکتر استرنج لاو» به کارگرداني استانلي کوبريک بود. هر دو فيلم از جنگي اتمي ميگويند که بدون دليل مشخصي آغاز شده و هيچکس توانايي جلوگيري از آن را ندارد و حتي از دست رئيسجمهوري ايالاتمتحده آمريکا هم دراينمورد کاري برنميآيد. يکي از اين دو فيلم، درام و ديگري يک کمدي است و همين کمدي ميتواند در گيشه و جذب مخاطب موفق باشد. فيلم «دکتر استرنج لاو» يکي از بهترين آثار طنز درمورد جنگ سرد و عصر اتم محسوب ميشود. در پايان اين فيلم يک سرگرد ديوانه آمريکايي روي بمب اتمي نشسته و درحاليکه کلاه کابوي خود را مانند گاوچرانها تکان ميدهد، به سوي هدف سقوط ميکند و بهاينترتيب پايان جهان رقم ميخورد.
آن اتاق جنگي که طراح معروف «کن آدام» به سفارش کوبريک طراحي کرد، به الگويي از اتاقي در ذهن مردم بدل شد که سرنوشت بشريت در آن رقم ميخورد. هنگامي که رونالد ريگان در سال ۱۹۸۱ وارد کاخ سفيد شد در اولين اقدام درمورد آن اتاق جنگ سؤال کرد و جواب شنيد: «اصلا چنين اتاقي وجود ندارد.»
«دکتر استرنج لاو» از جنبههاي هيستريک و احمقانه خود، امروزه نيز براي بيننده لذتبخش است اما «هدف مسکو» ساخته لومت که نسخه تلويزيوني آن نيز در سال ۲۰۰۰ توسط استيفن فرير ساخته شد، پرسشهايي ناخوشايند را مطرح ميکند و ادعاهاي ابرقدرتها مبنيبر امنبودن اين بمبها را به چالش ميکشد و صدالبته فاش ميکند که خطاناپذيري اين سلاحها توهمي بيش نيست. در پايان فيلم، دوربين خلباني را نشان ميدهد که با بمبافکن بي-۵۲ خود به مقصد مسکو در پرواز است. سيدني لومت به ما نشان ميدهد در سر اين مرد چه ميگذرد: تصاوير يک گاوباز در حال گاوبازي در مقابل چشمان او رژه ميرود و گويي از يک کابوس رهايي ندارد. خلبان دکمه را فشار ميدهد و بمب را پرتاب ميکند، گويي نيزهاش را در بدن گاو فروبرده اما ميليونها انسان را به کام مرگ ميکشد.
اگر امروز به ديدن اين فيلم بنشينيم، ناخودآگاه اين پرسش در ذهنمان مطرح ميشود: اگر خلبان يک هواپيماي حامل بمب اتمي مانند خلبان هواپيماي مسافربري جرمن وينگز که در ۲۴ مارس دو سال پيش ناگهان دچار جنون شد و ۱۵۰ انسان بيگناه را با خود به کام مرگ کشاند، ناگهان دچار جنون شود چه اتفاقي براي کل بشريت خواهد افتاد؟
فيلمهايي با موضوع جنگ اتمي، از انسانهايي ميگويند که با فشار يک دکمه، فاجعهاي بزرگ را در آن سوي مرزهاي خود رقم ميزنند. شايد هيچ ژانري در سينما تا اين اندازه قدرت پرداختن به چيزهاي کوچکي که فجايعي بزرگ را رقم ميزنند، نداشته باشد. تا زماني که بمبهاي اتمي وجود داشته باشند، فيلمهايي مانند «پروژه پيس ميکر» (۱۹۹۷) يا «حمله» (۲۰۰۲) وجود خواهند داشت؛ فيلمهايي که اين پرسش مهم را مطرح ميکنند: اگر اين سلاحها به دستان نااهلاني مانند تروريستها بيفتند، چه سرنوشتي در انتظار بشر خواهد بود؟
اما درواقع اين پرسشي غلط محسوب ميشود زيرا در آخر، اين سؤال مطرح ميشود که بشر چگونه با قدرتي که بهدست آورده کنار خواهد آمد؟ ما ميتوانيم با بمب اتمي، يکديگر را از بين ببريم و احتمالا به کمک فناوريهاي ژنتيکي، بار ديگر در آينده دوباره بهوجود خواهيم آمد.
بااينحال، سينما دراينباره که بشر توانايي تصميمگيري در اين موارد حياتي را داشته باشد، ترديد جدي دارد.
منبع: اشپيگل
http://vaghayedaily.ir/fa/News/77326
ش.د9601977