صبح صادق >>  جبهه >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۲ تير ۱۴۰۲ - ۱۰:۳۶  ، 
کد خبر : ۳۴۸۷۹۲

پرواز کن

امام خمینی(ره) نکته‌ای را گوشزد می‌کنند که کل تاریخ زندگی انسان را در بر می‌گیرد. امام خمینی(ره) خطاب به علما و بزرگان می‌فرمایند: «پنجاه سال عبادت‌تان قبول، یک روز هم وصیت‌نامه یک شهید را بخوانید.» برخی افراد در جبهه‌های جنگ به چنان رشد فکری و عقلی و عرفانی می‌رسند که گویا صدها سال در این دنیا عمر کرده‌اند. شهید عباس دانشگر، یکی از مدافعان حرم است که در جوانی به این درجه از رشد و فکر رسیده است: «من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است. سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی، دست و پایم را اسیر خود کرده، انسان کر می‌شود، کور می‌شود، نفهم می‌شود، گنگ می‌شود و باز هم زندگی می‌کند.» در قرآن هم از حرکت انسان به تعالی و به سوی خدا زیاد یاد شده است.
گویا قرار بر این است که رشد فکری و عقلی برخی افراد زودتر از بقیه جوش بخورد. افرادی که صید دنیا نمی‌شوند. زودتر از هرکسی پیله دنیا را کنار می‌زنند و آن پروانه وجودشان را در آتش عشق الهی به پرواز درمی‌آورند. عباس دانشگر، یکی از همین جوان‌های دهه ‌هفتادیِ پرشورِ اهل فکرِ عاشق‌پیشه بود که با وجود سن و سال کمش، دوراهی‌های زندگی را خوب می‌شناخت؛ مانند یک نقشه‌خوان حرفه‌ای که پشت فرمان ماشینِ مسابقه‌ سرعت زندگی نشسته، بی‌آنکه در دام کوره‌راه‌ها بیفتد و سرگرم مناظر و بازیچه‌ها شود، از کنار ما گذشت و سبقت گرفت.‌‌ او در گرماگرم نبردهای سوریه، راهی شام می‌شود و پله‌پله اوج می‌گیرد تا سرانجام پیش‌وند شهید را در کنار نامش بگذارند.
«راستی دردهایم کو؟» روایتی است از حیات عباس که از زبان خود او بیان می‌شود. نویسنده کتاب، یعنی محسن حسن‌زاده کوشیده است بر خلاف خشونتی که در ذات جنگ نهفته است با زبان نرم و لطیف و اقناعی مفاهیم زندگی شهید و دورانی را که در سوریه سپری کرده است، بیان کند.
در این اثر نویسنده از زبان دست‌نوشته‌ها و گفتار عباس بهره می‌گیرد، به مقصود و احوالات او نزدیک می‌شود و پاره‌های بهم‌ پیوسته خرده‌روایت‌های مربوط به او را به هم قفل و زنجیر می‌کند تا برشی از حیات او را از دوران نامزدی تا شهادت به تصویر بکشد.
کتاب «راستی دردهایم کو؟» در 136 صفحه با قطع رقعی در انتشارات «شهید کاظمی» در سال 1400 به چاپ رسیده است. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «کسی انگار شن‌های ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کرده‌ام. می‌روم توی حیاط خانه. بابا و مامان نشسته‌اند روی تخت گوشه حیاط و چای می‌نوشند. آفتاب، از لابه‌لای درختان خانه می‌تابد و رگه‌های نور، خود را به گل‌های باغچه می‌رسانند. گنجشک‌ها راه خانه را یاد گرفته‌اند. می‌نشینند روی درخت انار و سروصدای‌شان حیاط را پر می‌کند. بابا، خیره به گنجشک‌ها و غرق تماشای آنهاست. صدایم می‌کند و دستم را می‌گیرد. دست‌های بابا گرمند. گنجشک‌ها را نشانم می‌دهد. طنین صدایش توی گوش‌هایم می‌پیچد و تکرار می‌شود: «عباس! مثل این گنجشک‌ها پرواز کن...» به حرف بابا گوش می‌دهم... .»

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات