تاریخ انتشار : ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۹:۳۴  ، 
کد خبر : ۲۸۸۲۶۰
مسعود اسداللهي‌ در گفت‌وگو با «مردم‌سالاري»:

آرزوي آمريکا تجزيه کشورهاي بزرگ به کشور‌هاي ميکروسکوپي است

مقدمه: مدتي است به واسطه تروريسم فضاي رعب بر خاورميانه سايه افکنده است. اينکه چرا اين وضعيت را شاهد هستيم و چرا کشورهايي همچون عراق، افغانستان، يمن و سوريه به اين وضعيت دچار شده‌اند، نيازمند بررسي‌هاي جدي است. در اين رابطه با دکتر مسعود اسداللهي تحليلگر مسائل خاورميانه گفت‌وگو کرديم. وي قريب به 15سال به عنوان ديپلمات و رايزن فرهنگي کشورمان در منطقه غرب آسيا و شمال آفريقا فعاليت کرده است. اسداللهي براي کارهاي پژوهشي، ارتباط با محققين، اساتيد دانشگاهي و چهره‌هاي رسانه‌اي در لبنان و ساير کشورها حضور داشته است و اين تجربه غني باعث شد که جهان عرب را از نزديک بشناسد. وي اکنون در حوزه علوم سياسي با گرايش مطالعات منطقه‌اي در دانشگاه تدريس مي‌کند. آنچه در ادامه آمده، نتيجه گفت‌و‌گوي خبرنگار سياسي «مردم‌سالاري» با مسعود اسداللهي‌ است:
پایگاه بصیرت / کورش شرفشاهي
)روزنامه مردم‌سالاري - 1394/08/07 - شماره 3890 - صفحه 8)

رابطه جنگ 33 روزه با افول جمهوري‌خواهان آمريکا

* با ورود روسيه به جنگ، تحولات سوريه جدي شده است. ابتدا تاريخچه‌اي بفرماييد که چطور يکباره سوريه دچار بحران شد و چرا کشورها روي سوريه متمرکز شدند؟ آيا به خاطر اين بود که مي‌خواستند با ايران تسويه‌حساب کنند و چون ديدند ايران نسبت به سوريه حساس است، وارد اين بحث شدند؟

** ريشه اين موضوع به فروپاشي شوروي باز مي‌گردد. وقتي که شوروي فروپاشيد و نظام دو قطبي از بين رفت، وضعيت جديدي درست شد که آمريکايي‌ها اسم آن را نظم نوين جهاني گذاشتند، ولي در تعريف نوين نظام تک‌قطبي مي‌گفتند. تا قبل از اين فروپاشي، دو ابر قدرت داشتيم که دنيا به بلوک شرق و غرب تقسيم شده بود و معادلات قدرت در بين اين دو ابرقدرت و اين دو بلوک تعريف مي‌شد. در آن زمان آمريکايي‌ها معتقد بودند حالا که شوروي از بين رفته و نظام‌هاي اروپاي شرقي هم يکي از پس ديگري سقوط کرده و چيزي به نام بلوک شرق و اردوگاه آن وجود ندارد، اين آمريکاست که با قدرت نظامي ‌و اقتصادي خودش، حاکم مطلق بر دنياست و نظام تک‌قطبي است.

بنابراين در چنين نظام تک قطبي، تلقي اين بود که هر آنچه آمريکا اراده کند، اتفاق مي‌افتد و مانعي در برابر آمريکايي‌ها وجود ندارد که معارض آن باشد و مانع رسيدن آمريکا به اهداف خودش شود. بنا بر اين آمريکايي‌ها از اين واقعيت که بالاخره شوروي فروپاشيده، خيلي سرمست بودند. به همين دليل سعي کردند براي دنيا و مناطق مختلف جهان معادلات جديدي تعريف کنند. آمريکايي‌ها به خصوص براي منطقه خاورميانه برنامه داشتند.

* چرا به خاور‌ميانه نگاه ويژه‌اي داشتند؟

** زيرا از دو جهت اهميت زيادي براي آمريکايي‌ها دارد که اولين مساله دستيابي به ذخاير نفت است و مساله ديگر اسرائيل است که اين رژيم غاصب در قلب جهان اسلام کاشته شده تا بحران‌سازي کند. در نظام تک‌قطبي ديگر شوروي وجود نداشت و در نتيجه کشورهايي مانند سوريه، ليبي زمان قذافي، يمن جنوبي و تا حدي الجزاير که متمايل به بلوک شرق و هم‌پيمان شوروي بودند، تابع خود را از دست داده بودند و در نتيجه نمي‌توانستند مقابل موج جهان غرب مقاومت کنند. اين وضعيت عجيب در دوره اول رياست جمهوري جورج بوش پدر بود که بحث حمله صدام به کويت و آزاد‌سازي آن پيش آمد. در آن زمان آمريکايي‌ها شرايط جديدي را در منطقه براي خود تعريف کردند تا به نحوي بحران فلسطين را فيصله سياسي بدهند و براي مقابله با ايران متمرکز بشوند. بدين منظور بايد بحث جنگ تمدن‌هايي که کلينتون مطرح مي‌کرد، جا بيفتد.

بدين معنا که دشمن بعدي آمريکا و جهان بعد از کمونيزم، کشورها و فرهنگ‌هاي اسلامي‌است و مي‌خواستند جنگ تمدن و فرهنگ‌ها را در چارچوب مهار و برخورد با ايران متمرکز کنند. اما از ديد آنها مشکلي به نام قضيه فلسطين وجود داشت که همچنان حل نشده باقي مانده بود. به همين خاطر آقاي جورج بوش بحث کنفرانس مادريد را براي اولين بار مطرح کرد تا تمام کشورهاي عربي و کشورهاي مربوط به موضوع فلسطين را جمع‌آوري کند و اسرائيل هم که در آن زمان اسحاق رابين نخست وزيرش بود به کنفرانس مادريد بيايد و راه حلي سياسي براي مشکل اسراييل پيدا شود. اما اسحاق رابين و اسرائيلي‌ها مايل به اين حضور نبودند.

* اين که فرصت خوبي بود. چرا اسراييلي‌ها مخالف بودند؟

** اينها هيچ وقت مايل به صلح نبودند، زيرا به دنبال تسليم جهان عرب و اسلامي‌هستند. آنها مي‌گويند جهان اسلام بايد دست‌هاي خود را بالا ببرد و هر آنچه که ما مي‌خواهيم محقق شود. اين است که اسحاق رابين نمي‌خواست به کنفرانس مادريد برود. اما جورج بوش پدر و وزير خارجه آن جيمز بيکر اسراييل را تهديد کردند که اگر به اجلاس مادريد نياييد، آمريکا کمک‌هاي اقتصادي، نظامي‌و مالي خود را به اسرائيل قطع خواهد کرد. در اين وضعيت اسحاق رابين به رغم نداشتن تمايل شخصي، مجبور شد در کنفرانس مادريد شرکت کند. هر چند که اين کنفرانس به جايي نرسيد، اما مي‌خواستند اين را به عنوان مقدمه يک مذاکرات جدي انجام بدهند که به تضاد بين دولت جورج بوش پدر و دولت وقت اسرائيل منجر شد و به همين خاطر اسحاق رابين و اسرائيل کينه جورج بوش پدر را به دل گرفتند و چون دوره اول رياست جمهوري وي بود، براي انتخابات دوره دوم خيلي عليه او تبليغ کردند و اين امر باعث شد که جورج بوش پدر جزو معدود روساي جمهور آمريکا باشد که يک دوره رئيس‌جمهور بود.

اين در حالي بود که جرج بوش پدر فردي قوي بود و تجربه زيادي داشت. او رييس سازمان CIA بود و در زماني طولاني نماينده آمريکا در سازمان ملل بود. بنابر اين با ديپلماسي آشنايي خوبي داشت. ولي در انتخابات شکست خورد و بيل کلينتون رئيس‌جمهور شد. از سوي ديگر در درون آمريکا سه لابي قدرتمند داريم که به اين موضوع ما نيز ربط پيدا مي‌کند. البته لابي‌ها زياد هستند، ولي سه مورد که به بحث ما مربوط مي‌شود يکي لابي صهيونيستي است که معروف به يهودي‌هاي آمريکايي هستند. اينها طرفدار سرسخت اسرائيل هستند و همواره سعي مي‌کنند در تصميم‌سازي در آمريکا به نفع اسرائيل نقش داشته باشند. در کنار اينها، دو لابي جديد هم بود که يکي لابي محافظه‌کاران جديد و ديگري هم لابي صهيونيست‌هاي مسيحي بود.

محافظه‌کاران جديد گروهي از راست‌گرايان افراطي در آمريکا هستند که به شدت ضد ايده‌هاي چپ‌گرايانه، به شدت ضد اقتصاد دولتي، به شدت طرفدار هيمنه آمريکا بر دنيا هستند. اينها به شدت گرايش‌هاي ضد اسلامي فرهنگ و دين اسلام دارند. اينها افرادي بسيار تندرو، جنگ‌طلب و مرتبط با صنايع نظامي‌آمريکا هستند که لابي خيلي قدرتمندي هم دارند. اولين باري که اينها در هيات حاکمه آمريکا وارد شدند، در زمان رونالد ريگان بود که از طريق ريگان وارد سيستم حکومتي آمريکا شدند. اما جورج بوش پدر با اينها ميانه خوبي نداشت و در مقطعي خارج از حکومت بودند. اما وقتي فروپاشي شوروي اتفاق افتاد، اينها در ابتداي سال 1996 يک طرحي را تحت عنوان خاورميانه جديد آماده کردند. اين محافظه‌کاران جديد اين طرح را با همکاري نتانياهو که اولين دوره نخست وزيري‌اش بود، تهيه کردند تا به اهداف خود برسند.

* محتواي اين طرح چه بود؟

** محتواي اصلي اين طرح اين بود که نقشه سياسي خاورميانه بايد تغيير کند. بدين معنا که کشورهاي منطقه خاور‌ميانه به خصوص کشورهاي بزرگ بايد تجزيه شوند و فرقي هم نمي‌کرد که اين کشور هم‌پيمان آمريکا يا دشمن اوست. در اين طرح ايران، ترکيه، سوريه، عراق، مصر، عربستان و سودان بايد تقسيم مي‌شدند.

* توجيه اين تقسيم‌بندي و تجزيه چه بود؟

** توجيهات بسياري براي اين طرح مي‌آوردند، ولي يک هدف واقعي داشتند که مي‌گفتند نقشه سياسي منطقه به خصوص در جهان عرب آنگونه که در جنگ جهاني اول در توافقنامه ساکسپيکو ترسيم شده است، بايد تغيير کند. در جريان جنگ جهاني اول که اين منطقه جزو املاک متصرفات امپراطوري عثماني بود، تمام کشورهاي عربي که الان مي‌شناسيم، همگي جزو امپراطوري عثماني بودند. اما در جنگ جهاني اول امپراطوري عثماني شکست خورد و در جريان جنگ، وزير خارجه انگليس آقاي ساکس با وزير خارجه فرانسه آقاي پيکو با يکديگر توافقنامه‌اي امضا و اين منطقه را بين خودشان تقسيم کردند. اين منطقه از سوريه فعلي شروع مي‌شود و عراق تا شبه جزيره عربستان را شامل مي‌شود. انگليس و فرانسه اين منطقه را بين خودشان تقسيم کردند که سهم عمده نصيب انگليس شد و سوريه و لبنان فعلي سهم فرانسه شد.

محافظه‌کاران جديد معتقدند و ادعا مي‌کنند که ما توافقنامه ساکسپيکو را قبول نداريم، چون در آن زمان آمريکا نقشي در آن نداشته و بدون موافقت آمريکا اين دو قدرت استعماري بودند که اين منطقه را بين خودشان تقسيم کردند و کشور درست کردند. آمريکايي‌هاي محافظه‌کار معتقد بودند که کشوري به نام لبنان و سوريه نداشتيم و دو کشور انگليس و فرانسه اينها را روي نقشه درست کردند. دليل دومي ‌که مي‌آورند، يک دليل حقوق بشري است. آنها مي‌گويند اين کشورهايي که براساس توافقنامه ساکسپيکو درست شده است، معمولا اينطور است که يک اکثريت قومي‌ قوي دارد و يکسري اقليت‌هاي قومي‌مذهبي زباني که هميشه اقليت‌ها تحت ظلم اکثريت هستند و هيچوقت حتي اگر دموکراسي هم حاکم شود، آن اقليت راي نمي‌آورد. بنابر اين اقليت‌ها هميشه تحت ظلم و سرکوب و محروميت هستند. ادعاي محافظه‌کاران اين است که در طرح خاورميانه جديد، کشورهاي موجود را براساس ماهيت قوميتي، نژادي، زباني و مذهبي تقسيم کنند.

مثلا براي کردها يک کشور خاص کردها درست کنند. در عراق شيعه و عرب سني داريم بنا بر اين يک کشور براي شيعه‌هاي سني و يک کشور براي عرب‌هاي سني ايجاد کنيم. در سوريه يک بخش کردنشين و يک بخش عمده سني نشين داريم و بخشي هم مسيحي هستند که همه اينها را تجزيه کنيم. عربستان نيز تجزيه بشود و شرق که شيعه نشين است يک کشور بشود. منطقه نجران و مکه و مدينه در اختيار وهابي‌ها باشد. پايين آن اسماعيلي‌ها هستند و جنوب غربي را يک کشور کنيم. سودان را هم تقسيم کنيم که کردند و جنوب سودان که مسيحي بود و قرار بود جدا بشود، جدا شد. حتي يک کشور جديد بنام دارکور را هم جدا کنند و تبديل به کشوري کنند. خلاصه برنامه اين بود که با اين توجيه حقوق بشري کل منطقه و نقشه سياسي منطقه را عوض کنند.

* با اين تجزيه به دنبال چه چيزي مي‌گشتند؟ آيا مي‌خواستند قدرت اين کشورها را تضعيف کنند؟

** هدف اصلي دو محور داشت. يکي سيطره بر نفت و ثروت‌هاي منطقه بود که آرزوي هميشگي آمريکاست و هميشه هم براي اين تلاش کرده است و دوم تجزيه کشورهاي بزرگ به کشور‌هاي ميکروسکوپي و کوچک مانند کويت و قطر و بحرين بود تا قدرت دفاع از امنيت ملي خود را نداشته باشند. الان ما شاهد اين هستيم که اين کشورهاي بسيار کوچک، قدرت دفاع از خودشان را ندارند و در مقابل هر نوع هجومي‌آسيب پذير هستند. ما در جريان حمله صدام به کويت اين مساله را به وضوح ديديم که به رغم اينکه کويت ميلياردها دلار از آمريکا سلاح خريده بود، در کمتر از 24ساعت شکست خورد و در واقع ارتش عراق با پياده‌روي کويت را گرفت و جنگي در کار نبود. عراقي‌ها صبح راه افتادند و تا عصر تمام کويت را گرفته بودند.

بحرين و قطر و امارات نيز همينطور است. چون اين کشورها به قدري کوچک و آسيب‌پذير هستند که جمعيت کم دارند و با وجود آنکه ثروت زيادي دارند، اما قدرت دفاع از خود را ندارند. بنابراين به صورت طبيعي اين کشورها به آمريکا وابسته مي‌شوند. به عبارت ديگر يک قدرت فرامرزي و فرامنطقه‌اي را مي‌آورند تا از آنها دفاع کند. در مقابل منافع اقتصادي آمريکا مطرح مي‌شود به نوعي که نه تنها بر نفت حاکميت پيدا مي‌کند، بلکه تمام دفاع از اين رژيم‌ها را با پول خودشان انجام مي‌دهد. آمريکا سلاح به آنها مي‌فروشد ولي آنها نمي‌توانند استفاده کنند و آمريکايي‌ها مي‌آيند، دفاع مي‌کنند و پول آن را نيز دريافت مي‌کنند. يعني از همه طرف پول کسب مي‌کنند و نه تنها مشکلي براي آنها ندارد، بلکه خيلي هم منفعت دارد. محافظه‌کاران اين طرح را آماده کردند و اين طرح بسيار خطرناک را به بيل کلينتون ارائه دادند. اما بيل کلينتون با اين طرح مخالفت کرد.

* اين طرح که به نفع آمريکاست. چرا رئيس‌جمهور آمريکا بايد با آن مخالفت کند؟

** بيل کلينتون جزو جناحي است که در آمريکا به ليبرال‌ها معروف هستند. البته معناي ليبرال در آمريکا با ليبرال در ايران کاملا متفاوت است. ما در ايران به کسي که فرهنگ غربي داشته باشد ليبرال مي‌گوييم. ولي در آمريکا به کسي که فرهنگ چپ داشته باشد، ليبرال مي‌گويند. اين هم جزو اصطلاحات بامزه‌اي است که تفاوت معنايي آن در اين دو کشور خلاف هم است. در آمريکا هرکس خيلي به نقش اقتصاد دولتي و بحث‌هاي حقوق بشري اعتقاد داشته باشد، ليبرال مي‌شوند. به هر حال آقاي بيل کلينتون با طرح محافظه‌کاران مخالفت کرد و گفت اجراي چنين طرحي مستلزم جنگ‌هاي بسيار مفصل و طولاني است و در نهايت بايد کل منطقه را برهم بريزيم. تحليل کلينتون اين بود که کشور‌هاي ديگر به راحتي قبول نمي‌کنند که تجزيه بشوند. به همين دلايل با طرح مخالفت کرد.

نتيجه آن شد که اين محافظه‌کاران جديد که با لابي صهيونيستي هم ارتباط نزديک دارند، کينه بيل کلينتون را به دل گرفتند و جريان خانم مونيکا لوينسکي را برملا کردند با اين نيت که مثل ماجراي واتر گيت نيکسون، کلينتون را مجبور به استفا کنند. اگرچه بحران بزرگي براي کلينتون درست شد، اما جان سالم به در برد و ديگر نتوانستند مشکلي براي او درست کنند و کلينتون توانست دوره رياست جمهوري خود را تکميل کند. اين محافظه‌کاران وقتي که ديدند به اين شکل فايده ندارد، به دنبال اين رفتند که در دوره بعد از کلينتون کسي را پيدا کنند که با اين طرح همراه و معتقد باشد. در بين کانديداهاي حزب جمهوري‌خواه، جورج بوش پسر را پيدا کردند. اين فرد از نظر سطح فني خيلي پايين بود. او اهل مطالعه نبود و به قول خودش تا 40سالگي دائم الخمر بوده است. جرج بوش پسر اعتقاد داشت که به يکباره خدا او را هدايت کرده، دست او را گرفته، از دائم الخمري نجاتش داده و يک رسالت جهاني براي او قائل شده است تا جورج بوش پسر بيايد و دنيا را نجات بدهد.

محافظه‌کاران ديدند که شخصي با اين روحيات بسيار مناسب است و با اين طرح در تبليغات از او حمايت کردند و کار به جايي کشيد که در انتخابات تقلب هم شد. رقابت بين ال گور و جورج بوش پسر آنقدر نزديک بود که به 500 تک راي کشيد و در ايالت فلوريدا که برادر جورج بوش يعني جب بوش فرماندار ايالت بود، تقلبي کردند که محرز بود. تا چند ماه بعد از انتخابات کار به دادگاه قانون اساسي کشيد و دموکرات‌ها اول کوتاه نمي‌آمدند، اما بعد که ديدند کشور به بن بست رسيده است، کوتاه آمدند و آقاي جورج بوش پسر رئيس‌جمهور آمريکا شد. در اين شرايط محافظه‌کاران به هدف اول خودشان رسيدند. يعني کسي را آوردند که به راحتي اين طرح را اجرا مي‌کرد. در ادامه همين آقاي جورج بوش پسر محافظه‌کاران جديد را در ارکان مختلف دولت آمريکا جذب کرد. افراد محافظه‌کار از کاخ سفيد تا پست‌هاي مهم ديگر در شوراي امنيت ملي، وزارت خارجه، وزارت دفاع، سازمان سيا و بسياري مناصب ديگر را گفتند و عوامل خود را را چيدند. مثلا معاون وزير دفاع رامسفلد شد.

وزير دفاع ريچارد پرل شد. تعداد زيادي آدم که بعضي از آنها معروف نيستند ولي تاثيرگذار بودند. در نتيجه همه چيز آماده شده بود. ولي اجراي طرح خاورميانه جديد، يک بهانه قوي مي‌خواست. محافظه‌کاران نمي‌توانستند ابتدا به ساکن بدون هيچ بهانه‌اي در منطقه جنگ راه بيندازند. اين بهانه هم در حادثه 11سپتامبر اتفاق افتاد. حادثه‌اي بسيار بزرگ که براي اولين بار آمريکا در خاک خودش مورد حمله قرار گرفت. در طول تاريخ آمريکا، اين کشور جنگ زياد کرده بود، ولي جنگ‌هاي آمريکا خارج از مرزهاي خودش بود. اما براي اولين بار دشمني پيدا شده بود که آمده بود و در خاک اصلي آمريکا به اين کشور حمله کرده بود. حالا بگذريم که کار چه کسي بود، چون تئوري‌هاي مختلف و ديدگاه‌هاي مختلفي در اين مورد هست که اگر بخواهم توضيح بدهم، چهارديدگاه در اين زمينه هست که بحث خيلي طولاني مي‌شود.

کاري به آن نداريم که چه کسي اين کار را انجام داد، اما در هر صورت بهانه لازم به دست آمريکا افتاد و تحت عنوان جنگ عليه تروريسم، طرح محافظه‌کاران کليد خورد و اين شعار آقاي جورج بوش پسر شد که بايد برويم و اين تروريسم را ريشه کن کنيم. ولي جالب اينجاست که آقاي رامسفلد در خاطرات خودش مي‌گويد که روز بعد از حادثه 11سپتامبر ريچارد پرل که در وزارت دفاع بود، به اتاق من آمد و يک سري نقشه‌ها را به روي ميز پهن کرد که بايد براي جنگ عليه تروريسم، به عراق حمله کنيم. من تعجب کردم. چون بن لادن يا القاعده که مسئوليت 11 سپتامبر را پذيرفته بود، در افغانستان بود، چرا بايد برويم به عراق حمله کنيم؟ ديدم تمامي‌نقشه‌ها آماده است. يعني معلوم است از قبل روي تمام اين مسائل فکر شده است. معلوم بود در همان طرح خاورميانه جديد روي تمام جزئيات کار کرده بودند.

* اما آمريکا که ابتدا به طالبان در افغانستان حمله کرد. چرا تاکيد بر حمله عراق شده بود؟

** همين طور است. چون منطقي نبود که اول به صدام درعراق حمله کنند، به طالبان حمله کردند و طالبان نيز خيلي سريع سقوط کرد و نتيجه اين شد که يک نظامي‌که از ديد آنها حامي‌ تروريسم و القاعده بود، از بين رفت. پس از آن دو کار ديگر کردند. يکي اينکه روي صدام به دو اتهام متمرکز شدند. يکي اينکه اعلام کردند صدام سلاح هسته‌اي دارد و بحث دوم مرتبط با القاعده بود که روي اين دو اتهام کار کردند. در کنار اين موارد، جورج بوش پسر بحث محور شرارت را مطرح کرد که بعد از طالبان يک محور شرارت شامل ايران، عراق و کره شمالي داريم که بايد با اين محور برخورد شود. اولين جا هم عراق است. در زمان صدام چند ماهي روي اين مطلب کار کردند و مسئله را کاملا بزرگ در جهان جا انداختند. حتي کالين پاول که وزير خارجه وقت آمريکا بود، به شوراي امنيت سازمان ملل رفت و يک لوله آزمايشگاهي با خود برد که يک محلول سفيد رنگ در آن بود.

وي گفت که « اين را ماموران سازمان سيا از درون خاک عراق تهيه کردند. اين يک سلاح شيميايي بسيار خطرناک است که صدام توليد کرده است. صدام سلاح هسته‌اي، سلاح شيميايي و بيولوژيک دارد و خطري براي امنيت بين‌الملل است که بايد با وي برخورد شود». اما بعد از آنکه صدام را سرنگون کردند، هيچ سلاح هسته‌اي در کار نبود. هيچ سندي هم پيدا نشد که صدام با القاعده در ارتباط بوده است. ولي کار خود را کردند. آمريکا کار خود را کرده بود. اما در اين رابطه آقاي کالين پاول گفته است « من وقتي آن صحنه شوراي امنيت را مي‌بينم، از خجالت آب مي‌شوم. چون سازمان سيا مرا فريب داد و من نمي‌دانستم. به من گفتند که اينطور است و من هم در شوراي امنيت آن مطلب را گفتم. نمي‌دانستم اين دروغ است» اما در ارتباط با اين دروغ کار خود را کردند و صدام سرنگون شد و آمريکايي در آسمان‌ها پرواز مي‌کردند.

محافظه‌کاران مي‌گفتند که «ببينيد چقدر راحت طالبان را سرنگون کرديم و واقعا نظام جهاني تک قطبي شده است. در دنيا آمريکا هر چيزي را اراده کند اتفاق مي‌ا‌فتد و کسي هم نيست». در واقع روسيه که در زمان يلتسين و بعد آن درگير مسائل داخلي خود بود و اصلا نمي‌توانست عرض اندام کند. اروپايي‌ها هم که همگي همراه آمريکا بودند و فقط فرانسه مخالفت کرد. آن هم به خاطر اين بود که فرانسه قرارداد اقتصادي بزرگي با صدام داشت. اما آمريکايي‌ها مقابل ژاک شيراک هم ايستادند و مجبور شد در بحث سوريه و لبنان با آمريکا همراهي کند. آمريکا واقعا خودش را حاکم مطلق مي‌داند. اما در شرايطي که صدام سرنگون شده بود، آقاي کالين پاول به دمشق رفت و با بشار اسد ديدار کرد و يک فهرست 12ماده‌اي به بشار اسد داد که اينها را انجام مي‌دهيد و الا سرنوشت شما مانند سرنوشت صدام خواهد بود.

* مفاد اين تهديد 12 ماده‌اي چه بود؟

** مهمترينش قطع روابط استراتژيک با ايران، قطع حمايت از حزب‌الله لبنان و قطع حمايت از گروه‌هاي مقاومت فلسطيني بود. يعني همه چيز به نفع اسرائيل تمام شود. آقاي بشار اسد 3 سال بيشتر از رياست جمهوري‌اش نمي‌گذشت و جوان بود. آمريکايي‌ها هم روي اين حساب کردند که بشار اسد تجربه ندارد و زود جا مي‌زند. اما برخلاف تصور ديدند که سفت ايستاده است. از آنجا بود که پروژه سرنگون کردن نظام سوريه در دستور کار قرار گرفت. اول مي‌خواستند او را نيز مانند صدام با حمله نظامي‌سرنگون کنند، اما يک باره در عراق و افغانستان مقاومت عليه آمريکا شکل گرفت. گروه‌هاي مسلحي پيدا شد که حمله به آمريکايي‌ها را شروع کردند. حمله به تانک‌ها و تجهيزات و سفارتخانه‌هاي آمريکا جدي شد و به يکباره در عرض چند ماه ورق برگشت.

يعني تصوري که آمريکايي‌ها داشتند که خيلي راحت و مثل آب خوردن عراق و افغانستان را گرفتيم و حاکم شديم و نفت عراق در کنترل ماست، يکباره تغيير کرد و عراق تبديل به باتلاقي براي نيروهاي آمريکايي شد و هر روز تلفات مي‌دادند و در اين مقاومت ايران و سوريه هم نقش داشتند. يعني درگير کردن آمريکا در عراق و افغانسان که اجازه ندهند آمريکا تجاوز خودش را به بقيه کشورها ادامه دهد. اين بود که فرصت آن براي آمريکا پيش نيامد تا طرح سرنگون کردن نظام سوريه را عملي کند. چون نمي‌توانست عراق را سامان بدهد. اين مقطع بين سالهاي 2003 تا 2006 و جنگ 33روزه لبنان است. در اين جنگ 33روزه طرحي را پياده کردند. آمريکايي‌ها و اسرائيلي‌ها گفتند اگر بخواهيم حمله به سوريه کنيم، سوريه مانند عراق نيست.

درست است که سوريه قدرت عراق را ندارد و صدام خيلي قوي تر از بشار اسد و ارتش عراق خيلي قوي تر از ارتش سوريه بود. اما آنها گفتند چيزي به نام حزب‌الله با يک قدرت موشکي فوق‌العاده بالا وجود دارد که اگر به سوريه و ايران بخاطر پرونده هسته‌اي حمله کنيم، حزب‌الله با قدرت موشکي قوي خود اسرائيل را مي‌زند. اين است که اول حزب‌الله و قدرت موشکي آن را از بين ببريم. وقتي خيال ما از حزب‌الله راحت شد، آن زمان به سراغ سوريه و ايران مي‌رويم. در واقع يک نوع کار آزمايشگاهي بود که در لبنان تجربه کنند. آنها فکر مي‌کردند که در يک هفته کار تمام است.

جنگ 33روزه شروع شد و تز سرنگوني نظام سوريه تبديل به اين شد که اول بازوها را بزنند. در جنگ 33روزه با آن حجم از جنايت و ويراني‌هايي که ارتش اسرائيل ايجاد کرد، حزب‌الله مقاومت کرد و تسليم نشد و اين ارتش اسرائيل بود که با شکست‌هايي که روز آخر جنگ خورد به خصوص در جنوب لبنان و تعداد زيادي از تانک‌هايش از بين رفت و تلفات داد، در نهايت شکست خورده از لبنان خارج شد. بعدها کميته‌اي را درست کردند و مشخص شد که چه نقاط ضعف عمده‌اي داشتند اين خودش بحث جدايي دارد. اما از اينجا به بعد تحولي در آمريکا به وجود آمد. بحران عراق بسيار حادتر شده بود.

* تبعات اين شکست براي آمريکايي‌ها چه بود؟

** شکست جنگ 33 روزه که پيش آمد، محافظه‌کاران جديد آمريکا رو به افول گذاشتند و همه انگشت اتهام را به سمت آنها گرفتند که شما بوديد آمريکا را به جنگ کشانديد و سربازان ما را به عراق و افغانستان برديد و شکست جنگ 33روزه هم مزيد علت بود. چند ماه بعد از جنگ 33 روزه بود که انتخابات ميان دوره‌اي کنگره آمريکا برگزار شد. حزب جمهوري‌خواه شکست خورد و جورج بوش خيلي ناراحت شد زيرا دو سال از رياست جمهوري او باقي مانده بود. بوش به شدت از ديک چني معاون خودش، رامسفلد و ديگر محافظه‌کاران ناراحت بود. بوش به اينها اعتراض کرد که در بحث صدام و سلاح هسته‌اي به من اطلاعات دروغ داديد و من را وادار کرديد که وارد جنگ بشوم و الان نتيجه اين است که مي‌بينيد. اين رفتار باعث موجي از استعفا و خروج محافظه‌کاران جديد از دولت جورج بوش پسر شد.

فقط ديک چني به عنوان معاون رئيس‌جمهور باقي مانده بود که بعد از جنگ 33روزه ديک چني هم نفوذ خودش را از دست داد و خانم کاندوليزا رايس همه کاره شد. رايس جزو محافظه‌کاران جديد نبود و با ديدگاه اينها مخالف بود. نه بخاطر اينکه خودش خانم خوبي است، بخاطر اينکه تفاوت ديدگاه با اين عده داشت. از اينجا به بعد جمهوري‌خواهان رو به افول گذاشتند و خودشان متوجه شدند که چه اشتباه بزرگي کردند. جنگ عراق تبديل به باتلاقي بزرگ شد و تکليف افغانستان هم مشخص نبود. با اين شرايط به انتخابات رياست جمهوري رسيديم که آقاي اوباما با شعار اينکه جورج بوش پسر در جنگ عليه تروريسم، استراتژي اشتباهي را در پيش گرفت وارد مبارزات انتخاباتي شد. اوباما اعلام کرد که اين استراتژي کار دست آمريکا داده و يک تريليون دلار هزينه روي دست دولت آمريکا گذاشته است و نتيجه‌اي هم نگرفته است.

ايشان به مردم آمريکا وعده انتخاباتي داد که نه تنها در دوران رياست جمهوري هيچ جنگ جديدي را شروع نخواهم کرد، بلکه نيروهاي آمريکايي را از عراق و افغانستان بيرون مي‌کشم و اصلا با اين شعار در انتخابات برنده شد. مردم آمريکا از جنگ و تلفاتش خسته شده بودند و مي‌خواستند هر طور شده، خودشان را نجات بدهند. اوباما با همين شعار در انتخابات برنده شد و به شعار خود نيز انصافا عمل کرد و قسمت عمده نيروهاي آمريکايي از عراق که 150هزار نيرو داشت، خارج کرد. در افغانستان هم قرار بود خارج شوند اما به دليل اينکه دولت افغانستان خيلي ضعيف بود، ماندند و هنوز هستند. اما صحبت از خروج مي‌کنند. البته در عراق هم بعد از جريان موصل قصد دارند بازگردند، ولي نه به حجم سابق. اين دوره از 2006 شروع مي‌شود و تا 2011 ادامه مي‌يابد که شروع انقلاب‌هاي عربي يا بيداري اسلامي‌است. در اين وضعيت و دوران آمريکايي‌ها آنقدر درگير مشکلات خودشان بودند که ديگر بحث تغيير نظام سوريه در دستور کار نبود.

نه اينکه ديد مثبتي نسبت به سوريه پيدا کرده باشند. با شروع موج بيداري اسلامي، به يکباره بن علي 29روزه و مبارک 18روزه سقوط کرد، مبارکي که 30 سال بر مصر حاکم بود و آمريکا و جهان عرب حامي‌او بودند. از سوي ديگر يمن و بحرين به هم ريختند. بحران سوريه هم قابل پيش‌بيني بود. در اين شرايط آمريکايي‌ها ديدند بهترين زمان براي اجراي آن طرحي است که از قبل براي سرنگوني نظام سوريه تهيه ديده بودند. يعني تظاهراتي شروع شده و مانند بقيه کشورهاي عربي، تظاهرات مسالمت آميز و محدودتر از بقيه کشورهاست. تظاهرات در محيط‌هاي روستايي و در شهرهاي حاشيه اي بود و از بحران در شهرهاي اصلي خبري نبود. اما سريعا روي اين قصه مانور دادند. نه فقط آمريکا و اسرائيل، بلکه کشورهاي عربي منطقه عربستان، قطر و امارات که به شدت مخالف بشاراسد بودند وارد ماجرا شدند.

آنها به نقشي که سوريه در محور مقاومت ايفا مي‌کرد، نقش آن در جنگ 33روزه، مواضع تندي که بشاراسد عليه رهبران عرب گرفت، مواضع تندي که بعد از جنگ 33روزه در کنفرانس عرب داشت و به سران اين کشورها گفت «شما نامرد هستيد که در اين جنگ 33روزه نه تنها به لبنان پشت کرديد، بلکه اسراييل را تاييد و تحريک کرديد». به دليل اين اظهارات عربها کينه بشاراسد را به دل گرفتند و در موقعيتي که پيش آمده بود، به اين نتيجه رسيدند که الان بهترين موقعيت است تا ضربه را به سوريه براي سقوط زنجيره مقاومت بزنيم و زنجيره مقاومت از هم فروبپاشد. زنجيره مقاومت از ايران شروع مي‌شود و با عراق، سوريه، حزب‌الله و گروه‌هاي فلسطيني تکميل مي‌شود. بنا براين اگر سوريه را بزنند، اين زنجيره از بين مي‌رود و ارتباط جغرافيايي قطع مي‌شود.

* ارتباط جغرافيايي چه اهميتي دارد؟

** وقتي ارتباط جغرافيايي نداشته باشد، ديگر کاري نمي‌توان کرد. الان در يمن بحران است، اما چون ارتباط جغرافيايي با يمن نداريم، نمي‌توانيم نقش داشته باشيم و نقش ما خيلي محدود است. اما در عراق که همسايه ايران است، وقتي موصل سقوط کرد، سريع به عراقي‌ها کمک کرديم که الان دولت عراق تاييد مي‌کند که اگر ايران نبود، بغداد هم رفته بود. بنابر اين پيوند جغرافيايي خيلي مهم و تاثير‌گذار است. به هر حال اينها مي‌خواستند با حذف نظام سوريه، نظامي‌ را در سوريه روي کار بياورند که ضد محور مقاومت باشد و اين ارتباط را قطع کند. به همين دليل يکباره يک تظاهرات بسيار محدود در سوريه، در يک فرصت زماني کوتاه، تبديل به يک جنگ داخلي عجيب و غريب شد. آمريکايي‌ها اول در مناطق حاشيه‌اي سوريه يعني روستاها و شهرهاي دور افتاده که ماموران دولتي در آنجا سيطره کمتري دارند، مردم را تحت عنوان ارتش آزاد سوريه مسلح کردند. آمريکايي‌ها ارتشي درست کردند که بعد دنيا را پشت سر اين ارتش بياورند که اين ارتش دست‌ساز، نماينده ملت سوريه بشود.

* آيا در بين مردم سوريه اين زمينه وجود داشت؟

** در مناطق حاشيه‌اي و روستايي اين زمينه بود. آقاي بشاراسد يکي از موفقيت‌هايي که طي 11سال از 2000تا 2011 به دست آورد، موفقيت‌هاي اقتصادي بود که در دولت سوريه يک رونق اقتصادي ايجاد کرد. اين رونق اولا فضاي اقتصادي را باز کرد زيرا در زمان حافظ اسد، اقتصاد سوسياليستي حاکم بود که اقتصادي بسيار بسته و دولتي، مثل تمام نظام‌هاي سوسياليستي عقب مانده بود. اما بشاراسد اين نظام اقتصادي را باز کرد و شرکت‌هاي خارجي آمدند و در زمينه‌هاي مختلف سرمايه گذاري کردند. مثلا در زمينه کشاورزي در عرض 11سال که البته از زمان حافظ اسد شروع شده بود، سوريه تبديل به يکي از بزرگترين صادرکنندگان ميوه و صيفي‌جات به کشورهاي عربي خليج فارس شد. به نوعي که قسمت عمده سبزيجات و ميوه را نه تنها براي سوريه تامين کرد، بلکه صادر مي‌کرد. کشتزار‌هاي صنعتي بسيار بزرگ ايجاد شد.

کيلومترها باغ توت فرنگي صنعتي ايجاد شد، سردخانه‌ها ساخته شد، آبرساني بسيار جالب ايجاد شد و نظام بهداشت درمان کاملا مجاني شد. به طوري که همين الان که سوريه در بحران قرار دارد، همينطور است. يعني اگر براي هر شهروند سوري اتفاقي بيفتد، حتي يک لير سوريه خرج نمي‌کند. بلکه به بيمارستان مي‌رود و هزينه‌ها به حساب دولت است. همه اينها موفقيت‌هاي بزرگي بود. ولي اينها بيشتر در شهرها و مراکز اصلي سوريه بود و جاهاي حاشيه‌اي که بيشتر فرهنگ عشايري داشتند، محروم بودند. وقتي رونق اقتصادي در شهرها باشد، مهاجرت از روستا به شهر است و مردم مجبور بودند در مناطق حاشيه‌نشين شهر زندگي کنند. هميشه مناطق حاشيه‌نشين شهرها، مناطق بحراني است. چون روستايي از جاي محرومي ‌مي‌آيد و تفاوت سطح درآمد باعث اعتراض مي‌شود. آمريکايي‌ها در همان مناطق بحران‌زا، شروع به ساماندهي ارتش آزاد کردند.

http://mardomsalari.com/Template1/News.aspx?NID=232848

ش.د9404250

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات