* اصولا تعاريف متفاوتي از روشنفكر بيان ميشود تعريف شما از روشنفكر چيست؟
** خيلي ساده اگر بخواهيم روشنفكري را معنا و نه تعريف كنيم به كسي يا جرياني گفته ميشود كه در جهت شناخت وجه پنهان امور فرهنگي و امور اجتماعي عمل ميكند. نه به ساحت آشكار، چون ساحت آشكار آن چيزي است كه دغدغه نيرويهاي اصلي يعني نيروهاي حكومتي و رسمي و بروكراتها و غيره است. ببينيد جايي كه وجه پنهان پديدههاي اجتماعي و سياسي را بيان ميكند، به نظرم كسي در آنجا به جز روشنفكر نيست، با اين تعريف روشنفكري خيلي نزديك به دانشمند ميشود و به نوعي شانه به شانه دانشمند ميآيد يا ممكن است در جاي دانشمند قرار بگيرد. يعني در جايي ممكن است شانه به شانه دانشمند بيايد يا در جاي دانشمند قرار بگيرد، يا رقيب آن دانشمند بشود. يا اينكه دوست وي دانشمند باشد.
پيدايش بحث روشنفكري هم در ايران به ويژه در حوزه دينداري است. يعني جامعه ايراني به لحاظ تاريخي جامعه ديني بوده است و حوزه دين و سنت دو حوزه مطرح به عنوان عناصر فرهنگ جامعه، ايران بودهاند. كساني در جامعه ايران پيدا شدند كه آمدند و بعد از يك ساحت ديگر دينداري و سنتگرايي در ايران سخن گفتهاند و گفتهاند كه آن چيزي كه ما تحت عنوان سنت و دين و فرهنگ از آن ياد ميكنيم، آن چيزي نيست كه ما را به پيش ببرد. اينها ما را از عمل اجتماعي و حركتهاي اينچنيني باز ميدارد. در اين موقع است كه روشنفكري نگاهش به جلو است. يعني بحثش بحث ترقي، پيشرفت، توسعه، تغيير يا انقلاب است.
براي مثال روشنفكران را ميتوانيد با همين مقولهها سنخشناسي كنيد. روشنفكراني كه مسالهشان اصلاح وضع موجود است، يا كساني كه دغدغهشان ترقي و پيشرفت است؛ كساني كه مسالهشان دگرگوني يا انقلاب اجتماعي است. براي نمونه ما روشنفكراني مانند آخوندزاده را داريم تا شريعتي و سروش و آقاجري و... اينها روشنفكران حوزه فرهنگ و دين، با جهتگيريهاي متفاوتي هستند. آنهايي كه ميخواهند وضع موجود را اصلاح يا بسامان كنند. يا كساني كه ميخواهند وضعيت موجود را تغيير بدهند و ابزار و منابع و حوزهشان فكر و انديشه و سنت و دين و فرهنگ است.
* نخستين بار كه روشنفكري در ايران پديدار ميشود در واقع به منورالفكر ترجمه ميشود و در مقابل تاريك فكر آن را به كار ميبردند. تاريك فكري در اينجا به چه معنا بوده است؟
** اين درواقع دوگانه سنت و مدرنيته است. در واقع در گذشته دوگانه سنت و مدرنيته نبود كه عدهاي سنتگرا و عدهاي مدافع مدرنيته باشند. بعد از انقلاب مشروطه و يك مقدار ديرتر است. اما قبل از آن كساني كه دغدغهشان بازكردن ايده و انديشه يا به اصطلاح روشنگري بوده است، روشنفكر تلقي ميشدند. در مقابل كساني كه مدافع وضعيت موجود به شكلي كه هست، بودند و... كسانياند كه گذشته ايراني را دچار جهل، سستي، سكون، بدبختي، فلاكت و بيچارگي قلمداد ميكردند. آنوقت تاريكانديشي درون آن وجود دارد. اين مفهوم مفهوم سنت اروپايي به ويژه فرانسوي است كه ميگويد روشنفكران كسانياند كه مخالف تاريكانديشان يا بازگشت به گذشتهاند.
اما اين مفهوم، خيلي ماندگار نشد و به سرعت تغيير كرد و گفتند روشنگران، روشنانديشان، روشنفكران، بازانديشان، دگرانديشان اين مفاهيم مدام بعدا آمده و با ملاحظات سياسي معادلسازي شده است. مثلا آخرين تعبيري كه در مقابل روشنفكري ميگذارند «دگرانديش» است. يعني كساني كه به گونهاي ديگر ميانديشند. يعني سكولاريستند تا اينكه روشنفكري كه ترقي و احياگري مورد نظرش است. ميگفتند كه نه شما داريد قلب واقع ميكنيد.
فيالواقع اين دگرانديش نيروي بيگانه ميشود، در صورتي كه روشنفكر كسي است كه در مقابل تحجر و تاريك انديشي قرار ميگيرد. دگرانديش به نظرم يك انتخاب خيلي بد براي روشنفكر است و بدترين تعبير درمورد روشنفكري همين دگرانديشي است.
* اگر بخواهيم يك تاريخچهاي براي روشنفكر ترسيم كنيم از كجا ميتوان شروع كرد؟
** مي شود يك مقداري باز گرفت يا ميشود به طور رسميتر دوران معاصر را در نظرگرفت. براي بازگرفتنش بايد سراغ زمان صفويه برويم، ببينيد نوسازي و نوخواهي ما از عصر صفويه به اين طرف شروع ميشود. البته آنجا خيلي اختياري نيست كه نوگرايي و نوانديشي را انتخاب كرد. اما چون يك نظام سياسي داريم جامعه ايراني در برابر جامعه عثماني، يا اروپاي آن زمان ظهور كرده است. درون آن يك سري آدمها پيدا ميشوند كه دغدغه مدرن شدن جامعه ايران را دارند. آن دغدغه بيشتر دغدغه سازماني، نظامي است تا فكري. چون هنوز وارد دعواي بازنگري فكري در مورد خودمان نشدهايم. مانند شيعهاي كه در آنجا داريم، همچنان تا يك دوره طولاني قدرت توضيع دهندگي وضعت موجود با جهان ديگري را دارد. با وجود دولت عثماني، دولت شيعه صفويه قدرت تبيينكنندگي دارد و انسجام و همگرايي را پيدا كرده است.
به ميزاني كه قدرتش را از دست ميدهد، يعني با نظام سياسي همگرا ميشود. نتيجه اين از دست دادن قدرت، منتج شدن نيرويي است كه دغدغه نه توسعه و ساماندهي فرهنگ و ايدئولوژي و دين را دارد، بلكه به سازمان توجه ميكند. مثلا آدمهايي كه با عباس ميرزا هستند و در حول و حوش ايشان به بازسازي ارتش و مدرسه و حوزههاي ديگر روبهرو هستند. در اين زمان بازسازي فرهنگي، نظامي، سازماني، اداري، تنظيم رابطه با جهان و بيگانه را داريم. در آنجا يك روشنفكري خاموش كم صداي شبهحكومتي شكل ميگيرد. اما همه دعواها و همه شروعها در دوران قاجار شكل ميگيرد. دوران قاجار يكي از دورههاي طلايي براي قبول انديشه در ايران است. واقعا دورهاي است كه دولت ضعيف وجود دارد و جامعه در حال قوي شدن است. خيلي با دوره صفويه فرق ميكند كه دولت قوي است و جامعه ضعيف شده و تقريبا در اختيار است. در دوره قاجار به همين دليل جامعه قوي ميشود. امكان ظهور و بروز انقلاب مشروطه اتفاق ميافتد و انقلاب ميشود.
در اين زمان كه جامعه قوي ميشود، يعني چه اتفاقي ميافتد؟ شما ميبينيد كه فضاهاي حوزه عمومي ظهور ميكنند، مطبوعات مرتبط شكل ميگيرند. نيروي اجتماعي آشنايي با جهان معاصر با جهان غرب به وجود ميآيد. منتقد از حوزه قدرت شكل ميگيرد، ببينيد صدر اعظمهاي دوره قاجار كساني هستند كه مسالهشان مساله اصلاحات و نوسازي است. قائم مقام را داريد، اميركبير را داريد، سپه سالار را داريد و خيلي از اين آدمها، كسانياند كه دغدغه توسعه دارند. خود اين در قامت كساني كه كنشگر توسعه و ترقي و پيشرفت هستند، ظهور ميكند. با اينكه دغدغههاي روشنفكري ندارند و به معنايي روشنفكر نيستند، بلكه بروكرات و سياستمدارند.
چه زماني اجازه ظهور اميركبير را ميدهد؟ به خاطر اينكه بدنه اجتماعي به وجودآمده، نيروهاي فكري در جامعه وجود دارند. جريان روشنفكري شكل گرفته و دغدغههاي نقد قدرت، جامعه، سياست و... به وجود آمده ما با يك مرحله جديدي از روشنفكري روبهرو هستيم كه اين روشنفكري بيشتر دغدغهشان دغدغه مليت، هويت ملي است تا هويت ديني، حتي سيد جمال هم دارد، چنين بازياي را ميكند.
ببينيد سيد جمال در بافت نظام سياسي با حاكميت و شاه مراوده ميكند و در رفت و برگشت است. اين نيست كه بيايد و يك نيروي اجتماعي مانند حسينيه ارشاد توليد كند و نيروي اجتماعي تحت جريان اجتماعي ايجاد كند. بقيه هم همين طورند، پس مساله دوره جديد روشنفكري در ايران مساله هويت ملي است كه موضوعات آن زبان، فرهنگ، سنت، تاريخ و... است. شما به آخوندزاده، ملكمخان و ميرزاآقاخان كرماني نگاه كنيد، هدفشان تغيير زبان، اصلاح سنتها، فرهنگ و آموزش و اين چيزها است. اين دغدغهها، دغدغههاي اساسي است كه خيلي درخشان و عالي است، تا اينكه فقط به بحث قدرت بپردازند.
البته قدرت هم دغدغهشان هست، اما اين مسائل را ميخواهند تغيير دهند. اين ايده تغيير روشنگري يا رنسانس غربي كانونش حوزه فكر و انديشه است.
از اين عصر كه مقداري فاصله ميگيريم و به انقلاب مشروطه نزديك ميشويم. عنصر سياست و قدرت خيلي مركزي ميشود، بعد روشنفكران نزديك به حوزه مشروطه و كمي بعد از مشروطه مدافع قدرت، مخالف قدرت، مدافع دين از حوزه فرهنگ رسمي و مخالف فرهنگ رسمي ميشوند. اينجا ما شاهد حضور روشنفكران ديني هستيم. روحانيت و مراجع بزرگ ميآيند و به عنوان كنشگران سياسي فعال ميشوند. اما اثراتي كه حضور مراجع ميگذارد. زمينههاي ظهور روشنفكري ديني و شبكه مذهبي را فراهم ميكند، رضاشاه اجازه بروز روشنفكري را به هيچ معنا نميدهد. بيشتر دارد سازمان حكومت و قالب حكومت را ميسازد و چون دارد قالب حكومت را ميسازد، تكنوكراتها و بروكراتها و رجل دوره قاجاراند كه در قالب روشنفكران جلوه ميكنند.
ما اديبان، مورخان و سياستمداراني مانند فروغي، بهار، داور و... داريم كه هر كدامشان موسس يك واحد يا نهاد يا بخشي از نظام سياسي- اجتماعي جديدند. اما بازي فكري ميكنند، بازي انتكچواليتي ميكنند، در حالي كه بيشتر به ساحت بروكراتيك ميچربند. يعني يك جايي همزيستي و همراهي روشنفكري با حوزه بروكراتيك به وجود ميآيد كه به نظرم اين دوره خاصي در حاشيه اين روشنفكري است كه روشنفكري جدي ايران كليد ميخورد. چرا؟
به خاطر اينكه بازياي كه در حوزه رسمي در دوره پهلوي اول ايجاد ميشود؛ برپايي سازمان علم، دانش، فرهنگ، ادبيات، حقوق، سياست، مالكيت و... است. يعني واقعا در دوره پهلوي اول طي يك دوره كوتاه هر روز يك چيزي تاسيس ميشود. هم مجلس مصوباتش را اعلام ميكند و هم شاه و نيروهايش چيزي را تاسيس ميكنند. پس به همين دليل صدا در آنجا زياد ميشود. مثلا بحث حجاب، حمله به حوزهها و... در واقع يك كنشي وجود دارد كه واكنش ايجاد ميكند. يعني در واقع جامعه به لحاظ تاسيسي خيلي شلوغ است. چون همه درگير ساختن سازمان هستند. آنهايي كه دغدغه روشنفكري، فكري و ادبي دارند.
فرصت پيدا ميكنند تا بستري براي روشنفكري در دورههاي بعد بسازند. ما بهترين آثار ادبيمان را در اين دوره داريم، رمانهاي خيلي خوبي نوشته ميشود. تاريخ را در اين دوره مينويسند. چوبك، هدايت، علوي، جمالزاده را در حوزه ادبيات داريم و بعد همين جا در كنارشان روشنفكراني را داريم كه ميآيند و در حوزه سياست فعال ميشوند. جريان روشنفكري و فضاي روشنفكري كه در اين دوره، شبيه به روشنفكري اوليهاي است كه ملكم خان و ميرزا و... اينهاست و خيلي شبيه با آنهايند كه به حوزه فرهنگ و ادبيات و... رفتهاند و بعد از اين است كه واكنش داريم.
در اين زمان ميبينيد كه فرهنگ دوباره مهم ميشود. انقلاب مشروطه ميآيد، سياست، قدرت و دين را مهم ميكند. رضاشاه ميآيد ساحت رسمي و قدرت و سياست را مهم ميكند. در حاشيه آن بازنگري و بازگشت به حوزه فرهنگ، ادبيات، شعر، موسيقي، هنر و... وجود دارد. با ماجراي شهريور بيست و ماجراهاي ديگر شما جنبشهاي اجتماعي متكثر در ايران داريد. جنبش ملي، جنبش اسلامي، جنبش آزاديخواهي، قانونگرايي و... جنبشهاي متفاوتي در اينجا داريم كه ريشهاش در آن بستر و فضايي است كه شايد بتوان گفت روشنفكري دوره سوم توليد و ايجاد ميكند.
اما در همين جا يك اتفاقي در تمام دنيا افتاده كه البته دير به ايران ميآيد و آن هم ظهور انديشههاي ماركسيستي و ليبراليستي و اومانيستي و اين حرفهاست كه نسل جديد روشنفكري و تحصيلكردههاي ايراني مبلغ اين ايده هايند. آنوقت ما از دهههاي ٢٠ يا ٣٠ به اين طرف ميبينيم كه اضافه بر كساني كه دغدغهشان دين و فرهنگ و هويت است، كساني هم هستند كه سخن از جهان وطني و فضاي جهان مدرن و تغيير رژيم و تغيير فرهنگ و... ميكنند كه مقداري از آن هم متاثر از حضور كمونيسم و بعد حزب توده و نيروهايي است كه در اينجا وجود دارد.
اما عموما نيروهاي چپ، ليبرال، دموكرات و سوسياليست ايراني است كه در اينها وجود دارد وحجمي انبوه دارد. بعد شما با يك گسترهاي از هم عرضي جريانهاي روشنفكري روبهرو هستيد كه شايد بتوان گفت از شهريور ٢٠ به اين طرف جامعه ايراني پر از صداهاي متفاوت است. محمد رضاشاه خيلي توانمند نيست كه آن را مديريت يا به تعبيري سركوب بكند. چون يك دولت ضعيف و يك شاه ضعيف كه در حال سقوط است و به زور و توطئه آمده ومدام هم در حال فرار است. بعد آدمهايي هم كه در اختيار دارد آدمهاي قدرتمند و وفاداري نيستند. مثلا اگر اميني يا مصدق است كه به او وفادار نيستند و بقيه هم كه قوي نيستند.
* شما با توجه به ترسيمي كه از تاريخچه روشنفكري كرديد، آن را به پنج مرحله تقسيم كرديد، در اين مراحل يك فراز و نشيب را شاهديم كه به شرايط سياسي و اجتماعي وابسته است. الان به مرحلهاي رسيديم كه روشنفكر اهدافش را به جايي ديگر انتقال ميدهد و به نوعي به زندگي روزمره ميپردازد و از آن حالت ايدئولوژيك سابق گذر ميكند. چرا؟
** روشنفكري ايران تجربه دو سه دوره ورود به سياست و شكست از آن و همچنين سياسي كردن جامعه را دارد. روشنفكري ايران اين تجربه گرانبها را به دست آورده و تجربه خيلي مهمي است. ببينيد روشنفكري يك زماني از مردم و نيروهاي اجتماعي براي عمل سياسي و همساني فرهنگي و... دعوت ميكرد. در صورتي كه امروز به همساني دعوت نميكند و تكثر ميكند. در واقع به نوعي نقد سياستزدگي است. حالا اينكه خودش يك سياست است يا نه؟ اين بماند.
فيالواقع روشنفكري يك چنين تجربهاي را دارد كه ميگويد من داشتهام و جواب نداده است. بايد از اين نوع نگاه سياستزده به فرهنگ و سياست و سنت و دولت و قدرت و... فاصله گرفت. بايد يك مقداري فرهنگ را متكثر و حوزهاي و مقطعي ديد كه معطوف به زندگي باشد. به نظرم اين اتفاق خوبي براي روشنفكري است. من در جايي بحثي ديدم كه روشنفكري در ايران مرده است. اين تغيير و جابهجايي را به نام مرگ روشنفكري قلمداد كردند، گفتم كه نه روشنفكري هوشمندي به خرج داده است. روشنفكري خودش را از تيغ سياست و قدرت دور كرده است و سر به جامعه و فرهنگ كرده است. صدايش بعدا در ميآيد، ما الان داريم ميبينيم كه جامعه دارد قوي ميشود، جامعه قوي را چه كسي دارد ميسازد؟
در تحولات اجتماعي ميبينيد كه وقتي اين جريانهاي فكري تصميم ميگيرند، تغييرات بنيادي ايجاد ميكنند. اين تقويت جامعه هم يك تجربه و يافتهاي است كه روشنفكري تا ديروز به آن فكر نميكرد. فكر ميكرد كه به دنبال نيروهاي پيشگام برود و مثلا آنها را تقويت كند يا حوزه سياست و دولت تقويت كند مثلا دولت پاك را بسازد. دولتها پاكند، اما نميتوانند كاري بكنند. بايد به سطح و متن جامعه برويم و اين اتفاق، به نظرم اتفاق خيلي خوبي است و پايان روشنفكري و مرگ روشنفكري نيست. روشنفكر به معناي ديگر به انتخاب جدي دست زده است.
ما در دورههاي گذشته با روشنفكران بزرگ و محوري روبهرو بوديم. اما امروز با آدمهاي متكثري كه دغدغه روشنفكري دارند روبهرو هستيم. اما دوره خيلي خاصي براي روشنفكري است. در آن موقع يعني در دوره گذشته ميخواست يك تغييرات بنيادي ايجاد كند. اما به نظرم شايد بتوان گفت يك مفهوم سياست زندگي يا مثلا چيزي به نام آشتي با جهان مدرن تا ستيز با جهان مدرن، را در پيش ميگيرد. يعني به نوعي يك همگرايي اجتماعي را دنبال ميكند. با روشنفكر ديروز كه تعارض سنت و مدرنيته و داشت فرق ميكند. روشنفكري دارد به چنين ساحتها و در واقع در حوزههاي كوچك وارد ميشود.
* اگر بخواهيم روشنفكران را دوباره دستهبندي كنيم شما چگونه دستهبندي ميكنيد؟
** ببينيد يك تعريف سادهاي كه ميكنند ميگويند روشنفكران سكولار و روشنفكران ديني. اين سادهترين شكل ممكن است كه هميشه ما با اين دوگانه رفتار كردهايم. اما به نظرم بايد يك ذره روشنفكران را به لحاظ حوزهاي يا ميداني تعريف كرد. مثلا روشنفكران حوزه فرهنگ و ادبيات و تاريخ و سياست و زندگي روزمره و امثالهم. اين نوع تقسيمبندي يك تقسيمبندي سياستزده نيست. تقسيمبندي حوزهاي و به نوعي كاركردي است. با توجه به اينكه حوزه روشنفكري متكثر شده است، بايد هم چنين تقسيمبندي را بكنيم؛ كساني كه در جهت احياگري يا بازنگري يا پالايش عرصهاي براي بهتر عمل كردن يا بهتر زيستن و بهتر زندگي كردن دارند و دغدغهشان زندگي است.
در آن موقع در درون آنها دوگانه يا سهگانه، سكولار و نيم سكولار، ديندار و جهاني و غيرجهاني و... وجود داشته باشد. من به آنها خيلي اعتقاد جدي ندارم. آنها كليشههاي سياسي هستند. كليشههاي روشنفكر غربزده و... يا چيزي كه آلاحمد درست ميكند، از آن كليشههايي است كه روشنفكري را در ايران نابود ميكند و جان روشنفكري در ايران را ميگيرد. آن وقت يك عدهاي براي خارج كردن اكثريتي از روشنفكران و بيگانه كردن آنها و اصلا ستيزگر شدنشان از آن استفاده ميكنند. وقتي كه برچسب ميزنيد، ناخواسته آن برچسب روي آنها اثر ميگذارد و شروع ميكند به افراطيگري و راديكال شدن. اين است كه من تعبير روشنفكران خادم و خائن را تعبير درستي نميدانم.
روشنفكر نميتواند خائن باشد غيرروشنفكر خائن است، روشنفكر خائن نيست، اين حرف را از كجا آورديد؟ جلال با چه منطقي اين حرف را ميزند؟ چه دليلي دارد؟ بيشترين ضربه را هم اين تقسيمبندي آلاحمد، به جريان روشنفكري زده است. روشنفكري بخش اعظمش روشنفكرياي است كه برچسب بيگانه، غيرديني، غيرملي و... خورده است. يك كمي ميماند، آن كم هم وقتي كم است كه به درد نميخورد و نميتواند كاري بكند. كماكان كه ميبينيم يك چنين اتفاقي هم براي جريان روشنفكري دارد ميافتد. در آن موقع تعبير آلاحمد بدترين تعبير براي روشنفكري در ايران است و من اجتناب دارم از اينكه همچنين تعبيري را به كار ببرم و خيليها هم دوست دارند كه يك چنين تعبيري بشود،
چرا كه بايد اكثريتي خارج شوند و خارج شدهاند. ما بايد بياييم روشنفكري را با توجه به كاري كه ميكند، حوزهاي تعريف كنيم و براساس نوع حوزه و كاري كه ميكند، تقسيم كنيم. تا اينكه جهتگيريهاي سياستزده، خصوصا روشنفكري امروز كه ميگويد من سياستزده نيستم! چرا شما به آن برچسب ايدئولوژيك ميزنيد؟
بهترين تحليلها را الان در حوزه فرهنگ آنهايي ميكنند كه ما به آنها روشنفكران سكولار ميگوييم و آنهايي كه ما روشنفكران ديني ميگوييم، هيچي در حوزه دين نميگويند، بلكه انديشه سكولار را ترويج ميدهند. سكولاريستترين كساني كه در جامعه عمل ميكنند، آنهايياند كه ما روشنفكر ديني و ديندار قلمدادشان ميكنيم. سنتگراهاي امروزي، سكولاريزم، مدرنيزم و انديشه نو را ترويج ميدهند و فروپاشي سنت را دارند تقويت ميكنند. در صورتي كه همانهايي كه شما مدرنيست و خائن و... ميدانستيد، آنها بحث جستوجوگري در باب هويت ايراني، اسلامي تاريخي و فرهنگي ميكنند. ببينيد كجاها چه اتفاقهاي عجيبي افتاده است. پس يك مقداري بايد صبر كرد و زود وارد آن دوگانه خائن و خادم يا ملي و غيرملي و ديني و غير ديني نشد.
در واقع دگرانديش و غيردگرانديش داريم كه بيگانه و خودي از آن درميآيد؛ يا همان خادم خائن در ميآيد. به عبارتي يك تعبيري ديگر از همان خادم و خائن است. من ميگويم كه اين از آن حرفهاي عجيبي است كه در حوزه روشنفكري داريم. دگرانديش، يعني چي؟ اين واژه و اين كلمه از كجا درآمده است؟ كسي كه به جاي طلافروش شدن يا دلارفروش شدن، كتاب ميخواند، يا ديوانه يا عاشق است. ديوانه كه نميتواند باشد، پس عاشق است. آدم عاشق كه خائن نميتواند باشد...
ما با اين كارهايمان جامعه را به لحاظ انديشهاي فقير كردهايم. ما دچار يك فقر انديشهاي شدهايم كه الان شما شاهدش هستيد. داريم جامعه را خالي ميكنيم و آدمها را بيرون مياندازيم. همه را داريم شبيه خودمان ميسازيم. مثلا در علوم اجتماعي؛ مقالهها شبيه هم، كلاسها شبيه هم، حرفها شبيه به هم، كليشه و كليشه و... كليشه مال همين است كه ميخواهيم آدمها را شبيه خودمان كنيم و هركس غير از اين است، پس دگر انديش است. حرف نو اگر بزند، فوري ميگويند ديديد گفتيم دگرانديش است و...
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=30255
ش.د9404559