(روزنامه وقايع اتفاقيه – 1396/04/18 – شماره 447 – صفحه 9)
آن مرد با باند خونين، يک سرباز حرفهاي ۳۲ ساله به نام «جرميا پوردي» بود که با درجه ستواني در يگانهاي زميني نيروي دريايي ايالاتمتحده خدمت ميکرد. او بعدها ازدواج کرد و تشکيل خانواده داد و يک مغازه فروش مواد غذايي به نام خانوادگي خودش باز کرد اما همين مرد بيش از سه دهه پس از مجروحيت، به دليل مشکلات روحي و رواني ناشي از دوران جنگ تحت درمانهاي تخصصي قرار گرفت. پوردي در سال ۲۰۰۸ بر اثر نارسايي قلبي در اسپرينگليک واقع در ايالت کارولينايشمالي درگذشت.
جنگ ويتنام در سالهاي دهه ۱۹۶۰، نماد بزرگ همه آن چيزهايي بود که مردم جهان بهخاطر آن از آمريکا نفرت داشتند؛ جنگي که در آغاز بهعنوان يک جنگ استعماري فرانسوي آغاز شده بود، به نمادي از تقابل خونين غرب و شرق در دوران جنگ سرد بدل شد. پرزيدنت جان افکندي و جانشينش، ليندون بيجانسون بر آن بودند که ويتنام جنوبي را بهعنوان پايگاهي براي جنگ عليه ويتنامشمالي کمونيست به رهبري «هوشي مينه» معرفي کنند. در سال ۱۹۶۵ يگانهاي زميني آمريکا وارد خاک ويتنام شدند و بيش از نيم ميليون سرباز آمريکايي براي مدتي طولاني در آن کشور ماندند.
جنگي که در سراسر جهان، حرکتهايي اعتراضي را رقم زد، براي نيروهاي آمريکايي نيز به يک فلاکت و مصيبت بدل شد. براساس آمارهاي موجود، در سال ۱۹۷۱، نزديک به ۴۴ درصد از سربازان آمريکايي به هروئين اعتياد داشتند. بالاخره زماني که واشنگتن به اين جنگ فلاکتبار خاتمه داد، بيلان کار از اين نيز فاجعهبارتر بود. اين بيلان نشان ميداد ميليونها سرباز و غيرنظامي ويتنامي بر اثر اين جنگ کشته شدهاند. آمريکاييها نيز ۵۸ هزارو 135 نفر از افراد خود را از دست دادند و بيش از ۳۰۰ هزار سرباز آمريکايي مجروح شدند. دو سال پس از آن نيروهاي کمونيست شمالي، سراسر خاک ويتنام را تصرف کرده و سايگون واقع در جنوب را بهعنوان پايتخت ويتنام انتخاب کردند.
بحران کوبا: روزهاي اتمي
هنگامي که آن خبر بد رسيد، هنوز هم جان اف.کندي روبدوشامبر به تن داشت. در صبح پاييزي و سرد شانزدهم اکتبر ۱۹۶۲، مک گئورگ بوندي، مشاور امنيت ملي کندي به وي اطلاع داد: «اکنون عکسهاي واضحي داريم که نشان ميدهد روسها در خاک کوبا موشک مستقر کردهاند.»
دو روز پيش از آن يک فروند هواپيماي جاسوسي يو-۲ آمريکا از آسمان اين جزيره واقع در کارائيب عبور کرده و عکسهايي گرفته بود. حالا آمريکاييها پس از ديدن آن عکسها درمييافتند که روسها با موشکهاي اتميشان، آن هم در حياطخلوت آمريکاييها، آنها را مورد تهديد قرار ميدهند. روز ۲۲ اکتبر، کندي طي نطقي تلويزيوني، خطاب به مردم درمورد اين خطر اطلاعرساني کرد و محاصره دريايي کوبا را به اطلاع همه رساند. کوتاهزماني بعد به فرماندهي استراتژيک نيروي هوايي دستور داده شد که سطح هشدار و احتمال خطر درجه دوم را اعلام کند. سطح هشدار درجه يک به معناي جنگ اتمي است. موشکهاي قارهپيما آماده پرتاب شدند. زيردرياييها به سوي خاک شوروي حرکت کرده و در همان حال دهها فروند بمبافکن آمريکايي حامل بمبهاي هيدروژني به پرواز درآمدند.
روز ۲۷ اکتبر همان سال که از آن با عنوان«شنبه سياه» نام برده ميشود، بحران به اوج خود رسيد. در آن روز يک فروند هواپيماي جاسوسي يو-۲ آمريکا بر فراز کوبا هدف قرار گرفته و ساقط شد. در همان زمان يک يو-۲ ديگر در آسمان ايالت آلاسکا به دليل اشتباه خلبان وارد حريم هوايي شوروي شد و بهنحوي معجزهآسا موفق شد از تيررس جنگندههاي روسي فرار کند. متعاقب اين رويدادها فرمانده يکي از زيردرياييهاي ارتش شوروي تصميم گرفت بهعنوان اقدامي تلافيجويانه، يک اژدر اتمي را به سوي يک کشتي ناوگان آمريکا که وظيفه محاصره کوبا را برعهده داشت، شليک کند اما با دخالت تني چند از افسران حاضر در زيردريايي از يک فاجعه جلوگيري شد.
کندي تحت فشار شديدي قرار داشت. ژنرالهايش خواهان نابودي پايگاههاي موشکي واقع در کوبا بودند. ازسويديگر، نيکيتا خورشچف، صدر هيأترئيسه اتحاد جماهير شوروي نيز نگرانيهاي زيادي داشت و بههمينخاطر در روز ۲۸ اکتبر، اعلام پايان خطر کرد. در اعلاميهاي که از طريق راديوی مسکو قرائت شد، آمده بود که سلاحهاي موجود در کوبا از اين کشور خارج خواهد شد.
جنبش حقوق مدني در آمريکا: «من رؤيايي دارم»
اين بخشي از يک سخنراني بود که البته در متن نوشتهشده وجود نداشت اما همين يک جمله نانوشته، شهرتي جهاني براي سخنران به ارمغان آورد و نام او را در تاريخ ثبت کرد. مارتين لوترکينگ، فعال حقوقبشر در ۲۸ آگوست ۱۹۶۳ در واشنگتن، پايتخت آمريکا گفت: «من رؤيايي دارم» و گفت که پيش از آن هم اغلب درمورد اين رؤيا صحبت کرده اما در آن روز خاص، اين رؤيا بهصورت مستقيم به گوش ۲۵۰ هزار انسان ميرسيد؛ جمعيتي که تنها يکچهارم آن را سفيدپوستان تشکيل ميدادند.
در خلال سخنراني لوترکينگ، يک خواننده زن به نام ماهاليا جکسون دو بار فرياد زد: «مارتين، براي ما از رؤيايت بگو!» و سخنران نيز از آن رؤيا گفت: «دلم ميخواهد روزي در تپههاي سرخ جورجيا، پسران بردههاي سابق و پسران بردهداران سابق، برادروار پشت يک ميز بنشينند.» و رؤيايي ديگر: «آرزو دارم که روزگاري چهار فرزندم در کشوري زندگي کنند که در آن انسانها نه به دليل رنگ پوست بلکه به دليل شخصيتشان قضاوت شوند.» يک سال بعد جايزه صلح نوبل به مارتين لوترکينگ تعلق گرفت. امروز وي يکي از مهمترين شخصيتهايي بهشمار ميرود که زماني در آمريکا زندگي کرده است.
گردهمايي سال ۱۹۶۳ که با شعار «راهپيمايي در واشنگتن براي کار و آزادي» برگزار شد، درواقع نقطه اوج جنبش حقوق مدني بهشمار ميآيد. لوترکينگ از اواسط دهه ۱۹۵۰ مبارزه مسالمتجويانه و غيرخشونتآميز خود را براي رفع تبعيض از سياهان کليد زده بود، سازمانهاي زيادي به جنبش وي پيوسته و شمار زيادي از شخصيتهاي مهم و بانفوذ از او حمايت ميکردند اما تا آن زمان کسي نتوانسته بود مانند اين فرزند کشيش باپتيست که در سال ۱۹۲۹ در آتلانتا و جورجيا به دنيا آمده بود، تا اين اندازه شور و هيجان عمومي را در رابطه با حقوق مدنيبرانگيزد. مارتين لوترکينگ در دوران تحصيل، دانشآموزي پرنبوغ بود. او تحصيلات دانشگاهي خود را در رشته جامعهشناسي و الهيات با اخذ مدرک دکتري به پايان رساند.
اگرچه کينگ از سوي رؤسايجمهوری وقت آمريکا يعني جان افکندي و ليندون بيجانسون حمايت ميشد و به مدد مبارزات مدني او تبعيض نژادي بهصورت رسمي آن به پايان رسيد اما در همان زمان نيز مشخص شد که افبيآي يا همان پليس فدرال آمريکا سالها وي را زير نظر داشته و جاسوسي کينگ را کرده است. هنگامي که مارتين لوترکينگ در بالکن يک متل واقع در ممفيس ايالت تنسي از سوي يک نژادپرست سفيدپوست هدف گلوله قرار گرفت، مأموران افبيآي نخستين کساني بودند که بر سر پيکر بيجان او حاضر شدند.
انقلاب فرهنگي چين: جنون مائو
مائو تسهتونگ از اين نگراني داشت که چهبسا وجهه شخصي و ميراث سياسياش دچار خدشهاي بزرگ شود. اتفاقها و رويدادهايي که چند سال قبل در ديگر امپراطوري سرخ جهان يعني اتحاد جماهير سوسياليستي شوروي افتاده بود، از نظر رهبر چين، نمونههايي هشداردهنده به حساب ميآمد. او اصلا دلش نميخواست جانشينش مانند جانشين ژوزف استالين، نيکيتا خروشچف عمل کند و مانند خروشچف همه سالها و دوران حکومت سلف خود را زير سؤال ببرد، بههمينخاطر قصد داشت مناسبات قدرت در چين را بار ديگر بهطور کامل در اختيار خود داشته باشد. بهاینترتيب، اين رهبر کمونيست چند ماه پس از سالروز تولد ۷۲ سالگياش يعني در دسامبر ۱۹۶۵، شطرنج انساني خود را آغاز کرد. او به کمک نزديکانش، بسياري از رفقاي حزبي مهم و کليدي مانند پنگ چن، شهردار پکن را به اتهام تلاش براي کودتا کنار زد.
به دستور مائو، طوفاني عليه مديران و معلمان ميانهرو به راه افتاد. مجري اين پاکسازيها در مدارس، همان دانشآموزاني بودند که در حکومت مائو رشد کرده و به سادگي، اوامر او را به مورد اجرا ميگذاشتند. اين دسته از دانشآموزان که بهشدت هيجانزده شده بودند، یونيفورمهاي نظامي والدين خود را پوشيده، نوشتههاي مائو را دکلمه کرده و از «عناصر بورژوا» در ميان معلمان خود دوري و برائت ميجستند. آنها که خود را «گاردهاي سرخ» ميناميدند، سوگند خورده بودند که با بيرحمي تمام، عليه همه آن کساني که آرمانشهر چيني مائو را بهعنوان کشور الگوي انقلابي باور نداشتند، وارد عمل خواهند شد.
رهبر پير حزب کمونيست چين، ۱۶ مي۱۹۶۶ در حضور رهبران حزب اعلام کرد که همه سرنخها را در دستان خود دارد. مائو در اين نشست، همه اعضاي پرشمار دفتر سياسي را به آغاز «انقلاب بزرگ فرهنگي پرولتاريا» و به مبارزه عليه به گفته او تجديدنظرطلباني که دل در گروي ايدههاي سرمايهداري داشته و خواهان پاياندادن به ديکتاتوري پرولتاريا هستند، فراخواند. لين بيائو، وزير دفاع وقت چين در اين جلسه با دامنزدن به کيش شخصيت مائو گفت: «هر سخني که مائو تسهتونگ بر زبان ميآورد، واقعيت است و هر جمله وي از هزاران جمله ما برتر است.» در آن روز کتاب سرخ مائو که از آن با عنوان «انجيل مائو» ياد ميشد، به اصطلاح رونمايي و مطالعه آن براي همه چينيها اجباري اعلام شد و هزاران نسخه از آن نيز در سراسر دنيا انتشار يافت.
انقلاب فرهنگي چين بالاخره در سال ۱۹۷۶ و همزمان با مرگ مائو به پايان رسيد. براساس آمارهاي موجود در خلال سالهاي انقلاب فرهنگي، دو ميليون چيني شکنجه شده و به قتل رسيدند.
الکساندر سولژنيتسين: «زندگي با دروغ غيرممکن است»
هنگامي که در پايان سال ۱۹۶۲ مجله «نووي مير» چاپ شوروي رماني به نام «يک روز از زندگي ايوان دنيسوويچ» را چاپ کرد، همه از آن بهعنوان رويداد ادبي سال ياد کردند. نسخههاي اين مجله بهسرعت فروش رفت و کتاب آن رمان نيز خيلي زود در بازار ناياب شد. همه ميخواستند کتابي بخوانند که يکي از تابوهاي قدرتمند، جدي و بزرگ جامعه شوروي را شکسته بود. الکساندر سولژنيتسين، نويسنده اين رمان بهصراحت يک روز از زندگي يکي از زندانيان زندان مخوف گولاگ را تشريح کرده و آشکارا ژوزف استالين، ديکتاتور فقيد اين کشور را که ۹ سال قبل از آن درگذشته بود، مورد انتقاد تند قرار داده و او را مسئول درد و رنج ميليونها انسان در اردوگاههاي تنبيهي و کار اجباري معرفي کرده بود.
سولژنيتسين به دليل تجارب شخصي خود درمورد آنچه مينوشت، کاملا آگاهي داشت. او هنگامي که با درجه افسري در جنگ دوم جهاني حضور داشت، مطلبي انتقادي عليه استالين نوشته و در سال ۱۹۴۵ به هشت سال زندان در اردوگاه کار اجباري محکوم شده بود. اين نويسنده، زاده سال ۱۹۱۹ درنهايت به قزاقستان تبعيد شد و تازه در سال ۱۹۵۷ يعني چهار سال پس از مرگ استالين از تبعيد رهايي يافت و از او اعاده حيثيت شد.
سولژنيتسين از آن به بعد با بهاصطلاح ابزار ادبي به جنگ سکوت رفت و «زندگينکردن با دروغ» به اصل و قاعده کلي او بدل شد اما چيزي نگذشت که سرويس اطلاعات و امنيت بدنام شوروي يعني «کا.گ.ب» وي را تحت نظر گرفت و نام سولژنيتيسن در زمره دشمنان کشور قرار گرفت. آن دوران کوتاه «هواي تازه» نيکيتا خروشچف يعني همان دورهاي که کتاب «يک روز از زندگي...» اجازه انتشار يافت نيز خيلي زود سپري شد. بهاينترتيب «کا.گ.ب» در سال ۱۹۶۵ آرشيو سولژنيتسين و دستنوشتههاي رمان وي به نام «اولين حلقه دوزخ» را توقيف کرد. بااينحال، سه سال بعد اين کتاب منتشر شد.
سولژنيتسين در سالهاي دهه 60 در خفا روي بزرگترين اثر خود «مجمعالجزاير گولاگ» کار ميکرد. «کا. گ. ب» با همه توان و از هر راه ممکن تلاش کرد دستنوشتههاي اين رمان را بهدست آورد. درنهايت، يکي از نزديکان سولژنيتسين پس از يک بازجويي پنج روزه محلي را که اين دستنوشتهها در آن پنهان شده بود، فاش کرد اما ديگر خيلي دير شده بود زيرا الکساندر سولژنيتسين که در سال ۱۹۷۰ جايزه نوبل ادبيات را به خود اختصاص داده بود، در همان سال نيز «مجمعالجزاير گولاگ» را در خارج از شوروي منتشر کرد.
چهگوارا: شمايلي روي تيشرتها
مشهورترين انقلابي قرن بيستم در دهکدهاي دورافتاده در کشور فقير و دورافتاده بوليوي به پايان کار خود رسيد. روز ۹ اکتبر ۱۹۶۷ «ارنستو رافائل گوئه وارا دلا سرنا» همان مردي که در سراسر جهان به نام «چهگوارا» مشهور بود و با همين نام، لرزه بر اندام دشمنانش ميانداخت، توسط يک سرجوخه ارتش بوليوي به نام ماريو تران تيرباران شد. چهگوارا تلاش ميکرد همراه با يک گروه کوچک چريک در اين کشور واقع دراند يک انقلاب کمونيستي به راه اندازد اما تلاشهاي وي بيثمر بود. او پس از دستگيري در يک مدرسه بهعنوان زنداني به سر ميبرد اما کمتر از هشت سال قبل از آن، اين انقلابي حرفهاي آرژانتينيتبار به يک موفقيت بزرگ رسيد. او همراه با رفيق، همقطار و همرزمش يعني فيدل کاسترو، موفق به سرنگوني ديکتاتور کوبا، باتيستا شده و در ميان فريادهاي شادي مردم به هاوانا، پايتخت کوبا وارد شد.
پس از پيروزي انقلاب کوبا، چهگوارا مسئول ترور شمار زيادي از مخالفان دولت جديد انقلابي شناخته ميشد و درعينحال سمت رسمياش وزير صنعت کوبا بود. گوارا قصد داشت از طريق اجراي اصلاحاتي در امور آموزشي و کشاورزي، شرايط زندگي در اين کشور را که اکثر جمعيت آن به کشاورزي اشتغال داشتند، بهبود بخشد. چهگوارا طي سفر ماجراجويانهاي که در دوران تحصيل پزشکي در سالهاي دهه ۱۹۵۰ انجام داد، با فقر و فلاکت مردم آمريکايجنوبي از نزديک آشنا شد و بههمينخاطر به ايدئولوژي کمونيستي گرايش پيدا کرد. در سال ۱۹۶۵ از سمت خود بهعنوان وزير صنعت کوبا استعفا داد و بار ديگر «جنگ عليه امپرياليسم» را از سر گرفت. در آغاز کار به کنگو رفت و موفق شد چندصد نفري را با خود همراه کند. بااينحال، انقلاب در کنگو شکست خورد و چهگوارا به ناچار، راه بوليوي را درپيش گرفت.
جسد چهگوارا به دهکده والگرانده بوليوي منتقل شد و مردم منطقه از نزديک پيکر بيجان و ازنفسافتاده آن انقلابي پرشور را از نزديک مشاهده کردند. دستهاي او قطع شد و براي آنکه سينهچاکانش در کوبا از مرگ قهرمانشان مطمئن شوند، به هاوانا ارسال شد. سپس جسد چه را در محلي بينشان دفن کردند زيرا قرار نبود وي تبديل به يک شهيد و الگو شود اما ديگر دير شده بود و چهگوارا يک نماد و آيکون محسوب ميشد.
برهميناساس افسانه «چه» در سراسر جهان به بت و الگوي چپگرايان بدل شد و حتي امروزه هم پرتره وي روي تيشرتها نقش ميبندد. جسد چهگوارا تازه در سال ۱۹۹۷ پيدا و به کوبا منتقل شد.
پايان بهار پراگ: هراس از براندازي و سقوط
آن تجاوز نظامي، کاملا هوشمندانه و بسيار دقيق طراحي شده بود. هواپيماهاي نظامي شوروي در فرودگاه رازيون پراگ فرود آمده و سپس تانکها به راه افتادند. کوتاهزماني پس از ساعت ۲۲ شب بيستم آگوست ۱۹۶۸، يگانهاي پيمان ورشو خاک جمهوري سوسياليستي چکسلواکي را به اشغال خود درآوردند. نيمميليون سرباز از کشورهاي شوروي، لهستان، مجارستان و بلغارستان با پشتيبانيهاي آلمانشرقي، اين «کشور برادر» را تحت کنترل کامل خود درآوردند. الکساندر دوبچک نيز بازداشت و بهوسيله هواپيما به شوروي فرستاده شد.
دوبچک از زمان انتخابش بهعنوان صدر هيأترئيسه حزب کمونيست چکسلواکي در آغاز سال ۱۹۶۸ تلاش کرده بود با انجام اصلاحاتي متفاوت، کشورش را ليبراليزه کند. به باور او، يک «سوسياليسم با چهرهاي انساني» ميتوانست آزاديهاي سياسي و اقتصادي بيشتري به ارمغان آورد اما رهبران ديگر کشورهاي سوسياليستي از «بهار پراگ» بهعنوان يک خطر ياد ميکردند. روزنامه پراودا چاپ مسکو نيز بهشدت نسبت به يک «براندازي و سقوط» هشدار داد. در ماه جولاي، رهبران شوروي از رفقاي چکسلواک خود خواستند به آن اصلاحات پايان دهند اما اين درخواست مسکو با امتناع پراگ روبهرو شد.
درعينحال در آگوست ۱۹۶۸ مقاومت منفعلانهاي در برابر اشغالگران صورت گرفت و مردم بهوسيله تابلوهاي رانندگي و امثال آن سعي کردند خيابانها را سنگربندي کرده و از پيشروي کاروان مهاجمان جلوگيري بهعمل آورند. تظاهراتهاي غالبا مسالمتجويانهاي نيز در پراگ و ديگر شهرهاي چکسلواکي برگزار شد اما آن هنگام که ارتش سرخ مسکو آتش گشود و ايستگاه راديو را به اشغال خود درآورد، عدهاي کشته شدند. تا پايان آن سال بيش از صد شهروند چکسلواکي، جان خود را بر اثر پيامدهاي آن تجاوز نظامي از دست دادند و ازسويديگر، دوبچک پس از ديدار با لئونيد برژنف، رهبر وقت شوروي در مسکو اعلام کرد که با کرملين بر سر توقف اصلاحات در قبال خروج نيروهاي پيمان ورشو به توافق رسيده است. پس از آن دوبچک توانست به کشورش بازگردد.
جنگ 6 روزه: پيروزي دروغين
اين سومينبار پس از بهاصطلاح «جنگ استقلال» (۱۹۴۹/۱۹۴۸) و بحران سوئز (۱۹۶۶) بود که اسرائيل با همسايگان عرب خود وارد فاز جنگ تمامعيار نظامي ميشد. ساعت 8:15 صبح پنجم ژوئن سال ۱۹۶۷ هواپيماهاي نظامي اسرائيل به صورتي کاملا غافلگيرکننده به حريم هوايي کشور مصر تجاوز کردند. پس از موج دوم اين حملات، نيروي هوايي مصر درواقع از کار افتاد و زمينگير شد. جمال عبدالناصر، رئيسجمهوري مصر، اصلا توان و انگيزهاي براي شنيدن خبرهاي بد نداشت، بههمينخاطر در راديو، خبر پيروزي ارتش اين کشور در برابر اشغالگران صهيونيست پخش ميشد. ناصر در اولين اقدام خود تلاش کرد با محاصره دريايي اسرائيل از ورود کالا و نفت به آن بهاصطلاح کشور جلوگيري کند. او اين تصميم خود را همراه با اين واژهها اعلام کرد: «يهوديها ما را به جنگ تهديد کردهاند.
ما هم در پاسخ ميگوييم که آماده جنگيم.» اما درواقع اين اسرائيليها بودند که براي جنگيدن آمادگي داشتند. آنها پس از پايان پيشرويها و لشکرکشيهاي سريع در دهم ژوئن، شبهجزيره سينا، نوار غزه، کرانه باختري، رود اردن و بلنديهاي جولان سوريه را به اشغال خود درآورده بودند و نيروهاي چترباز اسرائيل نيز در همان زمان، بخش قديمي اورشليم و ديوار معروف ندبه را به مناطق اشغالي خود افزودند. بهزودي روشن شد که قدرتنماييهاي نظامي اسرائيل با پيامدهايي منفي در افکار عمومي و عرصه سياسي جهان روبهرو خواهد بود. اين اشغالگريها حس تحقير را در جهان عرب افزايش داد و اعراب به فکر انتقام افتادند. بيش از همه اين مردم آواره و بيپناه فلسطين بودند که ترور را بهعنوان تنها سلاح مؤثر در برابر اسرائيل بهکار گرفته و در اين راه البته از حمايتها و پشتيبانيهاي بسياري از مردم و کشورهاي جهان نيز برخوردار شدند. بههرحال، پيروزي اسرائيل در جنگ 6 روزه نهتنها مشروعيتي براي دولت يهود بههمراه نداشت بلکه تا به امروز هم امنيت به منطقه بازنگشته است.
http://vaghayedaily.ir/fa/News/76264
ش.د9601277