(روزنامه جوان ـ 1395/06/06 ـ شماره 4895 ـ صفحه 10)
* جنابعالي از چه مقطعي و چگونه با شهيدمحمدعلي رجايي آشنا شديد و چه خصالي را در ايشان برجسته ديديد؟
** بسم الله الرحمن الرحيم. بنده از مؤسسه فرهنگي رفاه با اين بزرگوار آشنا شدم. عدهاي از روحانيون مبارز اين مدرسه را تأسيس و مديريت آن را به شهيد رجايي واگذار كردند. ايشان سالها سابقه تدريس و فعاليت آموزشي در مدرسههاي مختلف، از جمله دبيرستان كمال به مديريت مرحوم دكتر سحابي را داشت و به همين دليل خيلي خوب ميدانست با معلمها و كاركنان مدرسه رفاه چگونه ارتباط برقرار كند و براي ارتقاي سطح كيفي آموزش مدرسه هم بسيار تلاش كرد.
* حضرتعالي با ايشان رابطه صميمانهاي داشتيد و در عين حال با سازمان مجاهدين خلق آشنا بوديد. ارتباط ايشان با اين سازمان را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
** يادم است در سالهاي اولي كه سازمان مجاهدين تشكيل شد، مؤسسان آن خيلي تلاش كردند ايشان را عضوگيري كنند، ولي موفق نشدند، اما موقعي كه ميخواستند عملياتي انجام بدهند، بهخصوص در سطوح بالاي تصميمگيري، از ايشان استفاده ميكردند. يعني به رغم آنكه ايشان حاضر به پذيرش عضويت نشده بود، آنها باز هم خود را محتاج به اين ميديدند كه از نظرات ايشان استفاده كنند و اين نكته جالبي بود.
* به شيوه مبارزاتي شهيد رجايي اشاره كنيد؟ نگاه و منش مبارزاتي ايشان چگونه بود و چه ويژگيهايي داشت؟
** ايشان خيلي پيچيده عمل ميكرد، طوري كه نميشد فهميد با چه كساني در ارتباط است! يك بار در مدرسه رفاه، با شهيد رجايي از مشكلات ارتباط خودم و شهيد بهشتي حرف ميزدم كه ايشان به من اشاره كرد كه حرف نزنم! ميخواهم بگويم تا اين حد رعايت ميكرد و وسواس به خرج ميداد و ضرورتي براي طرح اين مسائل آن هم به آن شكل نميديد. شهيد رجايي در كار مبارزه بسيار پيگير، فعال و از خود گذشته بود. قبل از انحراف سازمان مجاهدين، من و شهيد رجايي با بعضي از اعضاي كادر مركزي سازمان از قبيل احمد و رضا رضايي رابطه داشتيم. روزي كه قرار شد يك امريكايي را ترور كنند و اين احتمال وجود داشت كه كسي در آن قضيه زخمي شود، شهيد رجايي گفت: «خانه من آماده است. اگر كسي زخمي شد، او را به آنجا بياوريد و درمان كنيد!» در آن شرايط چنين پيشنهادي واقعاً دل و جرئت و از خودگذشتگي عجيبي ميخواست.
* شما و ايشان با هم دستگير شديد؟
** خير، من هشت ماه ديرتر از ايشان دستگير شدم.
* چگونه؟
** سال 1350 يا 1351 بود كه قرار شد مقداري پول، اسناد و مدارك را به دو نفر از مبارزان در فرانسه تحويل بدهم. احمد رضايي، منيژه اشرفزاده كرماني و شهيد رجايي - در حالي كه كودكي بغل خانم كرماني بود- براي بدرقهام به فرودگاه آمدند. به پاريس رفتم و چون از آن دو نفر آدرس نداشتم، نزد صادق قطبزاده رفتم. او گفت آدرس آنها را بلد نيست، ولي گاهي آنها را ميبيند! مأموريتهاي ديگري داشتم و بايد ميرفتم، به همين دليل چمدان، اسناد و مدارك را به قطبزاده دادم تا به آن دو نفر برساند و خودم رفتم. بعد به ايران برگشتم و قضيه را براي شهيد رجايي تعريف كردم. ايشان به من گفت بلافاصله به پاريس برگردم، چمدان را از قطبزاده بگيرم و خودم به دست آن دو نفر برسانم! دوباره برگشتم و چمدان را از قطبزاده گرفتم و با هر زحمتي كه بود، آدرس آن دو نفر را پيدا كردم و اسناد و مدارك را تحويلشان دادم. منيژه اشرفزاده كرماني كه از فعاليتهاي من و شهيد رجايي اطلاع داشت در اين برهه دستگير شد و زير شكنجه ما را لو داد!
* چرا شهيد رجايي شما را با آن عجله به پاريس برگرداندند؟
** براي اينكه در بين آن مدارك كتابي بود كه در حواشي و صفحات سفيدش، مطالبي با جوهر نامرئي نوشته شده بود و وقتي محلول خاصي را روي آن قسمتها ميكشيدند، خطوط قرمزي آشكار ميشدند. بعضي از اسناد جاسازي شده هم بهقدري سري بودند كه قطبزاده هم از آنها خبر نداشت. بردم و اسناد را به آنها دادم تا در جريان امور قرار بگيرند. بعد هم به بيروت رفتم و مطلبي را كه شهيد رجايي براي شهيد چمران نوشته بودند، به ايشان تحويل دادم. البته از موضوع يادداشت خبر نداشتم.
* جريان دستگيريتان را بيان كنيد؟به چه شكل دستگير شديد؟
** همانطور كه اشاره كردم، منيژه اشرفزاده كرماني كه دستگير ميشود، زير شكنجه لو ميدهد كه فردي دارد به فرانسه و بيروت ميرود و يكسري اسناد و مدارك را با خودش ميبرد! گفته بود: اسم او را نميداند، ولي رجايي او را خوب ميشناسد! به اين ترتيب شهيد رجايي را دستگير كردند و شكنجههاي وحشتناكي دادند، ولي ايشان تا زماني كه مرا دستگير كردند، هيچ حرفي نزدند، اما وقتي مرا گرفتند، گفت: به آن سفرها رفتهام. بعدها از ايشان پرسيدم شما كه تا موقع دستگيريام مقاومت كرديد، چرا بعد از آن مرا لو داديد؟ ايشان گفت: «قبلاً كه دستگير نشده بودي ميشد گفت شهيد شدهاي، ولي وقتي دستگيرت كردند، ديگر نميشد از اين شيوه استفاده كرد. تا آن روز هم كه از تو حرفي بيرون نكشيده بودند و خيالم راحت شد كه باز هم نميتوانند بكشند، براي همين اسمت را گفتم» ايشان درست ميگفت. آنها نتوانستند از من حرفي بيرون بكشند. آن روزها سرتيپ زنديپور و امريكاييها كشته شده بودند و افشاي اسمم نميتوانست تغييري در برنامه بدهد.
* چه ويژگيهايي در ايشان براي شما جالب بود؟ يا به عبارت ديگر،
** يا به عبارت ديگر، ايشان به نماز اول وقت بسيار اهميت ميداد. در زندان كه بوديم، وقتي ميديدم ايشان اول وقت به نماز ايستاده است، بلافاصله به ايشان اقتدا ميكردم. روزي يك نفر ديگر هم كنار ما ايستاد و در نتيجه سه نفر شديم و نماز جماعت خوانديم. خواندن نماز جماعت در زندان ممنوع بود و به همين دليل ما را براي بازجويي بردند.
مرا در زندان شكنجه زيادي داده بودند و نصف بدنم فلج شده بود و نميتوانستم راه بروم يا لباسهايم را بشويم. شهيد رجايي با محبت خاصي دست مرا ميگرفت و به دستشويي ميبرد و برميگرداند، كارهايم را انجام ميداد و لباسهايم را ميشست. بهقدري به من محبت ميكرد كه تا زنده هستم از ياد نخواهم برد.
* چه جور شكنجههايي به شما و شهيد رجايي ميدادند؟
** مأمور شكنجه شهيد رجايي در زندان، بازجوي سفاكي به نام «كاوه» بود كه در وحشيگري كمنظير بود! موقعي كه رجايي را دستگير كردند، خيلي تلاش كرديم كه با ايشان وقت ملاقاتي بگيريم، ولي هر بار وقت ملاقات را لغو ميكردند! كاوه از مقاومت شهيد رجايي به ستوه آمده بود. وقتي دستگير شدم، فهميدم شهيد رجايي اطلاعات چنداني به آنها نداده است و با شگردي كه زدم توانستم اطلاعاتي را كه داشتم حفظ كنم.
* چه شگردي؟
** آنها براي شكنجه به من شوك دادند و چهار ماه در حالت بيهوشي بودم! وقتي به هوش آمدم ادعا كردم كه همه چيز را فراموش كردهام و آنها هم كم و بيش حرفم را باور كردند، اما گاهي هم زندانيهاي گول خورده را به سراغم ميفرستادند كه از من اطلاعات بگيرند. ميدانستم احمد رضايي كشته شده است، براي همين ميگفتم: او بود كه مرا به خارج فرستاد نه رجايي! در مورد اكثر مطالب هم به همان حقه فراموشي متوسل ميشدم.
* احتمالاً تغيير ايدئولوژيك سازمان مجاهدين براي شهيد رجايي بسيار سنگين بود. ايشان چه واكنشي نشان دادند؟
** موقعي كه منافقین تغيير ايدئولوژي دادند، من و شهيد رجايي در زندان بوديم. اگر بيرون بوديم بيترديد مثل صمديه لباف و شريفواقفي واكنش نشان ميداديم و همان سرنوشت را پيدا ميكرديم. شهيد رجايي واقعاً از شنيدن اين خبر بسيار متأثر شد. البته قبل از اين برهه هم با انحرافات آنها چه در داخل زندان و چه بيرون برخورد ميكرد و سعي داشت آنها را متوجه انحرافات سازمان كند، ولي طردشان نميكرد و از ما هم ميخواست آنها را طرد نكنيم. معتقد بود با طرد آنها كاري ميكنيم كه در انحرافشان ثابت قدمتر ميشوند. شهيد حقاني هم با نظر شهيد رجايي موافق بود. ميگفتند: اگر از اينها جدا شويم، هر جوان تازهواردي كه به زندان ميآيد و ماهيت سازمان را نميشناسد، يكراست به سراغ آنها ميرود و آنها ما را به عنوان ساواكي و جاسوس معرفي ميكنند، در نتيجه او به سمت ما نميآيد و يكسره در دامان آنها ميافتد. بنابراين ما بايد اين رابطه را حفظ كنيم كه جلوي از دست رفتن كامل جوانها را بگيريم.
* حال كه بحث به ماجراي تغيير ايدئولوژي مجاهدين رسيد، با توجه به اينكه شما در جريان ملاقات مرحوم آيتالله طالقاني با بهرام آرام پس از اين مسئله بودهايد، خاطرات خود را از آن رويداد نقل كنيد.
** يك روز بهرام آرام به من گفت:«ما ميتوانيم آيتالله طالقاني را ببينيم؟» من گفتم با ايشان صحبت ميكنم. حدود سال 53 و بعد از آمدن ايشان از تبعيد بود. من آيتالله طالقاني را ديدم و با ايشان صحبت كردم و گفتم: « اين بچهها ميخواهند شما را ببينند، مانعي ندارد؟» گفتند: « خير، مشكلي نيست» من رفتم و به آنها خبر دادم كه ايشان موافقت كردهاند. آنها تاريخ و روزش را تعيين كردند و من آمدم مجدداً با آقا صحبت كردم و ايشان گفتند: «آمادهام!» بعد من به اعظم خانم دختر ايشان گفتم كه: «شما آقا را سوار كنيد و بياوريد فلان جا، من با ماشين ميآيم و آقا را تحويل ميگيرم.» اعظم خانم سرساعت آقا را آورد. من ماشين خودم را دادم به اعظم خانم و خودم ماشين اعظم خانم را بردم. ما آقا را برديم و به جايي رسانديم. بهرام آرام ماشين را گرفت و آقا را برد. بعدها فهميدم پيش وحيد افراخته برده. آنها ميروند پيش وحيد. درباره چه چيزي صحبت ميكنند؟ من نميدانم، ولي قطعاً درباره تغيير ايدئولوژي صحبت كرده بودند، چون آقا همان موقع يا چند روز بعد از من پرسيدند: «اينها تغيير ايدئولوژي دادهاند؟»
* شما نميدانستيد؟
** خير، من در كميته مشترك فهميدم. به هر صورت به آقا گفتم: «نميدانم، ولي تحقيق ميكنم.» بعد از چهار پنج روز به آيتالله طالقاني گفتم: «نميتوانم خبر دقيقي بگيرم، اصلاً نميشود تحقيق و بررسي كرد!» در ارتباط با انجام كاري، سه مجتهد به من اجازه داده بودند. يكي از آنها آيتالله طالقاني بودند. آقاي طالقاني بعد از اينكه از من پرسيدند كه آيا اينها تغيير ايدئولوژي دادهاند و من جواب دادم كه نميدانم، ايشان گفتند: «كمك كردن به اينها ديگر جايز نيست!»شايد از طرق ديگري در اين باره تحقيق كرده بودند. ما هم از همان موقع كمكها را قطع كرديم، ولي با آنها بوديم. بعد از اين اتفاق، بهرام آرام به من گفت: «ميشود آقاي هاشمي را ببينم؟» من با آقاي هاشمي صحبت كردم و قبول كردند. من ايشان را سوار ماشين كردم و بردم و با بهرام آرام صحبت كردند. من در اتاق نبودم. وقتي آقاي هاشمي را سوار ماشين كردم كه برگرديم، ايشان پرسيدند: «اينها تغيير ايدئولوژي دادهاند؟» گفتم: «اتفاقاً يك آقاي ديگري هم اين را پرسيدهاند، به ايشان گفتهام كه تحقيق و بررسي ميكنم، اما نميتوانم بررسي بكنم و نميدانم!»
* سازمان مجاهدين هنوز تغيير ايدئولوژي را علني نكرده بود؟
** خير، ولي با آيتالله طالقاني و آيتالله هاشمي رفسنجاني صحبت كرده بودند. ميدانم كه آقاي هاشمي را تهديد هم كرده بودند. ايشان پسفرداي آن روز ميخواستند بروند خارج كه رفتند. وقتي كه برگشتند، مرا دستگير كرده بودند. وحيد افراخته آقاي هاشمي و طالقاني را هم لو داده بود! اصلاً دستگيري آخر آيتالله طالقاني به همين دليل بود.
* نهايتاً متوجه شديد كه در آن جلسه گفتوگو، چه كسي با آيتالله طالقاني صحبت كرده بود؟
** وحيد افراخته، ولي حتماً بهرام آرام هم حضور داشته، ولي با آقاي هاشمي فقط بهرام آرام صحبت كرده بود. به هر حال ديگر به آنها كمك مالي نكرديم. قبلاً اينها يك بانكي را زدند كه رئيس آن آدم متديني بود و چند بچه هم داشت و در اجتماع واكنش بسيار بدي داشت. من به اينها گفتم: «شما بانك نزنيد كه اينطور بازتاب بدي داشته باشد، هر چه بخواهيد من به شما ميدهم!» دقيقاً يادم نيست كه مجاهدين بانك را زده بودند يا ماركسيستها، ولي به هرحال به آنها گفتم كه اين كار را نكنند، چون افراد بيگناه كشته ميشوند يا صدمه ميبينند. امام خيلي هوشيار بود كه از همان اول با اين كارها مخالفت كرد.
* به موضوع اصلي بحث برگرديم. جنابعالي كي آزاد شديد و چگونه مجدداً همكاريها وتعاملاتتان با شهيد رجايي برقرار شد؟
** در آستانه پيروزي انقلاب آزاد شدم. شهيد رجايي زودتر آزاد شده بود. ايشان مرا كه ديد گفت: بهتر است به مدرسه رفاه بروم، چون منافقين سعي دارند آنجا را تحت اختيار خود بگيرند.
* در موقع تشكيل كميته استقبال از امام؟
** بله، در اين كميته با شهيد رجايي همكاري ميكردم.
* پس از پيروزي انقلاب چه سمتي داشتيد؟
** پس از پيروزي انقلاب و در دوره رياست جمهوري بنيصدر در بازرسي امور كشوري و لشكري فعاليت ميكردم. شهيد رجايي كه نخستوزير شد، با مشاهده كارهاي بنيصدر و منافقين انگيزهام براي كار از دست رفت. با شهيد بهشتي مشورت كردم و ايشان گفتند: حالا كه داري اذيت ميشوي، بازرسي امور كشوري را رها كن، ولي در بازرسي امور لشكري بمان. به توصيه ايشان ماندم، ولي بعد كه اختلافات خيلي بالا گرفتند ديگر نتوانستم تحمل كنم و استعفا دادم.
* با تشكر از فرصتي كه در اختيار ما قرار داديد.
ش.د9504504