صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۵ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۵:۰۳  ، 
کد خبر : ۳۳۹۷۲۲

خرید

یک بار دیگر پرده موکب را کنار زدم. خودش بود. داشت کفش‌های درهم ریخته جلوی موکب را مرتب می‌کرد. چیزی هم زیر لب می‌خواند و اشک می‌ریخت[...]
پایگاه بصیرت / خانم محمدی
یک بار دیگر پرده موکب را کنار زدم. خودش بود. داشت کفش‌های درهم ریخته جلوی موکب را مرتب می‌کرد. چیزی هم زیر لب می‌خواند و اشک می‌ریخت. با حسی سرشار از عصبانیت، شاید هم شرمساری نگاهش کردم. دلم نمی‌خواست من را ببیند و بشناسد. حتما می‌شناخت. همانطور که من در همان نگاه اول شناختمش. اصلا این زن با آن سر و وضع اینجا چه می‌کرد؟ روی جدول کنار جوب نشستم. ماسکم را پایین کشیدم و نفسی تازه کردم. شاید کارش تمام شود و برود. تمام وسایلم را سپرده بودم دست «ام‌هانی» و رفته بودم زیارت، موکب هم اینقدرها شلوغ نبود که بشود لای جمعیت گم شد. برگشتم به یک ماه پیش، زمانی که برای گرفتن گذرنامه عجله داشتم. پیشخوان به قدری شلوغ بود که صدا به صدا نمی‌رسید. از وقت مرخصی ساعتی‌ام داشت می‌گذشت و هنوز هیچ‌کاری نکرده بودم. گوش فلک را کر کرده بودم و اگر نمی‌رفتم آبروریزی بزرگی برایم محسوب می‌شد. یک‌دفعه پسر دایی‌ام، احمد را دیدم که از پشت میز بلند شد و رفت تا برای خودش چایی بریزد. گل از گلم شکفت. چرا حواسم به احمد نبود؟ چند وقت پیش گفته بود که بالاخره توانسته استخدام شود و جایش محکم شده بود. حق به گردنش داشتم. چندبار با ماشینم رسانده بودمش و چندین بار هم پولی از من قرض کرده بود و حالا وقت آن بود که زحماتم را جبران کند. فاتحانه از اتفاق خوشایندی که افتاده بود، آرام صدایش کردم. شنید و سریع بیرون آمد. سلام و احوالپرسی کرد. برایش توضیح دادم که دلم نمی‌خواهد از اربعین جا بمانم. احمد با احتیاط مدارکم را گرفت و گفت خیالم راحت باشد. نفس راحتی کشیدم و همین که خواستم بیرون بروم، این زن، همین که معلوم نبود توی موکب عراقی‌ها چه می‌کند، با موهای پریشان و آرایش و لباس رنگ و لعاب‌دارش نگاهم کرد. بی‌مقدمه گفت: «فک می‌کنی این زیارت که می‌خوای بری و حق دیگرانو رعایت نمی‌کنی درسته؟» بدون معطلی و با تندی گفتم: «اولاً به شما ربطی نداره، ثانیاً سفر من مث شما نیس، وقت داره، وقتش بگذره دیگه فایده نداره، اما جنابعالی گشت و گذارتون یه روز دیر و زود بشه، چه تأثیری داره؟» سکوت کرد و لبخند زد. نمی‌دانم چرا آن لحظه حس کردم خنده‌اش از سر دهن‌کجی است. با قیافه حق به جانبی گفتم: «بخند! برای شما این چیزا چه اهمیتی داره؟ خدا به راه راست هدایتتون کنه...» و رفتم.
حالا من بودم و او! منی که هاج و واج زنی را نگاه می‌کردم که هرجایی تصور دیدنش را داشتم، غیر از عراق؛ کربلا؛ موکب عراقی‌ها؛ با آن چادر خاکی و روسری لبنانی و دستکش‌های سفیدی که در اثر مرتب کردن کفش‌ها تیره شده بود. دلم بدجور گرفت! از همان روز تا برسم کربلا رفتارم را مرور کردم. توقعم از احمد، پاسپورت بدون نوبت، قضاوت و لابد هزار رفتار دیگر! رو به حرم ایستادم و با بغض به خاطر نالایقی‌ام طلب بخشش کردم. انگار همه زحمت‌هایم بر باد رفته بود و فقط خودم را در این راه پر مشقت خسته کرده بودم.
دستی روی شانه‌ام خورد. برگشتم، خودش بود. بطری آب را به سمتم گرفت و گفت: «از دیشب که اومدی اینجا، دیدمت! چرا نمیای داخل، ناهارم آماده‌اس، بابا ما هم‌وطنیم، چرا قهری؟»
«حلال کن!» تنها کلمه‌ای بود که به زبانم آمد. پرده جلوی موکب را کنار زد و با هم وارد شدیم. اشک مجالم نمی‌داد ولی او لبخند می‌زد. آرام گفت: «خون حاج‌قاسم منو نجات داد، وقتی ماها رو، ماها که بدحجابیم به قول خودتون، زیربال وپر خودش گرفت و گفت اینا دخترای منن! دعا کن وقتی برمی‌گردم ایران، خودمو حفظ کنم، دعا کن دائمی باشه...» و باز خندید. نمی‌دانم چرا خنده‌اش این‌بار ردی از عشق و صمیمیت داشت. حسین(ع) هر کسی را به یک شیوه خریده بود... .
نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات