میتوانم زندگی پدرم را این گونه شرح دهم که ایشان در سال 1348 در محلهای به نام حصیر آباد به دنیا آمدند که جزو محلهها و مناطق محروم در شهر اهواز بود. خانواده پدرم به لحاظ عقیده و مذهب بسیار سخت بودند و با توجه به همین جو خانوادگی پدرم با روحیات بلند مذهبی و آرمانی شخصیت خودش را ساخته بود. پدرم ششمین فرزند خانوادهشان بود و با شش برادر و چهار خواهر خانوادهی بسیار پرجمعیتی را تشکیل داده بودند.
بعد از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی در همان محله حصیر آباد اهواز، هنوز 17 سال بیشتر نداشت که خودش را در معرکههای نبرد در خطوط مقدم جبهه میبیند. در این زمان یعنی در سال 65 که پدر برای اولین بار به جبهه اعزام میشود علیرغم مخالفت خانوادهاش قدم در این وادی میگذارد. از اینکه توانسته بود خودش را به رزمندگان اسلام برساند بسیار خوشحال بود.
مسئولیتهای مختلفی
را عهده دار میشود و برای اینکه بتواند خودش را با اوضاع و جبهه همدم و همگام
کند در عملیاتهای مختلفی هم شرکت میکند. برای نمونه در عملیات والفجر 10 شرکت میکند و بعد از آن در عملیات نصر 8 از
ناحیه پا جانباز میشود. تا این زمان یعنی در اواخر سال 68 که به سالهای پایانی
جنگ در مرزها نزدیک میشویم؛ پدر تقریبا تمام این 4 سال را دوشادوش رزمندگان مشغول
جهاد رزمی است. تا اینکه جنگ تمام میشود
و برخی از رزمندگان به خانهها و دیارشان باز میگردند امام پدرم همچنان در همان
لباس بسیجی که برای جهاد و دفاع از آب و خاکمان به تن کرده بود؛ میماند.
در سال 68 به صورت رسمی وارد مجموعه سپاه پاسداران انقلاب میشود و در گردان جعفر طیار تیپ یکم زرهی حضرت حجت(عج) در اهواز میپیوندد. از همان دوران شروع به یادگیری و از سر گذراندن دورههای مختلف رزمی و مهندسی در این تیپ بسیار معروف میکند به گونهای که کار با انواع و اقسام ادوات سبک و سنگین را شروع میکند و در انتها به استادی تمام عیار در آموزش سایر نیروها در کار کردن با این ادوات معروف میشود.
پس از حدود تقریبی 20 سال که در این تیپ مشغول به کار میشود وارد واحد فرهنگی و تبلیغات تیپ میگردد. تمام اینها در کنار روحیه بسیار آرام و لطیفی بود که ما از پدرم سراغ داشتیم. ایشان علاوه بر اینکه در عرصههای بسیار هولناکی مانند دفاع مقدس و پس از آن کار کردن با ادوات و توپخانههای مختلف حضور داشتند؛ از روحیه بسیار ظریفی هم برخوردار بود. نقاشی و خطاطی را به صورت کامل انجام میداد و حتی در کارهای تدوین و فتوشاپ و کار کردن در این فضاها را هم به خوبی یاد گرفته بود. پس از ماندن در واحد فرهنگی تیپ زرهی حضرت حجت در اهواز به صورت داوطلبانه وارد واحد روابط عمومی شده و بعد از آن در مسئولیتهای سیاسی و تبلیغی ظاهر میشود.
در تمام دوران زندگیاش بسیار خاکی و بیآلایش زندگی میکرد. به یاد ندارم کسی از او رنجیده خاطر شده باشد. سعی میکرد همه را با زبان خودشان مورد تفقد قرار دهد. بسیار انسان قانعی بود و حتی میتوان گفت که هیچ وابستگی به این دنیا و متعلقات آن نداشت و درست به همین علت بود که توانست خودش را از قید و بند این دنیا رها کند و عاقبت در راه و مسیر حق مزد جانفشانیها و ایثارهایش را بگیرد.
ما در محله حصیر آباد مسجدی داریم که کانون پرورش نوجوانان و جوانان با اهداف و روحیات انقلاب اسلامی است. مسجد امام علی(ع) تا کنون شهدای گرانقدر بسیاری را در همین راه تقدیم نظام و انقلاب اسلامی کرده است و به همین خاطر تمام ما نسبت به فضای این مسجد و اینکه چه روحیهای را توانسته است درکالبد این جوانان بدمد؛ احساس دین میکنیم. پدرم با فعالیتهای فرهنگی که ما از وی سراغ داشتیم؛ در این مسجد و محله فعالیت داشت. عضو هیئت امنای همین مسجد و فرمانده پایگاه نیز بود. علاوه بر همه اینها در همان اوایل سال 74 بود که توانست با توکل به خدا هیئت عزاداری مسجد حضرت علی(ع) را راهاندازی کند. در آن زمان شاید این هیئت با 10 یا 15 نفر راهاندازی شد و کم کم به جایی رسید که الان چندین هزار نفر در این هیئت مشغول فعالیتهای مذهبی و فرهنگی هستند.
در هیئتها و مراسمات روی نام پدرم قسم میخوردند. اگر کسانی بودند که در این محلات به دنبال کار خلاف بودند؛ به احترام پدرم در ایام عزاداری وارد این هیئتها میشدند و به خاطر حاج کریم از اعمال خلاف دست میشستند.
تقریبا
بیش از یک سال بود که پیگیر اعزام به سوریه شده بود. کاملا مخفیانه از خانواده این
موضوع را پیگیری کرده بود و برای همین هم بسیار مراقب که کسی از خانوادهی ما بو
نبرد که وی میخواهد مدافع حرم بشود. در این زمان توانسته بود با پیگیریهایی که
از طریق فرمانده تیپ حضرت حجت(عج) انجام دهد به این وادی آشنا شود.
در مراسم ارتحال امام در 14 خرداد بود که این موضوع را به من گفت. من به همراه برخی از اعضای هیئت و پدرم به تهران آمدیم. در این مراسم بود که گفت چنین قصدی را دارد و تقریبا کارهایش را هم انجام داده است و در شرف اعزام است. گفت که باید این موضوع بین خودمان بماند و کسی ازاین قضییه بویی نبرد و حتی از من قول گرفت که چیزی به مادرم نگوید. میدانست که اگر مادرم بفهمد حتما مانع از رفتن او خواهد شد. تا اینکه در روز سه شنبه 19 خرداد 1394 بود که از نیروی زمینی سپاه در تهران از طریق هوایی به سوریه اعزام شد. تا این زمان به مادرم چیزی نگفته بود تا اینکه در همین پای پرواز بود که از او حلالیت طلبید و اجازه اعزام را گرفت. مادرم ابتدا مانع شد و نمیگذاشت که شریک زندگیاش و یار دیرین او به این معرکههای واقعا نابرابر اعزام شود اما وقتی که پدرم به او گفت که بگذار بروم و حرم در خطر است؛ مادر رضایت به این کار داد.
مادرم بعدها در خاطراتی که از پدرم و حسن خلق او تعریف میکرد میگفت که من معنای زندگی را وقتی چشیدم که با پدرت آشنا شدم. مانند یک ناجی برای من بود و طعم زندگی واقعی را به من چشاند. از لحاظ دیانت من را قوی کرد. این سخن مادر مصداق واقعی دارد و آن هم این است که مادرم اکنون عهدهدار مجلس بانوان در هیئتهای مذهبی است.
رفتار پدر با خود ما که بچههای او باشیم نیز در خور توجه و نکتهگیری بود. پدرم هر بار که میخواست به اتاق ما بیاید با احترام در میزد و اجازه میگرفت. با این کار به ظاهر کوچک به ما شخصیت و احترام قائل میشد و به ما یاد میداد که باید به حریم شخصی هر کسی احترام بگذاریم. در بسیاری از اوقات از ما نظرخواهی میکرد با اینکه خودش صلاح و مصلحت یک طایفه را میگفت و به عبارتی حلال بسیاری از مشکلات بود.
در روز 19 تیرماه 1394 بعد از یک ماه ماندن در خطوط مقدم نبرد در سوریه مزد زحمات چندین سالهاش را گرفت و عاقبت با شهادت در این مسیر، آرام شد. یادم نمیرود که درست در روز جمعه آخر ماه مبارک بود که همزمانی پیدا کرده بود با شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان. پدر آنگونه که از نحوه شهادتش تعریف میکنند؛ به همراه تعدادی از سربازان ارتش سوریه در یک تله انفجاری گیر میکنند و تمام این عزیزان به شهادت میرسند.
مراسم تشییع جنازهاش با شور و حال خاصی در محله برگزار شد. تقریبا میتوانم بگویم که جای سوزن انداختن نبود. از زن و مرد و پیر و جوان هر کسی که حاج کریم و طبع بزرگوار او را میشناخت در این مراسم شرکت کرده بود. حتی نکات جالب این مراسم ارادتی بود که به اصطلاح بسیاری از بچههای خردسال به پدر میگذاشتند. در همین رابطه کودک تقریبا 5 سالهای را دیدم که کنار عکس بزرگی از پدرم که در روز تشییع جنازه در کنار مسجد امام علی(ع) نصب شده بود؛ های های گریه میکرد. من در ابتدا بسیار تعجب کردم و وقتی علت را از او پرسیدم گفت که من این آقا را میشناختم؛ خیلی مهربان بود.
امیدوارم که خداوند شهادت در راه خودش را که برای مومنان حقیقی و راستین وعده داده؛ نصیب ما هم کند و ما در زمره رزمندگان مدافع حریم اهل بیت(ع) قرار دهد.
انتهای پیام/