
دکتر رامین جهانبگلو
یکی از فیلسوفان معروف فرانسوی به نام «موریس ملوپوتیک» در کتاب «معنا و نبود معنا» میگوید: هگل در مبداء و منشاء اتفاقات عظیم یک قرن اخیر قرار دارد. این ایده کاملاً درست است. زیرا وقتی مشاهده میشود چطور فلسفه هگل بر روی مارکسیسم و پس از آن بر روی بسیاری از نویسندگان حتی پستمدرن تأثیر گذاشته است، میتوان به این نتیجه رسید که پس از گذشت 172 سال از مرگ وی هنوز فیلسوفی مهم و مطرح است و اندیشه فلسفی او فکر فلاسفه را به خود مشغول ساخته است.
اگر پذیرفته شود که فلسفه به تنهایی کوشش در جهت طرح مسئله حقیقت است، میتوان این کوشش را مستلزم دو عامل دانست. اولین عامل ایمان به قدرت ذهن و دوم شجاعت گفتن حقیقت است. شخصی که هگل را مطالعه و درک میکند تنها به حقیقت فلسفه و اندیشه او نمیرسد، بلکه به حقیقت خود فلسفه پی میبرد. زیرا هگل معتقد است فلسفه حقیقت، در حقیقت فلسفه نهفته و حقیقت فلسفه این است که به بهترین وجه اندیشه زمان خود باشد. هگل با توجه به این اندیشه، زمان خود را به درجه خودآگاهی و خوداندیشی رساند.
او در پیشگفتار «اصول فلسفه حق» میگوید: هدف فلسفه فهم چیزی است که وجود دارد. بنابراین دستاورد هگل برای جهان ما درک و فهم آینده نیست، بلکه قدرتی است که اندیشه فلسفی در فهم زمان خود پیدا میکند، بنابراین هدف از مطالعه آثار هگل نباید تنها آشنا شدن با دورانی که هگل و دیگر فیلسوفان هم دورهای او میزیستهاند باشد، بلکه باید اندیشیدن در مورد مملکت و وضعیت خود، همچنین جایگاه فلسفی و خطاهای فکری خود باشد.
هگل معتقد است که فلسفه مقولهای عامیانه و مردمپسند نیست و به همین خاطر میگوید: اندیشه فلسفی از نظر زبانی و مفهومی باید با نگرش روزمره فرق داشته باشد پس باید واقعیت را به شکل دیگری در نظر بگیرید. برای هگل دنیای فلسفی دنیایی درونی شده است. بازتابی ساده و نامفهوم از واقعیت جهان نیست. هگل در این مورد معتقد است مردم عادی آنچه را میبینند به صورت اندیشه فلسفی و مفهوم در نمیآورند و آن را درونی نمیکنند. در واقع وجود زبان پیچیده و مشکل در آثار هگل بدینخاطر است که او میخواهد با زبان فلسفی واقعیت را مورد سنجش قرار دهد.
به عبارت دیگر میتوان گفت برای رسیدن به درجه آگاهی فلسفی از واقعیت الزامی است تا از روند پدیدارشناختی آگاهی عبور کرد. بنابراین در آثار هگل آگاهی فردی است که باید به درجه آگاهی فلسفی برسد. از دیدگاه هگل زبان فقط در سطح مفهوم به حقیقت خود دست مییابد. به همین دلیل فلسفه هگل، اندیشه مفهوم و هگل فیلسوف مفاهیم است. برای هگل مفهوم تنها در قالب ساختاری خودقابل فهم است، زیرا تنها در مفهوم حالت عینی تجلی مییابد و میتواند شکل و محتوا را به یکدیگر برساند. در اندیشه هگل مفهوم به آن چیزی گفته میشود که همیشه به صورت منطقی به آگاهی از خود دست یابد.
یعنی آگاهی در مفهوم خود به آگاهی از خود دست مییابد. او همچنین در «دایرةالمعارف علوم فلسفی» خود میگوید: فلسفه چیزی جز تغییر بازنماییها به اندیشهها نیست. به همین جهت از نگاه هگل فلسفه نوعی حرکت منطقی و مفهومی است که در چارچوب عقل تاریخی جلوه میکند. به همین خاطر در فلسفه هگل ذهن در تاریخ و تاریخ در ذهن است و این دو دائماً با یکدیگر در حرکتند. به طور کلی حقیقا فلسفی تاریخ حضور تاریخی فلسفه در قلمرو حقیقت است و به گفته هگل قلمرو حقیقت خانه فلسفه است. بنابراین میتوان بدین نتیجه رسید که مفهوم تنها یک امر ذهنی محض نیست، بلکه حرکت آگاهی به سوی شناخت نیز است. به همین دلیل در فلسفه هگل ساختار حقیقت، عبارت از خود حرکتی مفهوم است.
در واقع میتوان گفت: مفهوم در پدیدارشناسی حرکت دارد و خود را در تاریخ تجلی میدهد. هگل حقیقت مفهوم را در روند حقیقی شدن آن به آزمایش میگذارد و این آزمایش در تاریخ، فرهنگ و منطق است و در روند خاصی صورت میگیرد. روند حقیقی شدن مفهوم روند معرفتی است و هگل آن را به عنوان «تجربه آموزشی آگاهی» معرفی میکند. کلمه تجربه در فلسفه هگل بسیار حائز اهمیت است. همچنین از طریق آموزش میتوان به فرهنگ و درجه بالایی از آگاهی دست یافت. در اینجا منظور از آگاهی سوژه و ذهن است. ذهنی که سیال است و روند خاصی را برای رسیدن به آگاهی پیش میگیرد. آگاهی برای رسیدن به شناخت مطلق باید راه فرهنگ را پیش گیرد و این مسئله جز تجربه آموزش آگاهی از مفهوم آزادی در تاریخ چیزی دیگری نیست.
بنابراین حرکت اندیشه فلسفی از نگاه عامیانه به واقعیت تا درجهای که هگل نام آن را نظام علم میگذارد، نوعی سفر تجربی و آموزشی است که از طریق آگاهی صورت میگیرد. هگل برای توصیف این سفر از کلمه «بیلدونگ» که از «هردر» و «گوته» تأثیر گرفته استفاده میکند. این کلمه به معنای فرهنگ، آموزش و فراگیری است. «هردر» در کتاب «فلسفه تاریخ در مورد آموزش بشریت» از کلمه بیلدونگ به سه معنای: 1- فرآیند فردی 2- تجربه ملت و 3- روند شکلگیری فرهنگ استفاده میکند. بیلدونگ یکی از مفاهیم کلیدی فلسفه هگل به حساب میآید. «گادآمر» در کتاب «حقیقت و روش» خود میگوید: هگل بیش از هر فیلسوف دیگری فیلسوف بیلدونگ است.
منظور از فیلسوفی است که به تجربه آموزشی اهمیت بسیاری میدهد. کلمه بیلدونگ به عنوان یکی از مفاهیم کلیدی فلسفه هگل به حساب میآید و او این کلمه را در سه معنای فرد، فرهنگ و اجتماع به کار میبرد. در رمانهای غربی، رمانهایی وجود دارد که به زبان آلمانی به آن «بیلدونگز رمان» (رمانهای آموزشی) گفته میشود. در این رمانها شخصیتها در طول داستان به نوعی خود را آموزش میدهند. پدیدارشناسی هگل را نیز میتوان به عنوان رمان آموزشی مطالعه کرد. رمان آموزشی که پدیدارشناسی جزئی از آن است و نوعی دروننگری و آگاهی خردگرایانه در آن یافت میشود.
از این رو پویایی و یا دیالکتیکی آگاهی در تاریخ به منزله تجربه پدیدارشناختی فرد از تاریخ بشری است. پدیدارشناسی داستان آموزش ذهن است. ما با ذهنی روبرو هستیم که در تاریخ به خود آموزش میدهد تا به جایی برسد. ذهن از طریق سفر فرهنگی و سیاسی خود در تاریخ بشریت به آگاهی خود شکل میدهد. یعنی از درجه غیرتمدن (آموزشنیافته) به درجهای از تمدن، فرهنگ و آموزش دست مییابد. «تجربه آموزش آگاهی» از مفهوم تاریخی آزادی، دارای روند و حرکت دیالکتیکی است که در چارچوب ساختار نظاممند شکل میگیرد. زیرا فهم فلسفه هگل خارج از سیستم بیفایده است.
در جایی که اندیشه فلسفی به شکل نظام علم تجلی نیابد، شناخت به درجه فعلیت پدیدارشناختی و منطقی خود نمیرسد. هگل میخواهد شناخت را به آن درجه از فعلیت برساند. آنچه فعلیت پدیدارشناسی شناخت را ممکن میسازد، رویارویی انسان با انسان در جهان است. این رویارویی تمام محتوای ادیسه آگاهی بشری را شکل میدهد. بنابراین تمام فلسفه هگل فلسفه دیالوژیک و دیالکتیک است.
البته این دیالکتیک، دیالکتیکی نیست که مارکسیستها میگویند. بنابراین فلسفه از دیدگاه هگل حرکت دیالکتیکی اندیشه در جهت فلسفه نظاممند است. این حرکت دیالکتیکی اندیشه، در جهت ایجاد فلسفهای است که اگر نظاممند نباشد نمیتوان نام فلسفه را بر آن نهاد. زیرا هگل معتقد است اگر فلسفهای سیستماتیک نباشد نمیتوان عنوان نظام علم را بر آن نام نهاد.
هگل را نمیتوان یک فیلسوف «پانلوژیست» (همه منطقگرا) و «پانتئیسم» (همه خداگرا) دانست. او فیلسوفی است که تلاش میکند کل واقعیت تجربه بشری را به شکل تجلی روح یا ذهن که هگل به زبان آلمانی به آن گایست میگوید – در قالب اندیشهای نظاممند تجزیه و تحلیل کند. وقتی هگل از اندیشه خود درباره گایست سخن میگوید، منظور وی هم اشاره به ذهن و هم به روح است. روح را در معنای خداشناسی و ذهن را در معنای فلسفی به کار میبرد. از نظر هگل گایست فلسفهای دینی است که به صورت مفهوم تجلی یافته است. با وجود اینکه هگل در مورد مسیحیت کتابهای مهم و زیبایی را به رشته تحریر درآورده اما نمیتوان نام فیلسوف دینی را بر وی نهاد.
جوهر گایست، آزادی است و آزادی مفهوم مرکزی نظام فلسفی هگل است. شاید بتوان گفت: هدف نظام فلسفی هگل در قالب مفهوم قرار دادن آزادی است. او این ساحت آزادی را در همسانی میان خود و دیگری میبیند و از نظر او آزادی اتفاق و اتحاد میان خود و کل است. برای هگل آزادی در هر یک از مراحل تجربه آگاهی مطرح میشود. اما آزادی واقعی و زنده – کلمه زنده از هگل گرفته شده و برای او بسیار حائز اهمیت بوده است، فقط در چارچوب دانش مطلق که خود در برگیرنده تمام تجربههاست به دست میآید. همچنین در فلسفه وی آگاهی همزمان، ضرورت و آزادی است.
زیرا مفهوم آگاهی به صورت دیالکتیکی با مفهوم ضرورت ارتباط دارد و این ضرورت در فلسفه هگل هم ضرورت تاریخی و هم ضرورت هستیشناختی است. به همین خاطر فلسفه تاریخ هگل مبنای هستیشناختی دارد. بنابراین میتوان گفت: برای هگل انکشاف دیالکتیکی ذهن در تاریخ، ضرورتی هستیشناسی است. بنابراین در مورد دیالکتیک هگل باید این مسئله مورد توجه قرار گیرد که در برخی از آثار هگل مانند علم منطق بعد هستیشناختی و در فصلهایی از پدیدارشناسی ذهن مثل «خدایگان و بنده» بعد تاریخی آن مطرح است.
از نظر هگل دیالکتیک، روح تضادی است که به صورت روششناختی شکل گرفته و اهمیت آن در قدرت تفکیک میان درست و نادرست است. این پاسخی است که هگل با توجه به سئوال گوته در مورد دیالکتیک داده است. یکی از مفسران فرانسوی به نام «اریک وی» معتقد است: دیالکتیک هگل، دیالکتیک مفاهیم است و شاید به همین دلیل است که هگل برخلاف ارسطو و کانت، دیالکتیک را بیانگر حرکت میداند. او نطفه اصلی دیالکتیک خود را در اصل منفیت؟ قرار میدهد و به همین دلیل است که «هراکلیتوس» را ابداعکننده دیالکتیک و خود را دنبالهرو آن میداند.
هگل برخلاف «هایدگر» فیلسوف هستی نیست. بلکه فیلسوفی هستی در حرکت است. یعنی فیلسوف میان هستی و نیستی که هگل در منطق خود میگوید: این دو در نهایت تبدیل به گردیدن میشوند. هگل با تأکید بر اصل حرکت خود را در سنت «هراکلیتوس» قرار میدهد. بنابراین هگل را میتوان فیلسوفی کاملاً مدرن دانست. هگل کلمه دیالکتیک را برای اولین بار در سال 1804 «منطق ینا» به کار برد. این دوره از تاریخ زندگی هگل را دوره بحران پدیدارشناختی هگل میگویند. در واقع هگل در این دوره از فلسفه شلینگ، فیشته و نقد پساکانتی جدا میشود و به جستوجوی فلسفه دیگری میرود. (البته او در دورههای قبل تحتتأثیر یونان باستان و «اهولدرلین»، انقلاب فرانسه و رمانتیزم بوده و به نوعی این تأثیرات را در پدیدارشناسی خلاصه کرده است).
وی در دوره دوم زندگی خود با رسیدن به دیالکتیک و تفکر منفیت رابطه خود را با فلسفه شلینگ قطع میکند و مرحله پدیدارشناختی خود را شروع و به نقد مفهوم مطلق نزد شلینگ میپردازد. با توجه به اعتقاداتی که شلینگ و هگل به ایدهآلیزم مطلق دارند، اما بر سر مفهوم مطلق کاملاً با یکدیگر اختلافنظر دارند. زیرا هگل معتقد است که فلسفه کوششی برای خودفهمی مطلق است و منظور هگل از مطلق سوژهای کلی است که قادر به درک و فهم کلیت جهان است و او به این سوژه کلی، ایده یا مفهوم میگوید.
برای هگل درک و فهم کلیت جهان و رسیدن سوژه به مفهوم مطلق تنها در روندی دیالکتیکی شکل میگیرد. زیرا برای او سیر نظری اندیشه، سیر دیالکتیکی است که مثبت را در منفی و منفی را در مثبت قرار میدهد و هر سیر دیالکتیکی برای او سیر نظری نیز است. بنابراین از نظر هگل سیر اندیشه رفت و آمد میان ساحت تأملی یا نظری و ساحت دیالکتیکی است. این دو یکدیگر را به نوعی قطع میکنند. بنابراین میتوان گفت: دیالکتیک، خود انکشافیافتگی اندیشه است و روشی که هگل اختیار میکند، روش تجزیه و تحلیل فلسفه اندیشه است.
اما اهمیت فلسفه او در این است که این تجزیه و تحلیل تنها توسط اندیشه صورت میگیرد و به همین دلیل هگل روش فلسفی خود را تحقیق در مورد ذهنی میداند که جوهر آن آموزش دادن به خود است. (در اینجا منظور از آموزش همان بیلدونگی است که دو مفهوم فرهنگ و تعلیمیافتگی را در برمیگیرد) هگل به آموزش ذهن در تاریخ، خود سامانیافتگی عقل میگوید؛ زیرا عقل جوهر خود را در روند تاریخی و پدیدارشناختی خود پیدا میکند.
از نظر هگل شناخت فکر از هستی در حرکت دیالکتیکی مثلثوار صورت میگیرد. او هیچگاه در فلسفه خود از تز، آنتیتز و سنتز سخن نگفته است. اما بیشتر افراد به غلط دیالکتیک هگل را در این حرکت سهگانه مطرح میکنند. در واقع هگل حرکت سهگانه شناخت را در سه واژه: 1- در خود 2- برای خود 3- در خود و برای خود مطرح میکند. مرحله اول، مرحله بلاواسطه شناخت از واقعیت است. یعنی در این مرحله هر آگاهی با شناخت برخورد میکند. مرحله دوم نیز مرحلهای است که به آن در فارسی واسطهگی میگویند. در این مرحله بشر در مورد واقعیتی که به صورت روزمره به او داده شده فکر میکند و آن را به شکل واسطهیافته در میآورد.
در واقع زمانی که شناخت به صورت واقعیت بیرونی کاملا انکشافیافته در میآید به آن «برای خود» میگویند. در فلسفه هگل بشر کاملاً به درون و بیرون میرود. یعنی نه در عینیت محض و نه در ذهنیت محض قرار دارد. هگل میخواهد عینیت و ذهنیت را با هم جفت و به یکدیگر برساند. بنابراین از نظر هگل هر وضعیت شناختی، منطقی، سیاسی و پدیدارشناختی که فقط عینیت محض یا فقط ذهنیت محض باشد قابل قبول نیست. بنابراین نمیتوان در مرحله «برای خود» قرار گرفت. مرحله در خود مرحله ذهنی و مرحله برای خود مرحلهای عینی است. در چنین صورتی باید مرحله سومی وجود داشته باشد تا ذهنی که تبدیل به عین شده است را تبدیل به ذهن کند تا در مورد آن تأمل شود.
به همین خاطر نمیتوان آن را در بیرون از خود قرار داد. بنابراین در خود و برای خود مرحلهای درونی است. در این باره کاملاً نحوه عمل اندیشه دیالکتیکی هگل مشاهده میشود. مسئلهای که باعث میشود دیالکتیک به وجود آید منفیت است. این منفیت تضاد پیشینه میان دادههای واقعیت و ارزشگذاری در مورد آنها را از بین میبرد. هگل تلاش میکند تا از طریق منفیت میان ارزشگذاری فلسفی و دادهها رابطه جدیدی پیدا کند. در واقع در نظام فلسفی هگل حرکت پدیدارشناسی نشان میدهد که دادهها از یکدیگر جدا نیستند.
برای آنکه آنان در روند شکلگیری حقیقت قرار دارند، بنابراین هدف اصلی رسیدن به حقیقت است و حقیقت این نیست که دو داده جدا از هم هیچگونه ارتباطی به یکدیگر نداشته باشند. در فلسفه هگل واقعیت روندی است که به طور فعال تعویض و تجدید میشود. یعنی هر واقعیت به تنهایی فعلیت است. فعلیتی که به عبارت از خود انکشافیافتگی ذهنیت است. این ذهنیت در فرآیندتاریخی خود تحقق مییابد و هگل این تحققیافتگی ذهنیت در تاریخ را به عنوان پیشرفت آگاهی در آزادی خود مطرح میکند. هگل سعی دارد بیاموزد آزادی چیزی نیست که با شعار سیاسی به دست آید.
آزادی زمانی به دست میآید که فرد به دنبال مفهوم آن باشد و آن را پیدا کند. بنابراین آزادی در ضمن اینکه مفهوم معرفتشناختی است، محور اصلی فلسفه سیاسی هگل نیز هست. به همین دلیل فردیت مدنی که در چارچوب اصول فلسفه حق به شکل جامعه مدنی و دولت مدنی شکل مییابد، سوژه خودآگاهی است که فرآیند منطقی و پدیدارشناختی شکلگیری خود را پشت سر گذاشته است.