بصیرت: از زمانی که بحران مالی در اروپا و آمریکا آغاز شده نظریات مختلفی درباره علت های آن بیان شده است. در این میان فرانسیس فوکویاما در مقاله ای که در همین زمینه از او در هفته نامه نیوزویک چاپ شده است. فوکویاما ریشه بحران مالی اخیر را نه بحران مسکن سال 2005 بلکه در ذات نظام لیبرال سرمایه داری می داند.
اشاره:
از زمانی که بحران مالی در اروپا و آمریکا آغاز شده نظریات مختلفی درباره علت های آن بیان شده است. در این میان فرانسیس فوکویاما در مقاله ای که در همین زمینه از او در هفته نامه نیوزویک چاپ شده جمله ای دارد که قابل توجه است. او می نویسد: علاوه بر برخی از شرکت های مطرح آمریکایی تفکر خاص سرمایه داری نیز از هم پاشید. او از فرو پاشیدن تفکری نام می برد که در دو، سه قرن گذشته بر اقتصاد اروپا و بعد از آن در آمریکا حاکم بوده است. همچنین می توان گفت در حال حاضر این مدل اقتصادی غیر از اروپا و آمریکا تقریبا بر بقیه کشورهای جهان نیز حاکم است. فوکویاما ریشه بحران مالی اخیر را نه بحران مسکن سال 2005 بلکه در ذات نظام لیبرال سرمایه داری می داند. لذا بر آن شدیم که این بحران را نه از منظر اقتصادی بلکه از منظر مدرنیته تحلیل کنیم. شهریار زرشناس بحران مالی اخیر را در کنار بحران های اقتصادی که غرب مدرن در یک قرن گذشته گرفتار آن شده است بالاتر از آن چه که فوکویاما دیده، می بیند. وی که صاحب کتاب ها و مقاله هایی در زمینه فلسفه و تاریخ مدرنیته است بحران های اقتصادی مدرنیته را در کنار بحران های سیاسی و اجتماعی می گذارد. در نهایت پازل او حکایت از بحران در کل مدرنیته می کند و نه تنها در حوزه اقتصاد.
* از اقتصاد لیبرالی تا سوسیالیستی
این عضو هیئت علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی با بیان این که اندیشه لیبرالیزم به عنوان یک ایدئولوژی در قرن های هفدهم و هجدهم تکوین پیدا می کند و در قرن نوزدهم بر حیات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی جوامع اروپایی و آمریکایی حاکم و از طریق این کشورها به بقیه نقاط جهان هم منتقل می شود، مدرنیته را دارای دو مدل اقتصادی لیبرالی و سوسیالیستی می داند و می گوید: مدل سوسیالیست همان سوسیالیست مدرن است که زودتر از نئولیبرالیزم فرو پاشید. از دهه 1850 میلادی به بعد بحران های اقتصاد لیبرال سرمایه داری شروع می شود. در همین دوره است که کارل مارکس تلاش می کند تا یک سیکل ریاضی گونه ای برای این بحران ها پیدا کند و از یک سیکل یازده ساله نام می برد که طبق آن هر 11 سال یک بار اقتصاد لیبرال سرمایه داری دچار بحران می شود. با فرو پاشی روسیه در سال 1917 یکی از حلقه های لیبرال سرمایه داری فرو می پاشد. وی به مواردی از ایجاد بحران در اقتصاد کشورهای لیبرال سرمایه داری در قرن گذشته اشاره می کند و اظهار می دارد:در سال های 1918 و 1919 در آلمان انقلاب هایی با گرایش های سوسیالیستی صورت می گیرد که اگر سوسیال دموکرات ها دخالت نکرده و مسیر انقلاب را تغییر نداده بودند، بنیان نظام سرمایه داری در آلمان هم از بین می رفت. در همین سال ها در مجارستان انقلاب می شود و حتی برای مدتی جریان از اختیار لیبرال ها خارج می شود. بعد از آلمان و بعد از شکست انقلاب و روی کار آمدن وایمار در سال 1919 شاهد بحران های اقتصادی در ایتالیا، فرانسه، انگلستان و ژاپن هستیم. در ژاپن شورش معروف به شورش برنج ها رخ می دهد. در ایتالیا بین سال های 1919 و 1924 اعتراض های گسترده کارگری رخ می دهد که سرمایه دارها را از کارخانه ها بیرون می کنند و بحران اقتصادی تمام اروپا را فرا می گیرد. به طور موقت در دهه 20 بعضی از اقتصادهای کشورهای غربی بحران را کنار می گذارند اما دوباره از پایان دهه بیستم این بحران ها فراگیر می شود و با وجود این که در آن زمان اقتصاد آمریکا کمتر با اقتصاد اروپا ارتباط دارد اما این بحران به آمریکا هم می رسد. به خصوص در سال های 1929 تا 1933 که به بحران وال استریت معروف است. این بحران اقتصاد آمریکا را به طور کامل به لبه پرتگاه می کشاند. دو عامل مدل کینز و ورود به جنگ جهانی دوم در این زمان اقتصاد آمریکا را نجات می دهد. بر پایه مدل اقتصاد ارشادی کینز (اقتصاددان انگلیسی) دولت بر خلاف ملزومات لیبرالیزم در اقتصاد دخالت می کند و با تزریق پول برای ایجاد اشتغال و کنترل بحران سعی می کند اقتصاد آمریکا را نجات دهد نظیر کاری که الان دولت آمریکا انجام می دهد و می خواهد با تزریق 700 میلیارد دلار از ورشکستگی بانک ها جلوگیری کند. این کارها بر طبق اصول لیبرالیزم نیست. چون لیبرالیزم معتقد به عدم دخالت دولت در اقتصاد است و اقتصاد را کاملا آزاد مطرح می کند. اما زمانی که دچار بحران می شود کاری غیر از این نمی تواند انجام دهد. بعد از آن ورودشان به جنگ جهانی دوم بود که توانستند از این بحران خارج شوند. اگر جنگ جهانی دوم به وجود نمی آمد و باعث پیروزی هایی برای متفقین نمی شد بی تردید اقتصاد آمریکا نمی توانست از وضعیتی که در دهه 30 دچار آن شده بود رهایی پیدا کند. اساسا یکی از علل اصلی بروز جنگ جهانی دوم بحران های شدید اقتصادی در اروپا بود. این محقق و پژوهشگر در ادامه می افزاید: وجود همین بحران ها در اقتصاد لیبرالی و ناتوانی آن در اداره جامعه بعد از جنگ جهانی دوم خودش را به وضوح نشان داد، و باعث شد در دهه 50 میلادی در تمام کشورهای اروپایی از اسکاندیناوی گرفته تا نروژ ، فنلاند، آلمان، فرانسه، انگلستان، ایتالیا و در همه کشورهای اروپایی جریان سوسیال دموکرات در اقتصاد حاکم شود و مدل لیبرالیستی بدون سر و صدا و تبلیغات کنار گذاشته می شود و این امر ناتوانی لیبرالیزم را به عنوان یک ایدئولوژی نشان می دهد که نمی تواند مدرنیته را اداره کند.
* از اقتصاد سوسیالیستی تا نئولیبرالی
بین سال های 1945 تا 1975 که مقطع شروع یک بحران در اقتصاد سرمایه داری است گرایش های سوسیالیستی می تواند اوضاع را مدیریت و از شورش ها و اعتراض ها جلوگیری کند. زرشناس ریشه این بحران ها را در ذات اقتصاد سرمایه داری می داند و در توضیح آن می گوید: چون طبیعت اقتصاد سرمایه داری این است که به سمت سود حرکت کند، سود طلبی آن هم یک سود طلبی نامحدود است. از طرفی ظرفیت بشری محدود و پاسخگوی آن ظرفیت نامحدود نیست، به طور طبیعی اقتصاد سرمایه داری چه در شکل لیبرالی و چه در شکل سوسیالیستی آن با مشکل مواجه و دچار بحران می شود. کاری که اقتصاد سوسیالیستی در اروپا توانست انجام دهد آن بود که بحران را 20، 30 سالی به تأخیر انداخت. از ابتدای دهه 70 اقتصاد جهانی و همه کشورهای غربی وارد یک بحران رکودی گسترده ای می شوند که ناشی از همان اقتصاد سوسیال دموکراتیکی است که در پیش گرفته بودند. از این جا مدل اقتصاد سوسیال دموکراتیک مورد انتقاد قرار می گیرد و به خصوص زمانی که عده ای از اقتصاددانان در شیکاگو تیمی به نام حلقه شیکاگو را به سرپرستی فریدمن و فون هایک تشکیل می دهند و نظریه اقتصاد نئولیبرالی را مطرح می کنند و می گویند اقتصاد سوسیال دموکراتیک آن سودی را که سرمایه دارها می خواهند، نمی تواند تأمین کند و چرخ ها همانند گذشته قابل چرخیدن نیست ولی در چندسالی هم که اقتصاد سوسیالیستی حاکم بوده باعث از بین رفتن اعتراض ها و شورش ها شده است، بنابراین اقتصاد نئولیبرالی ترویج می شود. از سال 1980 با روی کار آمدن تاچر در انگلستان و بعد از آن میجر و در همان زمان ریگان در آمریکا طرفداران نئولیبرالیزم قدرت را در دست می گیرند. در این زمان مدل اقتصادی نئولیبرالی که برگرفته از مدل اقتصادی حلقه شیکاگو است به مدل غالب تبدیل می شود. این مسئله مصادف می شود با تضعیف و بعد از آن فروپاشی شوروی، در این جا، این تصور ایجاد می شود که نئولیبرالیزم توانسته کمر سوسیالیزم را بشکند لذا نئولیبرالیزم به عنوان ایدئولوژی غالب وارد صحنه می شود و همین ایدئولوژی، سرنوشت محتوم بشریت خواهد بود. در همین زمان است که فوکویاما کتاب «پایان تاریخ و پایان انسان» خود را می نویسد و ادعا می کند لیبرالیزم که حالا در قالب مدل اقتصادی نئولیبرالیزم احیا شده یگانه ایدئولوژی بشریت است و تاریخ به پایان خود رسیده است. هانتینگتون هم به نوع دیگری این موضوع را بیان می کند و معتقد است که لیبرالیزم در میان ایدئولوژی های غربی جنگ را برده و حالا زمان آن رسیده که به جنگ با ایدئولوژی های دیگر نظیر ایدئولوژی اسلام و کنفوسیوسی بپردازد. رویکرد نئولیبرالی از دهه 80 در تمام کشورهای سرمایه داری حاکم می شود. این ایام اوج تبلیغات نئولیبرالیست ها مبنی بر نجات بخش بودن نسخه هایشان است. این تصور چنان فراگیر می شود که حتی مسئولان ما به خصوص مدیران میانی در دولت سازندگی را هم دربرمی گیرد. بعد از آن دولت مردان اصلاحات، هم از این باور خارج نمی شوند و همان رویکردها را در کشورمان به اجرا می گذارند.
* از نئولیبرالیزم تا...
یک بار در سال 1997 زنگ خطر برای اقتصاد نئولیبرالی به صدا درمی آید که با زیرکی این بحران را به آسیای جنوب شرقی منتقل می کنند و ضررهای زیادی به اقتصادهای کره، مالزی و تا حدی ژاپن وارد و بیشترین خسارت را از این بحران مالی این کشورها پرداخت می کنند. این واقعه نشان می دهد که اقتصاد نئولیبرالیزم هم اقتصاد بحران زده ای است. دلیلش هم این است که ساختار زندگی بشر این گونه نیست که بتواند در حد نامتناهی به سمت سودجویی برود. چون ظرفیت های زمین محدود است بنابراین نمی توانیم اهداف سودجویانه نامحدود خود را محقق کنیم. مدرنیته براساس قدرت مطلق بشر بنا شده است. بشری که وجودش عین فقر ذاتی است زمانی که خود را حاکم مطلق می پندارد، دچار توهم می شود. این توهم در اقتصاد توسط اقتصاد سرمایه داری مطرح می شود. چیزی که الان طی این یکی، دو سال در حال رخ دادن است صورت دیگری از حلقه های زنجیر بحران اقتصاد نئولیبرالیزم است. اعتقاد دارم که حتی اگر این بار هم دولتمردان اقتصاد سرمایه داری نئولیبرال، بتوانند این بحران را کنترل و یا منتقل کنند به معنای پایان یافتن مسئله نیست، دوباره 5 یا 10 سال دیگر به شکل دیگری این بحران شروع می شود. اساسا اقتصاد سرمایه داری چه در مدل لیبرالی و چه در مدل نئولیبرالی ذاتا با بحران آمیخته است. مبنای آن هم در درکی است که دارند یعنی سودجویی نامتناهی، حالا این بحران ممکن است در سیکل های ادواری هرچند سال یک بار خودش را نشان دهد. طبیعی است که ظرفیت این کشورها برای این که هر چند سال بتوانند این بحران را تحمل کنند و به مسیرشان ادامه بدهند محدود است بنابراین تا ابد نمی توانند این کار را انجام دهند.
* انتقال قدرت
زرشناس با نگاهی به وضعیت جهان بعد از جنگ جهانی دوم و جابه جایی قدرت تصریح می کند: یکی از پیامدهای این بحران این است که یکی، دو دهه بیشتر زمان نخواهد برد که آمریکا دیگر ابرقدرت نخواهد بودو به یک قدرت درجه دو تبدیل خواهد شد. ما زمانی از فروپاشی کل تمدن غرب و مدرنیته حرف می زنیم که شامل ایدئولوژی های غیرلیبرال هم می شود، اما زمانی از فروپاشی یک کشور به عنوان ابرقدرت حرف می زنیم. یعنی همان اتفاقی که برای انگلیس بعد از جنگ جهانی دوم رخ داد. در نیمه دوم قرن بیستم تمدن مدرن در یک وضعیت رو به انحطاط به زندگی خود ادامه داد ولی استعمار انگلیس از یک کشور ابرقدرت خارج و به یک کشور درجه دو تبدیل شد. این استاد دانشگاه در حالی این مطلب را بیان می کند که جمعه گذشته سران اتحادیه اروپا در نشستی که در بروکسل داشتند، اعلام کردند که سیستم مالی جهان نیاز به رهبری جدیدی غیر از آمریکا دارد.
* نگاهی به تاریخ
نویسنده کتاب « مبانی نظری غرب مدرن» پس از این مطالب یک گزاره تاریخی را مطرح می کند و می گوید: به تاریخ که نگاه می کنیم انحطاط تمدن ها معمولا 200 الی 300 سال طول می کشد تا به انقراض تبدیل شوند. نمونه خیلی واضح آن که خیلی از فیلسوفان تاریخ هم از این نمونه الگوبرداری می کنند، فروپاشی امپراتوری رم است. انحطاط امپراتوری رم از اواخر قرن دوم یعنی سال 192 میلادی از زمان کشته شدن امپراتور کمودوس آغاز می شود و تا اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم ادامه پیدا می کند. تمدن ها معمولا یک دوره 200 الی 300 ساله ای را طی می کنند تا منقرض شوند.
* نگاهی به قرون وسطا بیندازیم
از نیمه دوم قرن سیزدهم و نیمه اول قرن چهاردهم علائم انحطاط قرون وسطا شروع شد و حتی تا قرن هفدهم اندیشه ها و آداب و رسوم قرون وسطایی وجود داشت. در قرن هجدهم فیلسوفان عصر روشنگری با باقی مانده مظاهر قرون وسطا مبارزه می کنند بنابراین همیشه یک دوره انحطاطی داریم که در این دوره مبانی و زیربنای آن تمدن از بین رفته و بعد روند انقراض آغاز می شود. سپس ایشان با این نگاه تاریخی درباره تحلیل خود از تحولات یک قرن گذشته تصریح می کند:تفکر و مبانی وارد حوزه ایدئولوژی می شود. پس ایدئولوژی مدل های اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، حقوقی و اخلاقی یک جامعه را تدوین می کند. زمانی که بحرانی تفکر را در بر می گیرد این بحران به حوزه ایدئولوژی منتقل و از آن جا وارد صحنه حیات اجتماعی و سیاسی مردم می شود. در حوزه تفکر و مبانی سرتاسر قرن بیستم صحبت از نسبیت گرایی، سوفسطایی گری، فرار از تفکر و شکست در اندیشه است. از سال 1940 و1950 به بعد یک متفکر برجسته مثل فوکویاما، دریدا و بودریا که نسبت به آینده مدرنیته خوشبین باشد پیدا نمی کنید. چند نفری هم که خوش بینانه مثل کارل پوپر و آیزابرلین به مدرنیته نگاه می کنند بعدها افشاگری های خانم ساندرز نشان داد که حقوق بگیر CIA بوده اند. خود همین افراد هم به نوعی به بحران تفکر اعتراف می کنند. زمانی که به متفکران اروپایی نگاه می کنید همه به نوعی از بحران حرف می زنند و فلسفه همه این ها فلسفه بحران است. به ادبیات نگاه کنید، از آلبرکامو و از جان پل سارتر به بعد ادبیاتی که رنگ و بوی خوش بینی نسبت به آینده مدرنیته باشد نمی بینید. لیبرالیزم ایدئولوژی جامعه مدرن است و در حوزه های مختلف تئوری های خود را مطرح کرده است. زمانی که در فاصله سال های 1945 تا 1975 به اقتصاد سوسیال دموکراتیک روی آوردند مدل در دیگر حوزه ها مثل آ موزش و پرورش، خانواده و روابط اجتماعی- جز در جوامع سوسیالیستی شرقی- همه لیبرالی بودند و از دهه 70 و 80 به بعد در همه عرصه ها شعار لیبرالیزم مطرح می شود. این ایدئولوژی در حوزه اقتصاد، بحران زدگی خود را نشان داده است که نمونه هایی از آن را چه در اقتصاد لیبرالی، چه سوسیالیستی و چه در حوزه اقتصاد نئولیبرالیستی که آخرین بحران آن همین بحران های مالی اخیر است، شاهد هستیم. من اعتقاد دارم که اگر بتوانند از این بحران عبور کنند و یا آن را کنترل کنند دوباره 10 یا 11 سال آینده با همین بحران مواجه می شوند. نشانه بحران در عرصه سیاست مبتنی بر ایدئولوژی لیبرالیزم، فرار اندیشه از عرصه سیاست و مسلط شدن کوتوله ها بر تصمیم سازی و تصمیم گیری در سیاست است. الان دو، سه نسلی است که دیگر سیاست مدار بزرگی در غرب ظهور نکرده است. بعد از مارشال دوگل و چرچیل- البته این ها انسان های قابل ستایشی نیستند ولی برای خود مکتب و ایدئولوژی فکری داشتند- کار به دست کوتوله ها افتاده است. بنابراین نشانه های فروپاشی یک تمدن زمانی خود را در قالب فروپاشی ایدئولوژی یعنی سوسیال دموکراتیک و زمانی هم خود را در قالب از بین رفتن ایدئولوژی لیبرالیزم نشان می دهد. لذا مسئله ای که در حال رخ دادن است این است که یک تمدن دارد از ایدئولوژی های خودش تهی می شود. همان طور که بحران از تفکر به ایدئولوژی منتقل شده از ایدئولوژی به عرصه زندگی فرهنگی، اجتماعی مردم هم رسیده است. وضعیت گسیختگی خانواده، گسترش بی اعتمادی به مدیران جامعه، فردگرایی شدید، افزایش آمار خودکشی، رشد افسردگی به عنوان اصلی ترین بیماری که مدرنیته با خود به همراه آورد، از این ها که بالاتر برویم می رسیم به اعتراض ها، شورش ها و انقلاب ها مثل شورش هایی که چند سال گذشته در فرانسه به وجود آمد.