
بصیرت:مسعودی گوید: «در صورت دیگر از روایتها دیده ام که آنها توافق کردند که علی و معاویه را خلع کنند و پس از آن، کار را به شوری واگذارند تا مردم کسی را که صلاحیّت داشته باشد، انتخاب کنند. پس از آن، عمرو ابوموسی را مقدّم داشت و ابوموسی گفت: «من علی و معاویه را خلع کردم. دربارأ کار خود بیندیشید. » و به کنار رفت. آن گاه عمرو به جای او ایستاد و گفت: «این شخص رفیق خود را خلع کرد. من نیز رفیق او را همان طور که او خلع کرد، خلع می کنم و رفیق خودم معاویه را نصب می کنم. » ابوموسی گفت: «چه می کنی! خدایت توفیق ندهد. حیله کردی و بد کردی. قصأ تو، چون خری است که کتاب بار داشته باشد. » عمرو گفت: «خدا تو را لعنت کند. دروغ گفتی و حیله کردی، قصأ تو، چون سگ است که اگر بدو حمله کنی، پارس کند و اگر ولش کنی، پارس کند. » و لگدی به ابوموسی زد و او را به پهلو در افکند، و چون شریح بن هانی این بدید، با تازیانه به جان عمرو افتاد و ابوموسی از جواب واماند، و بر مرکب خود نشسته، به مکّه رفت و دیگر به کوفه بازنگشت؛ با این که علاقه و زن و فرزندش آن جا بود. »
چنان که گذشت، جناح خوارجی سپاه عراق، ابوموسی را بر امام تحمیل کردند و اینک امام با مشکلی جدید که جهل و نفاق آفریده بودند، روبه رو شد. ابوموسی علاوه بر سوابق تاریکش در یاری اهل بیت - بویژه در آغاز خلافت امام علی (ع) به روایت تاریخ - مردی پر سخن و کوتاه عقل بود و این صفت او را، دوست و دشمن بیان کرده اند. در مقابل، عمرو یکی از داهیان مکّار عرب بود که هیچ زمانی پایبند شرع و اخلاق، و عهد و اصول نبود و مکر و حیله و خدعه، سراسر وجود و دوران عمرش را فرا گرفته بود. از سویی، میان معاویه و عمرو، هماهنگی کامل وجود داشت؛ ولی عقلای قوم می دانستند که اساساً ابوموسی به تحکیم موقعیّت امیرالمؤمنین علاقه ندارد و از اوّل کار، پیدا بود که عزل امام، گزینأ اوّل انتخابش بود. و اکنون باز می گردیم به روایت تاریخ از موضوع حکمیّت. در آغاز کار، پیرامون موضوع حکمیّت و نمایندگان انتخابی و حدود و ثغور وظایف و حقوق آنها پیمان نامه ای تنظیم شد که امیرالمؤمنین علی(ع) و معاویه و جمعی از یاران آنان، پای آن را امضا نمودند.
متن این پیمان نامه و جهد عمرو عاص بر حذف عنوان امیرالمؤمنین در صدر نامه - آن چنان که امثال او و معاویه و ابوسفیان در صلح حدیبیه نپذیرفتند تا عنوان رسول خدا برای حضرت محمّد )ص) درنامه ذکر شود - و سکوت مرگبار ابوموسی خود، گواه روشنی بود که ابوموسی و هواخواهان او در اصل، با این عنوان برای علی(ع) مشکل دارند. طبری در تاریخ خود، پیمان نامأ حکمیّت میان امیرالمؤمنین و معاویه بن ابوسفیان را به شرح زیر آورده است:
«بسم ا لله الرّحمن الرّحیم، این نامه حکمیّت علی امیر مؤمنان است. » عمرو گفت: «نام وی و نام پدرش را بنویس، او امیر شماست؛ اما امیر ما نیست. »
احنف به علی گفت: «عنوان امارت مؤمنان را محو مکن، که بیم دارم اگر محو کنی، هرگز به تو باز نگردد. آن را محو مکن؛ اگرچه کسان همدیگر را بکشند. »
گوید: علی لختی از روز این را نپذیرفت، آن گاه اشعث بن قیس گفت: «این نام را محو کن که خدایش دور کند. »
پس علی آن را محو کرد و گفت: «ا لله اکبر، رفتاری از پی رفتاری و مثلی به دنبال مثلی. به خدا به روز حدیبیه در حضور پیمبر خدا می نوشتم که بدو گفتند: تو پیمبر خدا نیستی و ما به این معترف نیستیم. نام خودت و نام پدرت را بنویس، و او چنین کرد. »
عمروبن عاص گفت: «سبحان ا لله، این مثل چنان است که ما را که ایمان داریم، با کافران همانند می کنند. »
علی گفت: «ای روسپی زاده! یار فاسقان و دشمن مسلمانان بوده ای؛ همانند مادرت هستی که تو را زاد. »
عمرو برخاست و گفت: «از این پس، هرگز با تو به یک مجلس ننشینم. »
علی گفت: «امیدوارم خدا مجلس مرا از تو و امثال تو پاک بدارد. » و نامه را نوشتند.
احنف گوید: معاویه به علی نوشت که اگر می خواهی صلح شود، این نام را محو کن. علی مشورت کرد. سراپرده ای داشت که بنی هاشم را آن جا راه می داد. مرا نیز با آنها راه می داد. گفت: «دربارأ آنچه معاویه نوشته که این نام را محو کن، چه رأی دارید؟»
گوید گفت: «نام مبارک» یعنی امیر مؤمنان.
گفتند: «خدایش دور کند. پیمبر خدا (ص) نیز وقتی با مردم مکّه صلح می کرد، نوشته بود: محمّد پیمبر خدا. و این را نپذیرفتند. تا نوشت: این نامه صلح محمّد بن عبدا لله است. »
بدو گفتم: «ای مرد! وضع تو با پیمبر خدا فرق دارد. به خدا ما این بیعت را به خاطر تو نکردیم، اگر کسی را شایسته تر از تو می دانستیم، با او بیعت کرده بودیم و به جنگ تو آمده بودیم، به خدا سوگند! اگر این نام را که من بر آن بیعت کرده ام و بر سر آن جنگیده ام، محو کنی، هرگز به تو باز نمی گردد. »
راوی گوید: به خدا چنان شد که او گفته بود، کمتر ممکن بود که رأی او در مقابل رأی دیگری قرار گیرد و از آن برتر نباشد.
ابو مخنف گوید: نامه را چنین نوشتند:
«بسم ا لله الرّحمن الرّحیم
این نامأ حکمیّت علی بن ابی طالب است و معاویه بن ابی سفیان.
علی از جانب اهل کوفه و یارانشان که مؤمنانند و مسلمانان، حکمیّت می خواهد. معاویه نیز از جانب اهل شام و یارانشان که مؤمنانند و مسلمانان حکمیّت می خواهد. ما به حکم خدا عزّوجل و کتاب او تسلیم می شویم و جز آن میان ما نخواهد بود.
کتاب خدا از آغاز تا انجام، میان ماست. آنچه را زنده کند، زنده می داریم و آنچه را بمیراند، مرده می داریم. هر چه را حکمان، ابوموسی اشعری عبدا لله بن قیس، و عمرو بن عاص قرشی در کتاب خدا یافتند، بدان عمل کنند و هر چه را در کتاب خدا نیافتند، به سنّت عادل وحدت آور، نه تفرقه انداز، رو کنند.
حکمان از علی و معاویه و دو سپاه، میثاق و پیمان و از مردم اطمینان گرفته اند که جانشان و کسانشان در امان است و امّت در کار حکمیّت یارشان است. پیمان و میثاق خدا بر مؤمنان و مسلمانان هر دو گروه مقرّر است. ما ملتزم این نامه ایم و حکم آنها بر مؤمنان نافذ است. هر کجا روند، جانهاشان و کسانشان و اموالشان، حاضرشان و غایبشان، قرین امن و استقامت باشد و سلاح در میان نیاید.
عبدا لله بن قیس و عمرو بن عاص به پیمان و میثاق خدا ملتزمند که میان این امّت حکمیّت کنند و آن را به جنگ و تفرقه باز نبرند که عصیان کرده باشند.
مدّت حکمیّت تا رمضان است.
اگر خواهند، آن را عقب اندازند. به رضایت عقب اندازند. اگر یکی از دو حکم بمیرد، امیر آن گروه، به جای وی برگزیند و بکوشد که اهل عدالت و انصاف باشد.
محل حکمیّت که در آن جا حکمیّت کنند، جایی فیمابین مردم کوفه و مردم شام باشد. اگر دو حکم مقرّر کنند و بخواهند، هیچ کس در آن جا جز آن که بخواهند حضور نیابد.
دو حکم هر که را بخواهند، شاهد گیرند و شهادت آنها را دربارأ مضمون این نامه بنویسند. شاهدان بر ضدّ کسی که مضمون این نامه را واگذارد و از آن بگردد و ستم کند، یاری کنند. خدایا از تو بر ضدّ کسی که مضمون این نامه را واگذارد، یاری می جوییم. »
سرانجام ابوموسی و عمرو، پای در رکاب نهاده، به سوی منطقأ انتخابی - دومه الجندل - برای انجام مذاکرات حکمیّت راه افتادند.
هنگام حرکت ابوموسی، یاران و فرماندهان سپاه امام از آخرین فرصتها در جهت احیای حقیقت در ذهن مردأ ابوموسی کوشیدند. امام نیز با جمله ای کوتاه او را بدرقه کرد: «براساس کتاب خدا داوری کن و از آن گام فراتر مگذار. » وقتی ابوموسی راه افتاد، امام فرمود: «می بینم که او در این جریان فریب خواهد خورد. »
« عبیدا لله بن ابی رافع»، دبیر امام گفت: «اگر او فریب خواهد خورد، چرا او را اعزام می کنی؟»
امام فرمود: «اگر خداوند با علم خود با بندگانش رفتار می کرد، دیگر برای آنان پیامبرانی اعزام نمی کرد و به وسیلأ آنان، با ایشان احتجاج نمی نمود. »
«شریح بن هانی»، یکی از فرماندهان سپاه امام نیز برخاست و دست ابوموسی را گرفت و گفت: «ای ابوموسی ! تو را به کاری گران گماشته اند که (اگر کاهلی کنی) دردسرش نخوابد و شکافش بر هم نیاید. . . بی گمان اگر معاویه بر عراق چیره شود، مردم آن سامان را پایندگی نباشد؛ ولی اگر علی بر شام غالب آید، مردم شام را هیچ سختی و رنجی نرسد. تو بدان روزها که به کوفه درآمدی، گونه ای حیرت و سرگردانی داشتی. اگر همچنان بر این سرگردانی بیایی، گمان بدی که بر تو می رود، به یقین تبدیل شود و امیدی که به تو بسته شده است، به نومیدی گراید. »
صحابه و یاران دیگر امیرالمؤمنین نیز ابوموسی را به رعایت تقوا و کیاست در مقابل عمروالعاص سفارش کردند.
آخرین نفری که با ابوموسی خداحافظی کرد، «احنف بن قیس» بود. وی برای آزمودن ابوموسی، سخن از خلع احتمالی امیرالمؤمنین را به میان کشید و شاهد سکوت و عدم اعتراض ابوموسی شد، لذا به امام گزارش کرد که نمایندأ ما در خلع تو بی رغبت نیست. این سخن را به نقل از «وقعه صفّین» دنبال می کنیم:
( دعای علی و معاویه): چون علی نماز صبح و مغرب را می گزارد و نمازش تمام می شد، می گفت: «بارالها! معاویه و عمرو و ابوموسی و حبیب بن مسلمه و ضحّاک بن قیس و ولیدبن عقبه و عبدالرحمن بن خالد را لعنت کن. » این خبر به معاویه رسید و او نیز چون دست به دعا برمی داشت، علی و ابن عباس و قیس بن سعد و حسن و حسین را لعنت می کرد.
(فرستادگان علی و معاویه به داوری). . . سپس داوران را تنها گذاشتند و اطرافشان را خلوت کردند. عبدا لله بن قیس، ابوموسی، به پسر عمر گرایش داشت و می گفت: «به خدا سوگند، اگر توانایی داشتم، بی گمان روش عمر را زنده می کردم. . . » چون ابوموسی آهنگ حرکت کرد، شریح برخاست و دست ابوموسی را گرفت و گفت: «ای ابوموسی، تو را به کاری گران گماشته اند که (اگر کاهلی کنی) دردسرش نخوابد و شکافش بر هم نیاید. هر چه به سود یا زیان خویش (و فرستندأ خویش) بگویی، هر چند باطل باشد، به عنوان حقّی ثابت گردد، و درست و معتبر شمرده شود. بی گمان اگر معاویه بر عراق چیره شود، مردم آن سامان را پایندگی نباشد (و او تمام ایشان را از بین ببرد)؛ ولی اگر علی بر شام غالب آید، مردم شام را هیچ سختی و رنجی نرسد. تو بدان روزها که به کوفه درآمدی، گونه ای حیرت و سرگردانی داشتی. اگر همچنان بر این سرگردانی بیایی (و ندانسته به کاری ادامه دهی) گمان بدی که بر تو می رود، به یقین تبدیل شود و امیدی که به تو بسته شده است، به نومیدی گراید. » شریح در این باره چنین سرود: «ای ابوموسی ! تو را برابر بدترین حریف افکنده اند. جانم به قربانت! عراق را خوار و تباه مکن. مبادا حق ّ را به شام دهی و جانب آنها را بگیری، که مهلت امروز به دیروز ماند و چون فردا با تمام دستاوردها و پیامدهای خود در رسد، کار به بختیاری یا نگون بختی بگذرد. مبادا عمرو تو را بفریبد که عمرو بر هر بامداد (چون از جا خیزد از صبح تا شام) دشمن خدا باشد و. . .
آخرین کسی که با ابوموسی بدرود کرد، احنف بن قیس بود که دست وی را گرفت و به او گفت: «ای ابوموسی، اهمیّت این کار را دریاب و بدان که آن را پیامدهاست و اگر تو عراق را تباه (و بی حق ّ سازی) دیگر عراقی نخواهد بود. پس از خدای بپرهیز که این تقوا، دنیا و آخرت تو را تأمین کند. چون فردا با عمرو رو به رو شدی، آغاز به سلام مکن. هر چند تقدّم در سلام، سنّت است؛ ولی او شایسته سلام مقدّم نیست و بدو دست مده؛ زیرا دست تو دست امانت است و مبادا بگذاری او تو را بر بالا دست مسند نشاند. چه این نیرنگی است (که خواهد تو را بدین بزرگداشت، غرّه و غافل کند) و او را به تنهایی دیدار مکن و بپرهیز از این که در خانه ای سخن گوید که به نیرنگ، مردان و گوا هانی در زوایای آن خانه نهان کرده باشد (که به سخنهایت گوش داده و به زیانت گواهی دهند). سپس خواست آنچه را در ضمیر ابوموسی نسبت به علی می گذرد، بیازماید. از این رو، به وی گفت: «اگر عمرو در رضا دادن به حکومت علی با تو همراه نشد، وی را چنان مخیّر گردان که مردم عراق، هر کس از قریشیان شام را خواستند، برگزینند، و چون این انتخاب را به ما واگذارند، ما هر کس را خواهیم، برگزینیم. و اگر امتناع کردند، شامیان یکی از قریشان عراق را که خواهند، برگزینند، و اگر چنین کردند، باز کار در میان ما و به دست ما باشد. گفت: «آنچه گفتی، شنیدم. » و به گفتأ احنف، اعتراضی نکرد. (که با وجود علی، این چه سخنی است و چه نیازی به انتخاب کسی از قریشیان شام یا عراق باشد؟)
راوی گوید: احنف بازگشت و نزد علی آمد و گفت: «ای امیر مؤمنان! به خدا سوگند که ابوموسی نخستین کرأ خویش را از اوّلین مشک خود برآورد (و ماهیّت خود را آشکار کرد). به نظر من، ما کسی را گسیل داشته ایم که با عزل تو مخالفتی ندارد. » علی گفت: «ای احنف، خداوند بر کار خود چیره است. » گفت: «ای امیر مؤمنان، ما نیز از همین نگرانیم (که این امر مهم به دست بی خردی چون ابوموسی سپرده شده است).
ماجرای گفتگوی احنف و ابوموسی میان مردم پراکنده شد و شنّی پا در رکاب کرد و این ابیات را برای ابوموسی سرود و فرستاد:
«. . . ای ابوموسی، خدایت جزای خیر دهد. مواظب عراق خود باش که بهره تو در عراق است. براستی شامیان پیشوایی از میان احزاب مخالف بر خود گماشته اند که به نفاق معروف است. ای ابوموسی، ما همواره تا به روز رستاخیز با آنان دشمنیم. چندان که گام از گام بر توانی داشت (و جان در بدن داری)، معاویه بن حرب را به پیشوایی مگیر. ابوموسی، مبادا عمرو تو را بفریبد که عمرو براستی ماری گزنده است که افسونگرانش فسون نتوانند کرد. از او بر حذر باش و راه راست خود را پیش گیر که دچار لغزش نشوی. ای ابوموسی (انبان دروغ) او را انباشته از سخنان تلخ و ناهنجار خواهی دید که از حق ّ گویی بسی دور است. داوری بر آن مکن که جز علی، دیگری پیشوای ما گردد؛ چه آن داوری، شرّی پایدار خواهد بود. »
راوی گوید: «صلتان عبدی» که در کوفه بود، ابیات زیر را به دومه الجندل فرستاد.
«به جان تو که زمانه به جاست، به گفتأ اشعری یا عمرو به خلع علی رضا ندهم. اگر بحق ّ داوری کردند، از آن دو می پذیرم؛ و گرنه آن را چون آوای شتر بچأ ثمود، شوم شمارم. ما سرنوشت روزگار خود را به کف آنان وا نمی نهیم، که اگر چنین کنیم و تن سپاریم، پشت خود را شکسته ایم. ولی شرط امر به معروف و نهی از منکر را به تمامی به جای آریم و بگوییم، و البته سرانجام کار به دست خداست. امروز نیز به سان دیروز است و ما یاور تنک آبی سراب گونه یا گرفتار گردابی ژرف به دریا هستیم. »
چون مردم شعر صلتان را شنیدند، بر ضدّ ابوموسی انگیخته شدند و او را به طور کامل شناختند و گمانهای بد بر او بردند. (از آن روی) دو داور در دومه الجندل به یکدیگر رسیدند و هیچ سخنی نمی گفتند.
عملکرد ابوموسی در مذاکرات حکمیت!
دو حکم و سپاه چهارصد نفری همراه هر کدام، در دومه الجندل فرود آمدند و روزها گذشت و ابوموسی و عمرو با هم سخن می گفتند؛ ولی از کاری که به دنبالش آمده بودند، چنان سخنی صریح و مشکل گشا بیان نمی کردند. سرانجام اطرافیان به تنگ آمدند و از بیم پایان گرفتن وقت موعود و آغاز دو بارأ جنگ، بر ابوموسی اعتراض کردند. از آن طرف، عمرو با حیله و برنامأ خاص ّ خود، روز به روز ابوموسی را خامتر و مطیع نقشأ خود می کرد؛ تا آن که بالأخره هر دو به مسائل جدّی در این زمینه پرداختند.
عمرو از آغاز به دنبال تحمیل خلافت معاویه بر ابوموسی بود و ابوموسی از اوّل رأیش بر خلع این دو و نصب داماد خویش، عبدا لله بن عمر، قرار داشت. سرانجام، وقتی عمرو مشاهده کرد معاویه از نظر سابقه در اسلام، زمینه ای برای طرح ندارد، دست به حیله زد و ابوموسی را با سخنان دلخواهش خام کرد. این بخش از مذاکرات را به روایت ناسخ التواریخ می آوریم که:
نخست عمروبن العاص وارد دومه الجندل شد و از پس روزی چند، ابوموسی اشعری نیز برسید. چون عمرو خبر ورود ابوموسی شنید، برخاست و از خیمأ خویش بیرون شد و ابوموسی را استقبال کرد، و به ورود او کمال بشاشت و خشنودی فرمود و مقدم او را عظیم بزرگ داشت و بر او سلام داد. ابوموسی از اسب پیاده شد و دست عمرو را بگرفت و به سینأ خویش برچسبانید و گفت: «ای برادر، حرمان تو مرا عظیم زحمت کرد و طول زمان مفارقت قلب مرا شکنجه نهاد. خوشا روزگاری که در صحبت چون تو دوستی، به پای رود. » و از این پیش به قانون بود که عمرو عاص بر ابوموسی تقدّم می فرمود؛ چه در میان اصحاب، ابوموسی را محل و مکانت او نبود. این وقت عمرو از بدو ورود، ابوموسی را بر خود مقدّم می داشت و در خدمت او، به تمام رغبت چاپلوسی و فروتنی می فرمود.
بالجمله، دست ابوموسی را گرفت و بر بساط خویش آورد و در صدر مجلس جای داد، و بفرمود تا خوردنی بیاوردند و با هم بخوردند و بیاشامیدند. و ساعتی از در مصاحبت و مخالطت بنشستند و از هرگونه سخن کردند. پس ابوموسی برخاست و گفت: «خداوند آنچه صلاح و صواب است، از بهر این امّت، بر دست ما جاری کناد. » و به منزل خویش آمد. بدین گونه هر روز می آمد و ساعتی با هم می نشستند و از هر در سخن می کردند، و باز می شدند و روز تا روز، عمروبن العاص بر عزّت و منزلت او می افزود و جماعتی از صنادید شام و عراق حاضر بودند و در ایشان می نگریستند که این کار چگونه به مقطع رسد. چون مدت به درازا کشید و همگان را ضجرت و ملالت آمد، یک روز عدی بن حاتم طایی برخاست و گفت: «ای عمرو، تو را خاطری است از هوا و غرض آکنده. » و روی با ابوموسی کرد و گفت: «ای ابوموسی، بازوی تو نیروی این کار ندارد و عاقبت رأی تو ضعیف شود و قوای تو با فتور قرین گردد. » عمرو عاص گفت: «ای عدی، تو کتاب خدای را چه دانی؟! تو را و امثال تو را در این میدان، مجال ترکتازی نیست!» آن گاه روی با ابوموسی کرد و گفت: «روا نیست هر کس به حکم ارادأ خویش، حاضر این مجلس شود و سخنان ما را گوش دارد و کلمات ما را انگشت ردّ و قبول فرا نهد. » و مردمان از دور و نزدیک همی گفتند، بدان می ماند که ابوموسی این کار را از علی بگرداند.
و از این سوی، مردم از تسویف و مماطله حکمین ملول شده، ایشان را گفتند تا چند این کار را باز پس می افکنید و ایّام را به ترّهات می گذارنید. ما از آن بیمناکیم که مدت معلوم منقضی شود و ما را دیگر باره، بر سر جنگ باید رفت. عمرو برخاست و به نزدیک ابوموسی آمد و عبدا لله بن هشام و عبدالرحمن بن عبدیغوث و ابوالجهم بن حذیفه العدوی را حاضر ساخت تا بر کلمات عمرو گواه باشد و مغیره بن شعبه نیز حاضر بود. پس روی با ابوموسی کرد و گفت: «ای ابوموسی ، چه می گویی در خلافت معاویه! چه زیان دارد اگر او این امّت را خلافت و امامت کند؟» ابوموسی گفت: «یا عمرو، این سخن بگذار در خلافت معاویه. هیچ حجّتی به دست نتوان کرد. » عمرو گفت: «ای ابوموسی، آیا عثمان را مظلوم نکشتند. » گفت: «کشتند و اگر آن روز که عثمان را حصار دادند، من حاضر بودم، او را نصرت کردم. » عمرو گفت: «اکنون معاویه ولی ّ دم عثمان است و بیت او در قریش، اشرف بیوت است. » بر خلافت او اتفاق می کنیم و اگر مردمان تو را گویند چرا در خلافت معاویه متّفق شدی و حال آن که او از مهاجرین اوّلین نیست و او را در اسلام سابقتی و منزلتی نباشد، بگو او را ولی ّ دم خلیفه مظلوم یافتم و خونخواه او دیدم و مردی است با حصافت عقل و حسن تدبیر و از اصحاب رسول خدا، و برادر ام ّ حبیبه زوجأ رسول خداست. هان ای ابوموسی! فرصت از دست مگذار؛ چون خلافت معاویه را امضا داری و این کار بر وی فرود آریم و زمام سلطنت به دست وی دهیم، تو را فراموش نکند و در حق ّ تو چندان جود فرماید که عطایای تو را به مطایا نتوان حمل داد. »
ابوموسی گفت: «ای عمرو، از خدای بترس. از شرافت بیت معاویه با من مگوی. اگر به حکم شرافت بیت کار باید کرد، ا حق ّ از همه کس، ابرهه بن الصباح است. امر خلافت، خاص ّ از بهر اهل دین است و علی افضل قریش است، و این که گفتی این کار را با معاویه گذارم، چه او ولی ّ دم عثمان است، من هرگز مهاجرین اوّلین را نتوانم گذاشت و معاویه را برداشت. و این که مرا به عطیت معاویه تطمیع می کنی، اگر همأ سلطنت خود را به من گذارد، من به ولایت او رضا ندهم و در کار حق ّ، رشوت نستانم. لکن اگر خواهی سنّت رسول خدای را زنده کنم و صلاح امّت را از دست فرو نگذارم، عبدا لله بن عمربن الخطاب را به خلیفتی برداریم و علی و معاویه را از خلافت خلع کنیم؛ زیرا که عبدا لله داخل این فتنه نشده و خونی به دست او ریخته نگشته. عمرو عاص گفت: «ای ابوموسی، این امر خلافت کبری و سلطنت عظمی و کار جهانگیری و جهانبانی است. بینش عقاب و حذر غراب و غیرت خروس و حشمت طاووس و شجاعت شیر و صلابت نهنگ می خواهد و عبدا لله بن عمر جبان تر از نعامه و ]ساده تر از ارنب[ و ضعیف تر از ذباب و ]مگس[ و خفیف تر از عصفور ]گنجشک[ است. چگونه این کار ساخته تواند کرد. »
این وقت عبدا لله بن عمرو عبدا لله بن زبیر با مجلس ایشان نزدیک بودند و کلمات ایشان می شنودند. عبدا لله بن زبیر با عبدا لله بن عمر گفت: «شنیدی تا ابوموسی و عمرو عاص چه گفتند. ساختأ کار باش و امشب عمروعاص را دیدار کن و رشوتی بر ذمّت گیر تا هر دو تن متّفق شوند و تو را به خلیفتی بردارند. تو پسر عمر بن الخطابی؛ چه بی رونق پسری باشد که سنّت پدر زنده نکنی. » عبدا لله عمر گفت: «مرا به حال خود گذار و به چنگ شیر و دهان تنیّن ]مار بزرگ، اژدها[ دلالت مکن. لکن عمروعاص را دیدار می کنم و او را می گویم، ای پسر نابغه، از خدای بترس! از آن پس که عرب شمشیرها زدند و نیزه ها به کار بردند، تو را از بهر حکومت اختیار کردند، از خدای بترس و مردم را دیگر باره به مهلکه میفکن. »
بالجمله عمروعاص گفت: «ای ابوموسی، اکنون که امر خلافت را از پسر عمر بن الخطاب دریغ نداری، چه زیان دارد که از بهر این کار، پسر مرا اختیار کنی و فضل و صلاح او را نیک می دانی. » ابوموسی گفت: «دانسته ام که او مردی فاضل و صادق است؛ لکن چون در این فتنه داخل گشت و خونریزی کرد، صلاحیّت این کار نخواهد داشت. » عمروعاص چون دید که از هیچ در ملتمس او به اجابت مقرون نیفتاد، سخت غمنده گشت و سخن بدین جا فرو گذاشت و برخاست و روان شد.