نويسنده: مايكل هدسن / استاد روابط بينالملل و مطالعات عربي دانشگاه جورج تاون در آمريكا
مترجم: ماجد نجار
چهار سال از زمان پيشنهاد محمد خاتمي، رئيسجمهور ايران، درباره گفتگوي تمدنها گذشت، اما چنين به نظر ميرسد كه اين مدت طولانيتر بوده است. از هنگام وقوع رويداد يازدهم سپتامبر، اوضاع جهان رو به وخامت نهاد و اكنون به نظر ميرسد كه دهه 1990 دوران آرامش پيش از توفان بوده است. ايالاتت متحده آمريكا در چارچوب نظم نوين جهاني كه جرج بوش پدر آن را مطرح كرد، بازيگري قدرتمند به شمار ميرفت، در خانه خود مورد حمله شديد قرار گرفت و اكنون سعي دارد واكنش خشمگين و خودكامهاي از خود نشان دهد.
در عين حال، آمريكا با بيم و هراس در برابر جهاني قرار گرفته است كه به طور ناگهاني خطرناك جلوهگر ميشود و مهمتر از آن اينكه، هويت دشمن مشخص نيست، ولي ميتوان به خانه بزرگترين قدرت نظامي جهان رخنه كند. با وجود آنكه حملات يازدهم سپتامبر بسيار دهشتناك بود، اما به ايالات متحده آمريكا اين فرصت را داد تا از همدردي بينالمللي براي رويارويي با پديده تروريسم فراملي برخوردار شود. شايد دستيابي به همكاري و همسويي بينالمللي از طريق گفتمان و مبادله اطلاعات آسانتر و امكانپذيرتر بود، اما از بخت بد اين فرصت از دست رفت.
با وجود آنكه حكومت آمريكا دچار چند دستگي بود، اما به نظر ميرسد كه به سوي راستگرايي افراطي گام برميدارد و احساس آن شبيه به احساس يك قرباني به داشتن حقانيت است. به نظر ميرسد واشنگتن آمادگي آن را دارد تا تمامي توانمنديهاي نظامي خود را براي مبارزه با دشمني كه گفته ميشود در همه جا – به ادعاي دولت آمريكا در 80 كشور – حضور دارد، به كار گيرد و اين در حالي است كه هدايت نيروهاي دشمن در اختيار رهبر مشخصي نيست.
واژه امپراتوري (كه به وسيله كارشناسان تبليغاتي محافظهكاران تجددطلب آمريكا عنوان شده است) در عين حال كه جالب است، ضد و نقيض نيز ميباشد و اين واژه سقوط رم قديم و امپراتوريهاي قرنهاي نوزدهم و بيستم را به ياد ميآورد.
امروزه انديشه امپراتوري در رسانهها و مراكز انديشه در واشنگتن و نيويورك مورد بررسي و تحليل قرار ميگيرد، اما به نظر ميرسد كه از يازدهم سپتامبر به بعد، هواداران «قدرت آرام» كه طرفدار اعمال نوعي قدرت به همراه نرمش در دنيايي هستند كه به سوي جهاني شدن گام برميدارد، راه را براي «آرمانگرايان تندرو» هموار كردهاند. آرمانگرايان تندرو به تنها معتقد به ضرورت به كارگيري زور هستند، بلكه به سادگي ادعا ميكنند كه قدرت و زور به تنهايي نميتواند به از ميان بردن تروريسم جهاني بينجامد، بلكه به برقراري دموكراسيهاي ليبرال و داراي ثبات و اقتصاد رونق يافته در مناطق ناآرام از جمله خاورميانه خواهد انجاميد و اين همان منطقهاي است كه سرچشمه تمام «شرارتهايي» است كه به طور دردناكي آمريكا را آزار داده است.
جنگ عليه تروريسم و خاورميانه
حملات يازدهم سپتامبر، دولت آمريكا را واداشت تا براي شناخت خطرهايي كه جهان پس از جنگ سرد با آن روبهرو شده بود، نظريهپردازي كند. در اين رابطه و تحت تاثير محافظهكاران تجددطلب، واشنگتن كوشش كرد يك استراتژي را بنا نهد كه در آن امپراتوري آمريكا بتواند جهاني را سر و سامان دهد كه مخالفان در آن توانستهاند دردآورترين ضربات را به بزرگترين قدرت نظامي و اقتصادي جهان وارد كنند.
ريچارد هاس، مدير دفتر برنامهريزي سياسي وزارت خارجه آمريكا، در يك سخنراني (در آوريل 2002) گفت كه يكي از پيآمدهاي دوران پس از جنگ سرد پديد آوردن خطرهاي فراملي در كنار خطرهاي سنتي بود و به همين علت، براي رويارويي با آن استراتژيهاي سنتي قديم مانند دفاع، مهار و سركوب جوابگو نخواهد بود. وي اصل «ادغام» را اين چنين پيشنهاد كرد: «هدف اصلي سياست خارجي آمريكا در قرن بيست و يكم ادغام كشورها و سازمانها در فرمولهايي است كه بتواند از جهاني هم سو با منافع و ارزشهاي آمريكايي هواداري كند اينچنين خواهيم توانست صلح و رفاه و عدالت را گشترش دهيم.
ادغام شركاي جديد در عمليات آمريكا، به ما فرصت خواهد داد تا در برابر خطرهاي سنتي براي حفظ صلح در مناطق تجزيه شده مقاومت كنيم و در عين حال با خطرهاي فراملي مانند تروريسم بينالمللي و گسترش سلاحهاي كشتار جمعي مقابله كنيم. همچنين خواهيم توانست آناني را كه قبلا از روند جهاني شدن كنار گذاشته شده بودند، بار ديگر به اين روند پيوند دهيم. سرنوشت مادر اين دوران به سرنوشت ديگران گره خورده است و به همين علت بايد ديگران در پيروزي ما شريك شوند.»
ريچارد هاس افزود:« روش پايبندي به عملكرد چند جانبه از جمله فعاليت با ديگران در چندين پيمان براي ما يك اصل به شمار ميآيد.» وي در عين حال تاكيد كرد كه «صورت ضرورت ما ميتوانيم يك جانبه نيز وارد عمل شويم. حق دفاع از خود به هيچ وجه مورد ترديد قرار نخواهد گرفت.»
بنابراين، به نظر ميرسد كه ماموريت راضي كردن ديگران، در صورت ضرورت به صورت وادار كردن آنها براي پيوستن به پيمانها و پايبندي به اصول مورد پسند آمريكا درباره پيشرفت و عدالت بينالمللي خواهد بود. ريچارد هاس ميافزايد: «ديدگاههاي جامعه بينالمللي درباره حاكميت، دچار دگرگوني شده است.
ميتوان به سادگي گفت از اين پس حاكميت به صورت يك چك سفيد امضا براي حكومتها نخواهد بود كه براساس آن هر چه را كه بخواهند در داخل مرزهاي خود انجام دهند. كشورهاي وجود دارند كه ممكن است تحتتاثير رژيمهاي طرفدار تروريسم بينالمللي قرار گيرند و كشورهايي نيز هستند كه نميتوانند فعاليت تروريستها را در خاك خود به كنترل در آورند.
اين كشورها حق دارند براي حمايت از مردم خود، دست به هر اقدامي بزنند.» با وجود آنكه ريچاردهاس پاسخي به اين مسئله نميدهد كه آيا واشنگتن، دخالت ديگران را در امور داخلي آمريكا خواهد پذيرفت يا نه، سعي كرد اصل دست زدن به اقدام نظامي را پايهريزي كند. اكثريت كشورهايي كه حكومت بوش آنها را به عنوان هدف دخالت احتمالي آمريكا ميخواند، خاورميانهاي هستند كه ريچارد هاس عراق را در صدر اين كشورها ميداند.
به اجرا گذاردن اين اصل كه ريچارد هاس آن را طرح كرده در مناطق نيمه آرام، دشوار است (چستر كراكر از مقامات دولت ريگان، خود محوربيني چندجانبه در جهان پيچيده را به «پرورش گربهها» تشبيه كرده است) بخشهاي گستردهاي از افكار عمومي در كشورهاي اروپايي با موضعگيريهاي آمريكا مخالفت كردهاند و بسياري از آنها خود كامگي حكومت بوش و دخالتهاي بي جا را خود سري كاخ سفيد ناميدهاند و اما اينكه منطقهاي حكومتهاي سرخورده و جوامع عقبمانده دارد و عوامل شرارت (از ديدگاه واشنگتن) در آن حضور دارند، اين مسايل فقط ميتوانند انگيزهساز باشند. حال بايد ديد كه آيا ميتوان طرحهاي نظامي را كه به هدف وارد كردن ضربه پيشگيرانه است، با استراتژيهاي ديپلماتيك كه براساس تشكل پيمانها استوار است، هم سو كرد؟
نخست، بايد اين مسئله را از جنبه نظامي مورد تحليل و بررسي قرار داد. اصل قضيه همانا پيدايش روشهاي جنگي در دوران پس از «مدرنيته ناهمگون» است: وجود حكومتهاي به سبك وستفالي(1) مخالف فرامليتي هستند، از يك سو فراهم بودن اسلحه و تكنولوژي ارزان قيمت كه تروريسم آن را با موفقيت عليه ايالات متحده آمريكا و حكومتهاي دوست آن در خاورميانه به كار گرفته است و از سوي ديگر، در دسترس بود سلاحهاي كشتار جمعي اوضاع را پيچيدهتر و آشفتهتر ميسازد. نظريهپردازان آمريكايي مانند رانفلت (Ronfeldt) و آركيلا (َArquilla) براي رويارويي با شبكههاي تروريستي پيشنهاد كردهاند شبكههاي همسان و متقابلي تشكيل شود و در نتيجه اين شبكهها به نبرد عليه يكديگر سرگرم خواهند شد.
دوم، ما بايد دشوارترين احتمالها را نيز مدنظر قرار دهيم كه همانا جنبه ديپلماتيك قضيه است. حكومت آمريكا ادعا ميكند كه «القاعده» و ديگر گروههاي تروريستي هم اكنون و در بيش از 80 كشور حضور دارند و گزارشهاي خبري حاكيست كه واشنگتن در نبرد كنوني خود عليه تروريسم از مبارزه با القاعده فراتر رفته و «حزبالله» را نيز هدف قرار داده است. براي همگان روشن است كه پيروزي در «نبرد عليه تروريسم» به همكاري حكومتها و گروهاي اجتماعي مختلف نيازمند است. اما چگونه آمريكا خواهد توانست در منطقه خاورميانه كه خطرناكترين منطقه شناخته شده است، به چنين پيروزي دست يابد؟ به ويژه كه ديگر سياستهاي واشنگتن به طور يكسان با مخالفت حكومتها و افكار عمومي اين منطقه روبهرو شده است.
رويدادهاي سياسي خاورميانه در قرن بيستم بيشتر پيرامون مبارزه با امپرياليسم و استعمار و تحقق استقلال و حاكميت و گسترش ناسيوناليسم دور ميزند.
پژوهشگران دهه 1960 اقرار داشتند كه اين «سيستم بينالمللي» كه در خاورميانه برقرار بود، در حقيقت در برابر قدرت آن زمان استقلال نشان داده بود. در اين صورت، آيا ميتوان به سادگي باور كرد كه در آغاز قرن بيست و يكم، جهان را در اختيار ابرقدرتي قرار داد كه هيچ گونه رقيبي ندارد؟ البته تصور چنين وضعيتي ممكن نيست و در صورتي كه امكانپذير باشد، چگونگي سياستها و ديپلماسي آمريكا از اهميت برخوردار خواهد بود و به هنگام اجراي اصل ادغام در خاورميانه آن را با خطري جدي روبهرو خواهد كرد، همچنان كه راجراوئن(2) درباره تجربه بريتانيا ميگويد كه «سرمداران امپرياليسم بايد اين واقعيت را بپذيرند كه مردمي نيستند و بايد با آن هم سو شوند.»
تاريخ ثابت كرده است كه امپراتوريهاي موفق، به علت برخورداري از قدرت حكومت كردن در دورانهاي طولاني و در سايه صلح، توانستهاند به حيات خود ادامه دهند. آنها بيش از آنچه كه بايد براي پيروزي در جنگ به عمل آورند، كوشش ميكردند. امپراتوري عثماني كه آميزهاي از حكومت مذهبي و قدرت بوروكراسي بود با شعار صلح اسلامي «Pax - Islamic» ساليان دراز بر بسياري از سرزمينهاي منطقه حكومت كرد.
بريتانيا نيز با شعار صلح بريتانيايي «Pax Britanica» بر بسياري از كشورها حكومت كرد و حكومت اخلاقي را به همراه تمدن غربي با هدف فراهم كردن زمينه ادامه حكومت استعماري به كار گرفت. اما آيا اكنون ايالات متحده آمريكا خواهد توانست در قرن بيست و يكم صلحي آمريكايي «Pax American» را از طريق به كارگيري ابزارهاي خود براي وارد كردن ضربات پيشگيرانه نظامي بر پا بدارد؟ به ويژه اين كشور چگونه خواهد توانست مناطق عربي و مسلمانان را كه به دشواري سازگاري ميكنند، اداره كند؟ براي دريافت پاسخ صحيح اين پرسش بايد سه مشخصه نوين دوران كنوني را مورد بررسي قرار دهيم كه عبارتند از: روند جهاني شدن، جوشش منطقهاي در خاورميانه و بنيان امپراتوري آمريكا.
ارزيابي عامل جهاني شدن
جهاني شدن به صورت واژه ساختاري درك جهان پس از جنگ سرد در آمده است. اين واژه «نشاندهنده وابستگي متقابل بازيگراني است كه ميان آنها فاصلههاي گسترده اقتصادي، فرهنگي و سياسي وجود دارد.
اين روند در دهههاي 1990 بسيار قوي و شتابنده بود. اكنون با توجه به كند شدن روند اقتصاد جهاني و نيز بر اثر حملات يازدهم سپتامبر 2001، نشانههاي ضعف جهاني شدن بيشتر شده است. در زمينههاي اقتصادي و زيستي، «دهكده جهاني» به وابستگيهاي متقابل شباهت دارد كه عوامل اقتصادي، جوامع منطقهاي همانند خاورميانه را به سوي جامعه بينالمللي ميكشاند.
اين امر در عين حال سطح استقلال در تصميمگيريهاي حكومتهاي داراي حاكميت را در برابر رژيمهاي بينالمللي كه خود تحت سلطه امپراتوري قرار دارند، كاهش ميدهد. جهاد عليه جهان ماك «Mcworld – Jlhad vs» به قول باميا «Bamya» نقابي بر هم زيستي بسيار عجيب ميان نهادها سنتي مانند حكومت سعودي و ابزارهاي مدرنيته نوين مينهد و نسخهبرداري ابزاري براي تحقق مدرنيته خواهد بود. به عنوان مثال، جان اندرسن و ديگران عقيده دارند كه سازمانهاي اسلامي به طور كلي از امكانات مدرنيته جهاني شدن؛ مانند اينترنت بيشترين بهرهبرداري را به عمل ميآ��رند تا يك سيستم سنتي اسطورهاي را بر پا دارند.
روند جهاني شدن در عين حال كه به عنوان نيروي پيوند و همبستگي شناخته شده است، به خوبي به چشم ميخورد. بعضي از سران خاورميانه هنگامي كه در يك محفل شركت ميكنند، چنان احساس آرامش ميكنند كه در كشور خود هيچگاه به آنان دست نميدهد. مبادله اطلاعات از طريق كامپيوتر ميان وزراي داخله كشورهاي عربي، اوج ادغام در سيستم جهاني را در سطح نهادهاي حكومتهاي و امنيتي به نمايش گذاشت. اكنون و پس از رويداد يازدهم سپتامبر، شايد اين وزرا در ارتباط تنگاتنگتري با همتايان آمريكايي و غربي خود قرار گرفتهاند.
با اين همه، بسياري از سران خاورميانه و نهادهاي دولتي منطقه با وجود آنكه از طريق سيستمهاي ارتباطي با ملل خود در تماس هستند، در عمل بيش از گذشته در برابر ملتهاي خود منزوي شدهاند با وجود آنكه احتمال دارد نظمي ارتباطي و هم تراز ميان نهادهاي جامعه مدني خاورميانهاي و جامعه مدني بينالمللي وجود داشته باشد، مشاركت ميان اين نهادها و دستگاههاي حكومتهاي در كشورهاي خاورميانه اگر هم وجود داشته باشد، استوار نيست. فاصله ميان نخبگان حاكم و مردم در كشورهاي خاورميانه و آفريقا بسيار است و در عين حال، فاصله ميان اين كشورها از يك سو و ايالات متحده آمريكا و جوامع صنعتي كه از تكنولوژي پيشرفته برخوردار هستند از سوي ديگر در حال افزايش ميباشد.
در صورتي كه اين فرض صحت داشته باشد كه مردم در جوامع خاورميانه به صورت روز افزون از روند رشد اقتصادي و اجتماعي بينالمللي كنار گذاشته ميشوند، بايد پيشبيني كرد كه نارضايتي حاصل از اين روند، به وسيله شبكههاي مبارز كه در عمليات خود از تكنولوژي پيشرفته استفاده ميكنند، مورد سوءاستفاده قرار خواهد گرفت. علت ديگر اين تنش ممكن است نابساماني در روند جهاني شدن در جوامع پايين در خاورميانه باشد كه آنها در مواضعي عقبتر قرار داده شدهاند و با وجود آنكه از شبكههاي تلويزيوني ماهوارهاي برخوردار هستند، اينترنت در اختيار آنان نيست و نميتوانند همگام با اقتصاد جهاني گام بردارند.
ميتوان پرسيد روند جهاني شدن چگونه بر ميزان قواي سياسي – نظامي در جهان اثر گذشته است؟ و اين اثرگذاري چه تحولي را در خاورميانه پديد آورده است.
هارت و وينگري اظهار عقيده ميكنند كه امپراتوري تشكيل شده است، اما ايالات متحده نيست، و چون ما با امپراتوريهاي كلاسيك آشنايي داريم نميتوانيم مفهوم امپراتوري جديد پس از جنگ سرد را درك كنيم. امپراتوري بريتانيا را همه ميشناسند و ميتوانند پهناوري و قدرت نظامي و توانمنديهاي مالي آن را تصور كنند.
هارت و وينگري تاكيد ميكنند كه امپرتوري جديد غيرمتمركز است؛ يعني براساس آن اصول كهن استوار نيست، بلكه براساس آن اصول كهن استوار نيست، بلكه براساس نمايش قدرت براي خدمت به حقوق پابرجاست و تمامي دخالتهاي ارتشهاي امپرياليستي بر اثر در خواست يك يا چند عضو از هم پيمانان صورت ميگيرند. اين امپراتوري به دلخواه خود تشكيل نميشود، بلكه عامل پيدايش آن، قدرتي است كه براي حل كشمكشها به كار گرفته ميشود. بنابراين، ماموريت عمده امپراتوري گسترش زمينه توافقهاي دسته جمعي است كه قدرت آن را افزايش ميدهد.»
پژوهشگران مسايل خاورميانه، روش و عملكرد بعضي طرفهاي درگير در كشمكشهاس منطقهاي را مورد مطالعه قرار دادهاند و چنين دريافتهاند كه به عنوان مثال رفتار بعضي از آنان براي جلب دخالت آمريكا در كشمكش اعراب و اسراييل به گونهاي است كه نياز به اعزام نيروي نظامي ندارند. استيون بروكس و ويليام و لفورت اظهار عقيده ميكنند كه تسلط نظامي، اقتصادي و تكنولوژيك آمريكا گسترده از امپراتوريهاي گذشته است. بنابراين، ايالات متحده آمريكا از موقعيت بهتري براي بهرهبرداري از امتيازات جهاني شدن برخوردار است.» آمريكا شمار فراواني از نيروهاي انساني متخصص در تكنولوژي نوين و سرمايههاي خارجي را جذب ميكند كه به هيچ وجه تناسبي با واقعيت ندارد.
امروزه اوضاع جهان و از جمله خاورميانه نه تنها با دوران جهان دو قطبي و جنگ سرد متقاوت است، بلكه بسيار پيچيدهتر از آن دوران است. در آن هنگام كشورهاي خاورميانه به صورت مهرههاي شطرنج بودند كه دو ابرقدرت از آنها بهرهبرداري ميكردند. در مقايسه با زمان حال، خاورميانه در آن هنگام از ثبات بيشتري برخوردار بود. اينكه آيا امپراتوري امروزي خواهد توانست بهرهبرداري كند؟ مسئلهاي است كه حتما و به ويژه پس از يازدهم سپتامبر بايد مورد بررسي قرار گيرد.
جناحبنديهاي منطقهاي: كشورهاي در حال فروپاشي و بازيگران فعالي كه حكومت نيستند
در صحنه سياسي جهان عرب در دوران پس از جنگ جهاني تا زمان حال حكومت به صورت نهاد سلطهگري استوار گريده و از درآمد روز افزون و توان سركوب برخوردار بوده است. اين حكومتها از همان آغاز نسبت معيني از مشروعيت كه به دنبال نبرد موفقيتآميز آنها عليه امپرياليسم غرب بود، برخوردار شدند و به دنبال آن گروههايي از نظاميان و تكنوكراتهاي اصلاحطلب رهبري بعضي از اين كشورها را برعهده گرفتند.
رژيمهاي سلطهگر و مردمي در اين كشورها، چارچوب اولويتهاي كلي براي رشد اقتصادي از طريق واردات، مبادله و صنعت و مساوات را از طريق اصلاحات ارضي و كاستن قدرت فئودالها و بسيج ملت عرب و رهايي از ناكامي در بحران فلسطين و مقابله با نقشههايي امپرياليسم نوين غربي در منطقه غربي پايهريزي كردند.
براي اين رژيمها، اتحاد شوروي به منزله اهرم موازنه در برابر دستاندازيهاي غرب به شمار ميآمد و تا اندازهاي به صورت الگوي رشد سياسي و اقتصادي براي آنها درآمده بود. كشورهاي مصر، الجزاير، تونس، ليبي، سوريه، عراق و يمن، جنوبي هر يك به روش خود از اين الگو پيروي ميكردند. گروه ديگري از كشورها كه رژيم حاكم در آنها سنتي و پدرسالارانه بود، انديشههاي ناسيوناليستي عرب از جمله درباره نقش حكومت را به طور منفي پذيرفته بودند.
برخلاف رژيمهاي ناسيوناليستي، رژيمهاي مذكور پايبندي بيشتري به اصالت اسلامي نشان ميدادند و در نتيجه، در طبقهبنديها از اولويت كمتري برخوردار ميشدند. بسياري از اين حكومتها صادركننده نفت و به اصطلاح رژيمهاي سود رسان بودند و درآمدهاي سرشاري از بابت فروش به جيب پادشاهان و سردمداران آنها سرازير ميشد.
قشر مرفه در اين كشورها جزء نخبگان بودند و سركوب نميشدند و طرحهاي رشد در اين كشورها غير ناسيوناليستي بود، و موضعگيريهاي سياسي آنها براي رويارويي با خطراتي ناشي از جذابيت ايدئولوژي ناسيوناليستي پيشرو، گرايش غربي داشت. با وجود آن، هر دو گروه از اين كشورها از استراتژي بسيج مردمي به طور وسيع بهرهبرداري ميكردند و آزاديهاي سياسي و انديشههاي دموكواتيك جزء سياستهاي آنان نبود. حكومت همواره رهبري را بر عهده داشت و چارچوب فعاليتهاي عمومي را مشخص مينمود و جامعه البته از آن پيروي ميكرد. به دنبال شكست مصر در جنگ ژوئن 1976 در برابر اسراييل و فروكش كردن گرايش به وحدت اعراب، عدهاي از كارشناسان خاورميانه اظهار عقيده كردند كه نقش سيستم حكومتي عرب در حال نضج يافتن است.
حكومتهاي فردگرا استقلال بيشتري يافتند و به مسايل و منافع داخلي كشورهايشان توجه بيشتري نشان دادند كه اين روش مشابه الگوي وستفالي بود. روشها و سياستهاي كشورهاي منطقه برخواستهها و واقعيتهاي پديد آمده از روابط بينالمللي استوار بود، همچنان كه دو ابر قدرت رقيب، خاورميانه را منطقه درگيري ميان خود به شمار ميآوردند و در آن سران و رژيمهايي حضور داشتند كه همراهي و همسويي آشكاري را با ارباب خود نشان ميدادند. مالكم كر اين وضعيت را «جنگ سرد عربي(3) ناميده بود.
از دهه 1980، بحرانهاي بينالمللي و منطقهاي دچار تحول و دگرگوني شدند و حكومتهاي كه قبلا به نطر ميرسيد جوامع خود را در كنترل دارند، در برآورده كردن نيازمنديهاي اقتصادي و اجتماعي اين جوامع ناتوان ماندند و اين روند به تزلزل موجوديت سياسي اين رژيمها انجاميد و دهه 1980 به عنوان پايان چند دهه از رشد اقتصادي شناخته شد كه با سقوط بهاي نفت در اواسط دهه 1980 به وقوع پيوست. رژيمهاي كشورهاي نفتخيز عربي به دنبال كاهش درآمد نفت در تنگنا قرار گرفتند و به تدريج ايدئولوژيهاي پيشرو در رژيمهاي حاكم عرب كنار گذاشته شدند و با فروپاشي اتحاد شوروي، نظام دو قطبي جهاني به پايان رسيد. ايالات متحده آمريكا به صورت يكه تاز اقتصاد جهاني درآمد كه با بهرهبرداري از سيستمهاي اطلاعاتي و پولي، ايدئولوژي ليبراليسم اقتصادي و سياسي خود را تحكيم بخشيد.
به دنبال آن، نهادهاي پولي بينالمللي كه تحت سلطه آمريكا در آمده بودند، اقدام به دخالت در مسايل داخلي و سرنوشتساز ديگر كشورهاي جهان، از جمله كشورهاي عربي و مسلمان كردند و چنين بود كه اصل حاكميت به سبك «وستفالي» در اين كشور عملا كنار گذاشته شد، ايالات متحده آمريكا، امكانات نظامي دسترسي به هر نقطه از جهان را يافت و اين كار با ادعاي هدفهاي انساني، به صورت ابزاري درآمد كه به رژيمهاي خودكامه يادآوري ميكرد زير پا گذاشتن آشكار ارزشهاي بينالمللي، دخالت نظامي را در پي خواهد داشت.
به دنبال اين دگرگونيها، رژيمهاي عربي رو به ضعف نهادند و سستي رژيمهاي حاكم به ضعف نهادهاي سياسي آنها انجاميد. در عين حال، جوامع اين كشورها شور و نشاط بيشتري نشان دادند و نهادها و سازمانهاي غيردولتي بيشتري به وجود آمدند كه با وجود خودداري از دخالت در ساختار سياسي، برنامههاي جايگزين براي حكومتهاي خود ارايه ميكردند. كارشناسان سياسي اين موج نوين سياسي را مورد مطالعه قرار دادند؛
از جمله نورتون اظهار عقيد كرد كه اين مطالعات سياسي تكان و لرزش بيشتري را در اين كشورها به وجود آورده است و اين در حالي بود كه به اصطلاح رژيمهاي پليسي همچنان بر اين كشورها حكومت ميكردند و كتاب Over - Staing the Arab State نوشته نزيهالايوبي كاملترين تحليل و مط��لعه را در اين زمينه ارايه ميكرد. در عين حال، گروهي از فرهيختگان و تكنوكراتها سعي كردند طرحهايي را براي آزاديهاي سياسي و گسترش دموكراسي ارايه دهند كه با توجه به غلبه گرايشهاي اسلامگرايي در جامعه، از پشتيباني مردمي برخوردار نشدند. در سطح جهاني و در دهه 1990، ايالات متحده آمريكا در حال برنامهريزي براي مشخص كردن نقش خود بود.
با توجه به حضور مبالغهآميز آمريكا در خاورميانه، به ويژه پس از فروپاشي اتحاد شوروي و همچنين وابستگي آمريكا به نفت منطقه و پشتيباني و اشنگتن از اسراييل، همواره سياستهاي ايالات متحده مورد توجه رژيمها و جوامع خاورميانه بود، ولي به هر حال واشنگتن نميتوانست براي مدتي طولاني در برابر تحولات منطقه بيتفاوت بماند، بخصوص كه اين تحولات، بازتابهاي در ايالات متحده آمريكا نيز بر جاي ميگذاشت.
ميتوان مجموعه ناتوانيهاي بعضي از رژيمهاي منطقه و بيداري اجتماعي در آنها، و نيز نظم نوين جهاني و تحولات تكنولوژي بينالمللي كه توانست تمامي موانع ناسيوناليستي و شبكههاي سياسي در دنياي جهان را پشت سر گذارد، به عنوان پيآمد و عوامل شتابدهنده در روند دگرگوني و مبارزه و براندازي سياسي اجتماعي عنوان كرد.
شبكهها و اسلام سياسي در نظم نوين جهاني و منطقهاي
پيدايش شبكههاي اطلاعاتي فرامليتي به عنوان ابزار تغيير و تحول و همپيمان قطب واحد آمريكا، يكي از مشخصههاي بنيادين و سرنوشتساز شرايط نوين جهاني و منطقهاي است. اما نوئل كاستيلز ميگويد: «شبكهها به صورت تشكلهاي اجتماعي نوين در جوامع ما درآمدند و آنچه كه آنها مطرح كردند، اثر بسزايي در اصلاح فعاليتها و بازدهي روند توليد، تجربه و حكومت و فرهنگ بر جاي گذاشت.» كاستيلز ميافزايد: «شبكهها، مجموعهاي از تضادها و برخوردهاي پيوسته بودند كه به هنگام مطرح شدن خود را تحميل ميكردند. اما اينكه اين برخوردها و تضادها از جنبه اداراكي چه بودند، موضوعي است كه به شبكههاي ادراكي و حسي ارتباط داشت. شبكهها، ادراكي و حسي ارتباط داشت. شبكهها، زمينههاي باز بودند كه ميتوانستند بودن محدوديت گسترش يابند و تا زماني كه برخوردهاي جديد از همان اصول ارتباطي يعني ارزشها، هدفها و عملكردهاي آن پيروي ميكردند، ميتوانستند به شبكهها راه يابند.»
در واقع، اينترنت به عنوان يك شبكه توانمند براي توليد، مصرف و سرمايهگذاري در زمينه سرمايههاي اجتماعي به شمار ميآيد. كولمن در اين باره ميگويد: «وظيفه سرمايه اجتماعي به وسيله همان سرمايه تعيين ميشود؛
يعني هدفايي را تحقق ميبخشد كه قبلا وجود نداشته است و اين برخلاف ديگر سرمايه گذاريهاست.» كولمن در اين زمينه گروهايي را مطرح ميكند كه داراي وابستگي و همبستگيهاي مستحكمي هستند؛ مانند بازار عمده فروشي الماس، بازار قديم قاهره كه به خودي خود احساس اعتماد خاصي را در ميان اعضا و وابستگان آنها به وجود ميآورد و در نتيجه، به صورت پشتوانه توليد آنها در ميآيد. همچنين است مسئله حوالههاي پولي كه اكنون به صورت نوعي پول در گردش درآمده است و شبكه «القاعده» از آن برخوردار است.
راهيابي سرمايههاي اجتماعي محدود به جوامع مدني نيست كه از اصول بنيادين و نهادهاي رسمي برخوردار هستند، بلكه به گفته رز (Rose) آنها به صورت جوامع مخالف مدرنيته در ميآيند (همچنان كه در روسيه به وقوع پيوست) كه به هنگام ناتواني نهادهاي دولتي، كانالهايي را براي تحقق حتمي بعضي تحولات فراهم ميكنند. حال جان عرب به شبكه تكنولوژي پيشرفته و به اصطلاح «رونفيلت» و «آركيلا» به نبرد شبكهها سرگرم است و اين روند به رغم اين واقعيت است كه شبكهها در چندين زمينه به مركز و درون جوامع عربي رخنه كردهاند.
دينو (Denoocux) در پژوهشي، ارزشهاي شبكههاي فرهنگي در مصر، ايران و لبنان را مورد بررسي قرار داده است و ميگويد: «اين شبكهها در عين حال كه ميتوانند ثبات سياسي را تحكيم بخشند، توان آن را نيز دارند كه آن ثبات را به لزره در آوردند.»
اين شبكهها ميتوانند تجزيهپذيري اجتماعي را كه نشانه بيثباتي و گسيختگي شخصيت و وظايف افراد است، به خود جذب كنند و آن را مورد بهرهبرداري قرار دهند و اين وضعيت بيشتر در جوامعي صورت ميگيرد كه در عين داشتن رژيمهاي سركوبگر، به سوي مدرنيته سريع گام بر ميدارند، اين گسيختگيهاي اجتماعي ميتواند به پيدايش شبكههاي بينجامند كه داراي جايگزين براي برنامههاي حكومتي هستند و به اين علت ميتوانند به صورت خطري فراگير براي رژيمهاي سياسي در آيند. بنابراين، نقطه تحول از سيستمي به سيستمي ديگر در كجا قرار دارد؟
تحولات رژيمهاي عربي در دوران پس از استعمار وارد روند سلطهگرايي شده بود و زماني كه تحولات اقتصادي - اجتماعي براي پشتيباني از جامعهاي مدني پرنشاط در حال استوار شدن بود، حكومتهايي كه احساس امنيت نميكردند و همچنين نخبگان مالاندوز، گرايشهاي ايدئولوژيك و دخالتهاي بينالمللي دست به دست هم دادند و رژيمهاي پليسي را روي كار آوردند كه در برابر استقلال ذاتي جامعه و فضاي باز سياسي، عملكرد جايگزين ارايه ميكردند. در نتيجه، احزاب سياسي (به جز رژيمهاي تك حزبي) ناتوان ماندند و نتايج انتخابات در هر كجا كه برگزار شد، از پيش تعيين شده بود. سنديكاهاي كارگري و گروههاي منفعتطلب همواره تحت سلطه حكومت قرار داشتند. رسانهها نيز به عنوان بازوي كمك سياسي رژيمهاي حاكم بودند.
در عين حال، قوانين اين كشورها ناتوانتر از آن بود كه بتوانند از فضاي سياسي و جامعه مدني حمايت كنند. دستگاههاي بوروكراتيك و اقتصادي كه از سوي حكومت هدايت ميشدند، فاسد، ناكارآمد و غير شفاف بودند و به طور خلاصه، ساختار سياسي مناسب براي يك جامعه مدني پر نشاط فراهم نبود. در اين ميان، مخالفان موثر هر چند كه از رژيم طرفداري ميكردند، ناچار به فعاليت زير زميني كشانده شدند و يا آنكه فعاليت خود را محدود كردند.
در اين ميان، شبكههاي اسلامگرا ثابت كردند كه موفق هستند. يك مطالعه درباره شبكههاي سياسي اسلامي رسمي؛ مانند سازمان كنفرانس اسلامي، و يا غير رسمي؛ مانند جنبشهاي اسلامگراي زير زميني مصر و شبكههاي شيعه در لبنان، ايران و عراق و گروههاي اسلامگراي فلسطيني و سازمانهاي مشابه آنها در شمال آفريقا نشان ميدهد كه همگي آنها براي تحقق هدفهاي خود در چارچوبهايي كه خود تعيين كردهاند، ميتوانند به موفقيتهايي دست يابند.
يكم، در زمينه برنامههاي داخلي نبايد همانند بعضي از پژوهشگران بسيار دور رفت و ادعا كرد كه روند سياستهاي كشورهاي عربي هم اكنون اسلامگرايانه و يا اسلامنما شده است. دوم، همچنان كه ويكهام (Wickham) در پژوهشي درباره اسلامگرايان مصر كه براساس نظريههاي داگلاس مك آدام (Douglas Mcadam) صورت گرفته است، معتقد است كه شبكهها بهخودي خود جوايزي براي سرمايهگذاريهاي اجتماعي اعضاي خود به خود ميآورند، لباس يكسان و متحدالشكل و رفتارهاي خاص از جمله كليدها و فشارهاي اجتماعي است كه پايبندي و پشتيباني را به وجود ميآورند. طي دورانهاي فشار و شدت عمل در دوران انور سادات و پس از وي در حكومت حسني مبارك، اسلامگرايان به بخشهاي مختلف جامعه مصر روي آوردند كه در نتيجه، از پشتيباني موثري نيز برخوردار شدند و توانستند در سطحي گستردهتر به فعاليت بپردازند. سوم، به نظر ميرسد كه شبكههاي اسلامگرا ميتوانند از طريق صندوقهاي جمعآوري اعانات به منابع مالي قابل توجهي دست يابند.
به نظر ميرسد كه شبكههاي اسلامگرا برپايه «اصول و روابط مكتب كهن» استوار هستند. بنيانگذاران شبكههاي شيمي «امل» و «حزبالله» و «الدعوه» داراي روابط تنگاتنگي با مدارس مذهبي قم و نجف هستند، و شايد هسته اوليه شبكههاي اسلامگرا در مصر نيز از الازهر سر چشمه گرفته است.
شبكههاي افراطيون مسلمان آمريكايي در مساجد قديمي خيابانهاي جرسي سيتي و بروكلين سازمان يافتند. شايد گروههاي اسلامي مخالف نيز از طريق صندوقهاي جمعآوري اعانات تغذيه ميشوند. كتابي كه درباره پيدايش و به قدرت رسيدن كمونيستهاي عراق و بعثيهاي سوريه نوشته شده است، از روابط تنگاتنگ قبيلهاي و منطقهاي آنها پرده برميدارد و احتمال ميدهد كه بنيانگذاران حزب ناسيوناليست اجتماعي سوريه و جنبش ناسيوناليستهاي عرب از دانشجويان و فارغالتحصيلان دانشگاه آمريكايي بيرويت (AUB) به عنوان سكوي سياسي براي طرحهاي ناسيوناليستي خود بهره گرفتهاند.
سرانجام، ميتوان ثابت كرد كه شبكه اينترنت و تلويزيونهاي ماهوارهاي ميتوانند به طور گسترده و بينالمللي در توسعه شبكههاي اسلامگرا با بهرهبرداري از انديشه ناسيوناليسم مورد بهرهبرداري قرار گيرند. به طور كلي ميتوان گفت كه برنامه ارتباط مستقيم شيخ قرضاوي در كانال تلويزيوني «جزيره» و يا سايتهاي مخصوص گروههاي اسلامي كه در اينترنت گشايش يافته است؛ ميتواند به عنوان ابزاري موثر براي بسيج نيروها به وسيله شبكههاي سياسي مورد استفاده واقع شوند.
تكروي، آمريكا با خاورميانه از هم گسيخته روبهرو است
ايالات متحده آمريكا با توجه به تمامي ارزشهاي سنتي قدرت امروزين، به صورتي استوار بر روي كره زمين چنگ انداخته است. از يك سو بروكس و ولفورث (Brooks and Wolhforth) اظهار عقيده ميكنند كه هيچگونه قدرت و يا نيروي همسان و برابر با آمريكا وجود ندارد كه بتواند ايالات متحده را به خودداري از هرگونه اقدام وادار كند و از سوي ديگر، حكومت بوش كه در كنترل جناح افراطي محافظهكاران تجددطلب است از اختيارات و وظايف امپراتوري بسيار خرسند است و سرسختانه اصرار دارد كه آمريك��، تنها ابرقدرت و يكهتاز ميدان جهان، بايد به طور جدي وارد عمل شود.
ميتوان چنين گفت كه اين محافظهكاران تجددطلب در انديشههاي خود درباره خوبي و بدي از پيروان ماني (مانويسم)(4) ميباشند كه در مسايل بينالمللي خواستار مجازات فوري و جدي تجاوزگران و بدان هستند و اگر ادعا نكنيم كه اينان با تحقير به هم پيمانان سنتي خود در اروپا و ژاپن مينگرند، به طور حتم ميتوان گفت كه آنچنان به هم پيمانان سنتي خود وفادار نيستند. آنها عقيده دارند كه طرحهاي چندجانبه بيشتر قابل پذيرش است، به عنوان مثال هدف استراتژي دونالد رامسفلد، وزير دفاع آمريكا، براي جنگ عليه تروريسم، تشكيل پيمانهاي متعدد است اما در عين حال و براي حفظ منافع اصولي آمريكا، موضوع دخالت يك تنه آمريكا نيز مطرح است.
در برابر اين محافظهكاران تجددطلب، هواداران گرايش بينالمللي ليبرال قرار دارند كه معتقدند با مرور زمان ثابت خواهد شد كه خودكامگي آمريكا و موضعگيريهاي يكجانبه آن اگر به نابودي نينجامد، براي واشنگتن بسيار گران تمام خواهد شد. تنها كالين پاول و چند تن از مقامات ارشد وزارت امور خارجه آمريكا طرفدار اين نظريه هستند و انتقاد كنندگان چپگرا مانند نوام چامسكي وادوارد سعيد به طور كامل سركوب شدهاند. به هر حال هواداران ميانهرو در پنتاگون، كاخ سفيد و كنگره در حال عقبنشيني و گوشهگيري هستند، گروه وسيعي از شوونيستها در ميان دستاندركاران مطبوعات محافظه كار و كانالهاي خبري تلويزيوني حضور دارند كه از محافظهكاران تجددطلب طرفداراي ميكنند.
در مقايسه كشورهاي عرب و اسلامي با ديگر كشورهاي جهان در زمينه رويارويي با آمريكا، كشورهاي عرب و اسلامي از موقعيت ضعيفتري برخوردار هستند، به ويژه كه در رژيمهاي حاكم بر اين كشورها در سطح وسيعي از امكانات امنيتي، اقتصادي و تكنولوژي آمريكا برخودار ميباشند.
با اين همه، كارشناسان مسايل آمريكا عقيده دارند كه پس از رويدادهاي يازدهم سپتامبر، واشنگتن بيم و هراس، نااميدي و خشم بسياري از اين كشورها را احساس كرده است. واقعيت اين است كه ايالات متحده آمريكا به طور رسمي خاورميانه را به عنوان مركز مبارزه با تروريسم ميشناسد. در زمينه منطقهاي مبارزه با تروريسم پرونده تمامي افراد مذهبي و ناسيوناليست مطرح است، اما در زمينه بينالمللي، آن گروه از گروههاي تروريستي هدف مبارزه قرار دارند كه جنبه جهاني داشته و پايگاههايي در خاورميانه برقرار كردهاند. يك سوم محور شرارت سهگانه ادعايي آمريكا، خاورميانهاي است، و پس از افغانستان، هم اكنون عراق به عنوان جولانگاه نبرد نظامي آينده مطرح شده است.
پرزيدنت بوش به غير از القاعده از چند سازمان تروريستي عرب از جمله حزبالله، حماس و جهاد اسلامي نام برده است. از ميان مسايل حايز اهميت اينكه رئيسجمهوري آمريكا از اقدام حكومت شارون در ادغام جنگ خود عليه تروريسم فلسطين با نبرد واشنگتن عليه تروريسم بينالمللي استقبال كرده است. از ديدگاه امپرياليستي آمريكا، دشمني و ستيز افكار عمومي و جامعه مدني عرب با ايالات متحده اهميتي ندارد؛
در نتيجه حل و فصل كشمكش فلسطينيها با اسرييل كه پيش از نبرد عليه تروريسم با حمله به عراق آغاز خواهد شد، ضرورتي ندارد. اين موضعگيري محافظهكاران تجددطلب بودن هيچگونه تعارف و حجب و حيا با دستور كار گروههاي هوادار اسراييل در آمريكا هم سويي دارد كه به عنوان نمونه در برنامه حزب جمهوريخواه آمريكا درج شده است و هم اكنون جمهوريخواهان براي به دست آوردن پشتيباني رايدهندگان يهودي و اصولگرايان مسيحي، با دموكراتها به رقابت برخاستهاند.
با نزديك شدن ساگرد رويداد يازدهم سپتامبر، شايسته است روش مديريت مبارزه با تروريسم مورد انتقاد قرار گيرد. محافظهكاران تجددطلب در آمريكا و سران اصلي سياست گذاري اين كشور همچنان خواستار تحقق پيروزي قاطع هستند. در حقيقت اينان ميتوانند به دستاوردهاي برجستهاي كه در افغانستان به دست آمد و به تضعيف سازمان القاعده و تحكيم همكاريهاي اطلاعاتي ميان حكومتها و تقويت رژيمها انجاميد، اشاره كنند.
اما عدهاي از ناظران آنچنان خوشبين نيستند. بعضي از تحليگران نظامي و امنيتي كه داراي ديدگاههاي حرفهاي و يا ميانهرو هستند حمله به افغانستان را از مفهوم نبرد عليه تروريسم و يا از جنبه اجرايي آن و يا به عنوان اينكه پيش درآمد حمله به عراق است، مورد تخطئه و انتقاد قرار ميدهند. ديدگاهي كه احيانا به وسيله چپگرايان عنوان ميشود، همچنان كه ايمانوئل والرشتين (Immanuel Wallrestein) مطرح ميكند، در حقيقت و به طور كلي با عقيده موجود در تضاد است و «والرشتين» معتقد است حادثه يازدهم سپتامبر در واقع شكست سنگيني براي موقعيت جهاني آمريكا بود و آغاز قرار گرفتن ايالات متحد در سراشيبي سقوط به شمار ميآيد و كساني سرنوشت را تعيين خواهند كرد كه خود كامگيهاي واشنگتن آنان را كنار گذاشته است.
«والرشتين» ميگويد: «تحليلهاي افراطيون اشتباه است و فقط به قرار گرفتن سهمگينتر آمريكا در سراشيبي سقوط كمك خواهد كرد و بالاخره به فروپاشي سريع ايالات متحده خواهد انجاميد، موضعگيريهاي افراطي به علل نظامي، اقتصادي و ايدئولوژيك با ناكامي روبهرو خواهد شد. با وجود آن، موضعگيريهايي آمريكا از يك زورآزمايي ساده فراتر نخواهد رفت و در عين حال خودكامگي نتايج منفي خود را نيز در پي دارد. ايالات متحده طي دويست سال اخير تجربههاي واقعگرايانه فراواني را اندوخت ولي اكنون چنان با سرعت در حال از دست دادن آنهاست كه به نظر از روند بر باد رفتن ذخاير طلاي اين كشور كه در دهه 1960 صورت گرفت، سريعتر است.»
منتقدان اروپايي ضمن انتقاد از اين عملكرد آمريكا از آن اظهار نارضايتي نيز ميكنند. پير كونيزا (Pierre Conesa) و اوليويه ليپك (Olivier Lepick) در مقالهاي در نشريه لوموند ديپلماتيك مينويسد: «ما در آستانه دوران ترس بزرگ هستيم. امنيت بينالمللي بر مواضع يكجانبه ابر قدرتي استوار است كه همواره عدم پايبندي خود را به پيمانهاي بينالمللي و قوانين جزايي بينالمللي نشان داده است و اين به خودي خود در مخالفت آمريكا با به رسميت شناختن دادگاه جنايي بينالمللي مشخص شده است. پرزيدنت بوش كه نقش ژاندارم بينالمللي را برعهده گرفته است، هدفهاي آينده خود را از ميان كشورهاي هم سو با تروريسم انتخاب نميكند، بلكه از ميان كشورهاي دارنده سلاحهاي كشتار جمعي بر ميگزيند كه اين اقدام خطرهاي گوناگوني را به دنبال خواهد داشت و با وجود پيمان 26 مه ميان آمريكا و روسيه درباره كلاهكهاس هستهاي اكنون مشخص شده است كه زمان دوران خلع سلاح نيست، بلكه آغاز نظم نوين جهاني است.»
از سويي به عنوان نمونه ارزيابيهاي عربي، ميتوان بخشي از مقاله عبدالباري عطوان سردبير روزنامه «قدس عربي» چاپ لندن را عنوان كرد كه در آن چنين آمده است: «پرزيدنت بوش اين روزها خواستا تغيير عرفات است و روزي هم ناوگان دريايي و هواپيمايش را براي سرنگون كردن صدام حسين اعزام خواهد كرد و پس از آن به بهانه پشتيباني سوريه و لبنان از تروريسم از اسراييل خواهد خواست حكومتهاي اين دو كشور را سرنگون كند. بعد از آن حسني مبارك را به نقض آزادييهاي مذهبي و نيز مطبوعات مصر را به ستيزهجويي با قوم سامي متهم خواهد كرد و يك كودتاي مصري شبيه به آنچه كه در ونزوئلا به وقوع پيوست به راه خواهد انداخت و پس از همه اينها رئيس جمهوري آمريكا رنگ لباس و نوع غذاي همه اعراب را مشخص خواهد كرد و اگر در اين ميان كسي به او اعتراض كند، فرياد خواهد زد كه اينان از تروريسم طرفداري ميكنند.»
همچنان كه گفته شد، ادامه حيات امپراتوريهاي گذشته و موفقيت آنها به توانمنديهاي نظامي و بروكراسي و قدرت آنان در تحكيم احساس به قانونمندي ارتباط داشت. آمريكا امروزه از قدرت نظامي و اقتصادي بيسابقهاي در خاورميانه و سراسر جهان برخوردار است و حتي از اعمال قدرت فرهنگي نيز خودداري نميكند. اما آيا آمريكا از صلاحيت اخلاقي براي انجام هدفهايي كه خود اعلام ميكند و از جمله آنها مبارزه با تروريسم در منطقهاي كه ارزشهاي حاكميت، عزت و استقلال آن با وجود كهنگي همچنان پايدار مانده، برخوردار است. شايد گفتمان بيشتر و حتي گفتگوي اندك بتواند در اين زمينه سودمند باشد.