یکی از نکات مهمی که امروز در مبانی فکری و عملکردی در صحنه اجتماعی مطرح میشود این است که برخی میگویند آمریکا توانسته خودش را حامی بشر یا محور حقوق بشر معرفی کند؛ اما در مقابل آن مشاهداتی در جنایتهای وارده به کشورهایی چون افغانستان، سوریه، عراق و ... میبینیم که بیشتر شبیه به توحش و تبعیض است تا اعاده حق بشری!
برای بررسی بیشتر موضوع به سراغ دکتر عماد افروغ، استاد دانشگاه و جامعهشناس رفتیم. وی ضمن مقایسه حقوق بشر غربی و اسلامی، تبیین شاخص و تضادهای ضدبشری حقوق بشر آمریکایی، تناقضهای درونگفتمانی فلسفه غرب که به ایجاد توحش و تبعیض در جامعه اروپایی خاصه آمریکا منجر شد را بازخوانی کرد.
مشروح این مصاحبه را در ادامه میخوانید.
* لطفاً بفرمایید نگاه غرب و فلسفه غرب به انسان چگونه است و چطور شد که از دل فلسفه غرب توحش به وجود آمد؟
نکتهای که درباره غرب وجود دارد این است که اول باید تعریف کنیم منظورمان غرب فکری است، یا غرب جغرافیایی؟ عمدتاًً باید تأکید و تمرکز بر روی غرب فکری باشد، چون غرب جغرافیایی الزاماًً یک هویت واحد و منسجم ندارد. این اشتباه است که ما غرب جغرافیایی را برای یک مکتب و آیین، منسجم و اندامواره بدانیم. کما اینکه شرق جغرافیایی را هم نمیتوانیم یک کلیت اندامواره و منسجم بدانیم. حتی اگر این کار را هم انجام ندهیم و نگوییم غرب فکری؛ باید دقت داشته باشیم که همه غربیها، یعنی همه کسانی که در غرب جغرافیایی زندگی میکنند به معنای آنچه که در سده ۱۸ به اوج خودش رسیده (یعنی آنچه که ما از آن به مدرنیته یا اومانیسم یاد میکنیم)، غربی نیستند؛ یعنی همه کسانی که در غرب زندگی میکنند الزاماًً طرفدار اومانیسم و لیبرالیسم نیستند؛ به عبارتی، اگر شما اینگونه تلقی داشته باشید که همه اینها اومانیسم هستند، یعنی غرب را فاقد هرگونه تضاد دانستهاید، در حالی که غرب سرشار از تضاد و تعارض است و بعضاًً سعی میکند که این تعارضات خودش را از طریق تولید فضا به کشورهای دیگر فرافکن کند. متأسفانه این تلقی صفر و یک که خودش یک پدیده غربی به شمار میآید متوجه ما هم شده است. یک تفکر صفر و یک که امکان هرگونه تبادل نظر را بین شرق و غرب منتفی میداند و یک توهمی را القا میکند که اگر ما بپذیریم این رابطه صفر و یک را در مقابل اینکه همانطور که ما نمیتوانیم از غرب، جغرافیایی بگیریم به تبع جغرافیای غرب هم نمیتواند از ما چیزی بگیرد؛ یعنی این بر شاخ نشستن و بُن بریدن است.
ضمن اینکه در سابقه تاریخی غرب، هم تعاطی بوده، هم ارتباط و تعامل بوده است. اما آنچیزی که در فحوای پاسخ به این پرسش وجود دارد، اومانیسم است. به طور کلی اومانیسم به قیمت مرگ خدا انسان را مطرح کرد. انسان را نه خلیفه و جانشین خدا، بلکه جایگزین خود خدا قرار داد. این جایگزینی انسان به جای خدا آن چیزی است که ما اومانیسم میشناسیم. این سر از هلنیزم درآورد. در واقع، وقتی شما تکیهگاه انسان را که خدا باشد از بین میبرید و مرگ خدا را اعلام میکنید، باید منتظر مرگ انسان هم باشید. نتیجه منطقی و طبیعی انسانکشی هلنیزستی خداکشی است. چون در صورتی میتوان از انسان گفت و از ذات او دفاع کرد که برای او تکیهگاه خدایی قائل باشیم. انسان منهای خدا یک موجود معلق و پا در هوا یا در واقع همان چیزی است که از آن به هیچانگاری یاد میشود و این هیچانگاری آبستن خشونتهای نازیستی و هیتلری است که ما در تاریخ غرب شاهد آن بودیم و اتفاقاًً آیه قرآن خیلی زیبا این را به تصویر کشیده است: «وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ»؛ یعنی به مثابه کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا هم آنها را اسیر خودفراموشی کرد. رابطه خدا و انسان در آموزههای اسلامی و شیعی ما یک رابطه متقارن است؛ یعنی اگر درد انسان دارید، باید درد خدا داشته باشید و همچنین اگر درد خدا دارید، حتماًً باید درد انسان هم داشته باشید. در واقع، این دو گانه خدا و انسان سبب شد که غرب به نام حقوق بشر سر از ضدبشر دربیاورد و تفاوتگرایی که ما در عصر پستمدرنیسم شاهد آن هستیم هیچ نسبتی به ذاتگرایی موردنظر اومانیستها نداشت، چون اومانیسم میخواست انسان را بر سر بنشاند، اما چون به تکیهگاه الهی او توجه نکرد به ضد خودش تبدیل شد و آن چیزی که امروز غرب با آن سروکار دارد در واقع یک انسان بیبنیاد و رها شده است که به طور حتم میتواند دست به هرکاری بزند؛ یعنی در خلأ یک ذات یا تفاوتگرایی محض هر چیزی مباح میشود و یکی از تجلیات این اباحهگری همین بحث توحش، خشونت و جنگطلبیهایی است که در گذشته رخ داده است.
یکی دیگر از تجلّیات توحش در غرب یا جنگطلبی در غرب به تضادهایی که نظام سرمایهداری با آن روبهرو است، برمیگردد. بارها تأکید داشتهایم که نظام سرمایهداری یا نظام اومانیستی چندین تضاد دارد؛ در واقع، تضاد مبنا و بناست؛ یعنی مبنای آنها مبنای دولت حداقلی بوده، اما بنای آنها یک بنای امپریالیستی یا جهانگستری است. این دو با هم همخوانی ندارند. چون فاقد عامگرایی است. وقتی عامگرایی نبود (که این عامگرایی فقط ویژه ادیان ابراهیمی است) در واقع این امر یک ناسازگاری ایجاد میکند.
یکی دیگر خود تضاد سود و نیاز است؛ یعنی سود یا سودگرایی نظام سرمایهداری با نیازهای مردم ناسازگار است، چون مردم به اشتغال و عدالت اجتماعی نیاز دارند. اما سودگرایی سرمایهدارانه با این سطح نیازها منافات دارد؛ یعنی اینکه ابتدا باید هزینهها کاهش پیدا کند تا سود ارتقا یابد. سرانجام تضاد سوم، یعنی تضاد خرد خودبنیاد و آن دلالتهای مبنایی و مبانی لازم و دلالتهای هلنیزستی است؛ یعنی خرد خودبنیاد و خدابنیاد وجود دارد. وقتی این سه نوع تضاد دستبهدست هم میدهند، نظام سرمایهداری میخواهد خودش را نجات دهد و دست به تولید فضا میزند. تولید فضا یعنی کشورهای جدید را اشغال کردن و بازارهای اقتصادی را تحت تأثیر خود قرار دادن! این هم در واقع یکی از بحثهایی است که میتواند به سیاستهای گسترشطلبانه سرمایهداری کمک کند برخلاف بحثهایی که مطرح میشود.
نکته سوم در رابطه با حق است؛ نظام سرمایهداری یا نظام اومانیستی نگاه تقلیلگرا به حق دارند و به همین دلیل اسیر بازتابها و واکنشهای خاص میشوند. نگاه تقلیلگرا یعنی حق را فقط برای فرد قائلند و از حق اجتماعی و عدالت غافل هستند. چون اومانیسم فردگرا که با حق اجتماعی بیگانه است، طبعاًً و ذاتاًً نمیتواند توجهی به عدالت اجتماعی داشته باشد. در واقع یکی دیگر از چالشها همین چالش عدالت اجتماعی و آزادیهای فردی است.
*آیا آمریکا به لحاظ مبانی اندیشهای میتواند نماینده و مدعی حقوق بشر باشد؟
ما خودمان نسبت به این حقوق بشر حرف داریم و این حرفها را هم بنده شخصاًً در چند مجمع بینالمللی مطرح کردهام. انسان اگر حق بشر را میخواهد باید به چند چیز توجه داشته باشد: یکی اینکه این حق یک مبنا دارد و یک دلالت! دلالتش غایت و مبنایش خداست. یعنی ما در صورتی میتوانیم از حق بشر دفاع کنیم و حرف برای گفتن داشته باشیم که به سهگانه غایت، ذات و خدا توجه داشته باشیم. این نکته بسیار فلسفی و اساسی است و به تازگی هم فیلسوفان غرب به این مسئله توجه دارند. برای نمونه یک آقایی به نام «اون تیمو» میگوید اصلاًً توجه به آزادی، دموکراسی و برابری یک توجیه متافیزیکال میخواهد و آقای تریک هم پاسخ میدهد که این توجیه متافیزیکال فقط در ادیان پیدا میشود و اینکه همه در برابر خداوند یکسانند. بنابراین خداگرایی لازمه توجه به حقوق بشر است و اگر شما خداگرایی را پذیرفتید و قبول کردید که بذر توجیه متافیزیکال برای حق بشر در ادیان ابراهیمی نهفته است پس دیگر نمیتوانید سکولار باشید؛ یعنی اگر توجیه متافیزیکال در اختیار اینها هست و از سویی دیگر اینها از نظر تاریخی نقشهای خوبی داشتند به همین دلیل نمیتوان گفت که در تاریخ این نقش را بازی کردند و توجیه متافیزیکال را هم به دست آوردند؛ اما در گوشهای در پستو قرار بگیرند. بنابراین نقد ما یکی بیتوجهی به دلالت و مبناست و حقوق بشر را میخواهند در یک بستر سکولاریستی پیش ببرند؛ نکته دوم این است که جامع هم نیست، فقط به حق فردی توجه دارد و از توجه به حق گروهی و جامعهای غافل شده است. بنابراین نمیتواند به عدالت اجتماعی توجه داشته باشد. نکته سوم حتی نگاهش به فرد هم نگاه تقلیلگرایانه لذتگرایانه است؛ یعنی توجه ندارد که این انسان خودش یک حق معنوی هم دارد. یعنی نیاز او به نیازهای فردی تقلیل پیدا کرده و حق هم حق سیاسی است. توجه به حقوق سیاسی، اجتماعی و معنوی نشده و از سویی به حقوق فرهنگی جامعهای هم توجهی نداشتند. بنابراین از حقوق بشری که دم میزنند شاید ما هم مدافع حق بشر باشیم به شرط آنکه هم به آن مبانی و دلالتهایش توجه شود، هم به جامعیت و هم به مبنای توجیهی متافیزیکال در بستر تاریخی که ادیان برای آنها فراهم میکردند.
*تناقضهای درون گفتمانی فلسفه غرب که به این وضعیت توحش و تبعیض در جامعه اروپایی خاصه در آمریکا منجر میشود را چطور میتوان بازخوانی کرد؟
جامعه هم از فرد تشکیل شده، هم از گروهها و هم کلیت جامعه! به عبارتی، هم هستی فردی، هم هستی گروهی و جامعهای داریم. وقتی تنها هستی فردی دنبال شود خواه ناخواه به تعارض برخورد میکنند. چون جامعه و گروههای اجتماعی نسبت به این موضوع، واکنش نشان میدهند. این در بهترین حالت است. ضمن اینکه این حق بشر با مفهوم نژادپرستی توأم شده است؛ یعنی در واقع کسانی که امروز حاکم هستند یک نوع نژادگرایی و نژادپرستی را دنبال میکنند. نکته دوم اینکه بر حسب این نژادگرایی و نژادپرستیشان نگاه تبعیضآمیز دارند. آنجایی که پای دیگران به میان میآید میتوانند به راحتی حق را پایمال کنند. برای نمونه ما میبینیم که چه توجیه حق بشری دارد جنایتهای آمریکا در افغانستان، سوریه، عراق و... چه توجیهی دفاع آمریکا و حقوق بشر از سیاستهای صهیونیسم دارد. اینها به آن نگاه دوگانهای که نسبت به حق بشر وجود دارد، برمیگردد. علاوه بر آن مشکلات فلسفی که اشاره شد نگاه دوگانه آنها حکایت از نوعی منفعتطلبی نژادپرستارانه است؛ به هر حال شاید در ظاهر هم بگویند ما نژادپرست نیستیم و در بوق و کرنا هم بکنند که نژادپرستی امر ناپسندی است. آنچیزی که برای ما ملاک داوری است، واقعیتهاست. ضمن اینکه اینها هرچیزی را که در فضای جغرافیایی خاصشان قرار بگیرد در واقع توجیه میکنند. ممکن است که حق بشر را هم در این موقعیتها پاس بدارند، اما خارج از مرز جغرافیایی خودشان نادیده بگیرند. سؤال اینجاست اگر حق بشر یک مفهوم عام است دیگر در واقع خود و دیگری ندارد. دیگر آمریکا و غیر از آمریکا ندارد. معلوم میشود که بیشتر یک حربه سیاسی است و پشت آن منافع قدرتطلبانه آمریکا نهفته است.
*ضمن تبیین شاخصههای میان حقوق بشر غربی و اسلامی یک مقایسهای داشته باشید و بگویید چرا آمریکا تمام توان خود را به کار گرفته تا این حقوق بشر اسلامی حتی در بین کشورهای اسلامی طرح نشود و به تعبیری پا نگیرد؟
اگر حقوق بشر اسلامی را خوب تعریف کنیم؛ یعنی هم به آن مبانی توجیهی متافیزیکال توجه داشته باشیم و هم سهگانه غایت، ذات و خدا را مدنظر قرار دهیم و هم با نگاه جامع به حق توجه کنیم. یعنی تجلی گروهی، جامعهای و فردی داشته باشیم و هم توجه به حق معنویت و حق گروهها داشته باشیم و ضمناًً از یک انترناسیونالیسم هم پرهیز کنیم. یعنی قرار نیست به اسم حقوق بشر اسلامی مثل امپراتوری عثمانی یا امپراتوری عرب و... رخ بدهد که عرب و عجم و ترک و غیرترک بشود. همه کشورها باید بسته به آن باورهای ملیشان در این حقوق بشر اسلامی جایگاه داشته باشند. اگر همه شرایط و لوازم حقوق بشر اسلامی خوب مطرح بشود مسلم است که با حقوق بشر ناتوان و ترکخورده و بیریشه غرب چالش خواهد داشت. چون منافع و نیازهای بیشتری را تأمین کرده و دربرمیگیرد. این منفعتی که صرفاًً به معیشت و لذت و قدرت تقلیل پیدا کرده را به چالش میکشد. اینها فهمیدهاند که حقوق بشر اسلامی اگر در کلیت خودش با همه شرایطی که اشاره شد مطرح بشود اولین کاری که انجام میدهد به چالش کشیده شدن این نگاه تقلیلگرایانه و لذتگرایانه حقوق بشر آمریکایی است و آن منافع خودش را در آن تعریف پیش برده است. بنابراین طبیعی است که بتواند واکنش نشان بدهد؛ واکنش آنها عمدتاًً اقتصادی است، اما دلالتهای سیاسی و فرهنگی دارد. واکنش و عمل ما عمدتاًً فرهنگی است که حالا دلالتهای اقتصادی و سیاسی هم دارد، آنها چون در بُنمایههای خود صرفاًً اقتصادی هستند، مسائل سیاسی و فرهنگی، فرع هستند. اما چون بُنمایههای ما بیشتر اخلاقی و فرهنگی و معنوی است، مسائل اقتصادی و سیاسی فرع هستند. خیلی باید دقت کنیم! تفاوت ما با آمریکا در همین نگرش فرهنگی ما و اقتصادی غرب است. قرار نیست ما جا پای آمریکا بگذاریم. قرار نیست صدور انقلابمان مسیر سیاسی، اقتصادی و نظامی را طی کند، در حالی که صدور انقلاب ما باید فرهنگی و معنوی باشد. در حالی که وقتی آنها در کشورهای دیگر جای پا باز میکنند برای رهایی از بنبستها و تضادهای درونی و در جهت منافع اقتصادی خود حرکت میکنند.
*به دنبال آن تناقض گفتمانی در مبانی فکری و عملکرد در صحنه اجتماعی چگونه آمریکا توانسته خود را حامی بشر و محور حقوق بشر جا بیندازد؟
این یک جوک است؛ باور کنید کسی آمریکا را محور حقوق بشر نمیشناسد و در واقع با توجه به قدرت شبکهای و رسانهایاش این طور در جهان القا میکند. کسی قبول ندارد و فکر نکنید به راحتی اروپاییها زیر سایه آمریکاییها میروند و حرکت میکنند، اصلاًً این طور نیست. فقط به دلیل اینکه فعلاًً قدرت، امکانات و فرصتهایی که آمریکا دارد، مواقعی حرفهایشان به کرسی مینشیند. اصلاًً این طوری نیست که آنها راضی بشوند که کاملاًً آمریکا را پرچمدار حقوق بشر بدانند؛ یعنی فرانسویها، انگلیسیها، اتریشیها گفتهاند! این یک تصور نادرستی است که بعضاًً القا میشود. اصلاًً این چنین نیست. اگر از سران و مردم کشورهای اروپایی نظرخواهی هم بکنید اصلاًً راضی نیستند زیر چتر کسی بروند که آن شخص یا کشور آمریکا باشد. به نظر من این تصور اصلاًً تصور صحیحی نیست و تقابلهایی که با آمریکا میشود خودش را نشان میدهد. شما نگاه کنید فرانسه، انگلیس و تمام کشورها باورهای ملی خودشان را دارند. در یک نشستی که در دانمارک برگزار شد؛ من آن موقع نماینده مجلس بودم، یکی از متولیان برپایی این نشست در صحبتهایش توهینی به ایران کرد و من غذا نخوردم. ایشان از من سؤال کرد چرا غذا نمیخورید؟ گفتم شما که ایران میآیید ما از شما پذیرایی میکنیم، ولی اینجا شما در مقابل بنده به وطنم توهین میکنید. گفت من عذرخواهی بکنم شما ناهار میخورید! عذرخواهی کرد و بعد گفت این حقوق بشری که نوشته شده براساس تجربه غرب بوده است و اصلاًً در آن به تجربهای از شرق اشاره نشده و من حق را به شما میدهم. این حقوق بشر براساس تجربه تاریخی غرب است و نه شرق! یعنی عدهای خاص آمدند و این را نوشتند؛ یعنی همه کشورها در تنظیم حقوق بشر سهم نداشتند.