بیحوصله و تلخ از خانه بیرون زد. دستگاه کنترل قند خون مادر خراب شده بود. توی شلوغی این روزها حوصلۀ زیر و رو کردن داروخانهها را نداشت. در را که بست، عماد، همبازی نوجوانیاش را دید که روی پشتبام مشغول کار بود. نگاهش را دزدید. مدتها بود با هم سرسنگین بودند. از ده سال پیش سر عروسی خواهر عماد، تا این روزها که عماد سخت مشغول دوا و درمان دختر کوچکش بود. عماد البته تلاش کرده بود، اما او نمیپذیرفت. هنوز کینه عمیقی در دلش داشت. نباید بدون خبر محبوبه را شوهر میدادند. مثلا او و عماد دوستان صمیمی و نزدیک به هم بودند. همه میدانستند و خانوادهها هم با وجود اختلافات فکری و عقیدهای به این صمیمیت تن داده بودند و ارتباطشان بیشتر شده بود. شاید هم تقصیر خودش بود. باید زودتر از علاقهاش به محبوبه میگفت و پاپیش میگذاشت.
هر روز این ماجرا تکرار میشد و این خاطره، با تمام جزئیات از ذهنش میگذشت. وقتهایی که عماد را میدید، بدتر بود. از کوچه گذشت و به سرعت سوار ماشین شد. انگار میخواست از این فکرها فرار کند.
غروب که به خانه برمیگشت، خستهتر از همیشه بود. باز هم فراموش کرده بود برای دستگاه کنترل قند خون، نوار تست پیدا کند. از این زندگی پر از دغدغه خسته شده بود. از همه چیز عصبانی بود. ماشین را طبق معمول سر کوچه پارک کرد و به سمت خانه راهی شد. همهجا به طرز زیبایی چراغانی شده بود. نورهای رنگارنگ، جا عوض میکردند و کوچه میدرخشید. جلوی در خانه عماد، میز و صندلی چیده بودند. بوی اسفند و چای تازه دم در فضا پیچیده بود. پسر کوچک عماد شیرینی پخش میکرد و صدای سرود شادی از بلندگوها پخش میشد. یک آن از این همه شادی و هیجان، عصبانی شد. چطور عماد آن تلخیها را فراموش کرده بود؟ چطور آن همه زخمزبان را که از گوشه و کنار به او میرساندند، تحمل میکرد؟ اصلاً با آن همه خرج و مشکلات درمانی دخترش، چطور هر سال این بساط را پهن میکرد وخندهکنان مردم را به خوردن شیرینی و چای دعوت میکرد؟ اگر قرار بود حاجتش را بدهند که درمان دخترش نباید اینقدر طول میکشید. با خودش گفت: «این مردم کی میخوان آدم بشن؟» و بعد خیلی آرام به پسر کوچک عماد گفت: «تو مهدی هستی؟ پسر عماد؟» پسرک به نشانه تأیید سر تکان داد. مرد با حرص و عصبانیت گفت: «به بابات بگو مگه نمیدونی تو این مملکتی که برای ما درست کردید، برق کمه؟ لازمه کوچه رو چراغونی کنی حالا؟» پسرک با لحن شیرینی گفت: «پنل خورشیدیه، بابام درست کرده الانم که شبیه باتری شارژیا کار میکنن...» مرد از این لحن شجاعانه پسر تعجب کرد. چقدر شبیه کودکی عماد بود، جسور و نترس! تا آمد به خودش بجنبد، دستی به شانهاش خورد. برگشت! عماد بود. با لبخند گفت: «سلام خسته نباشی داداش! خوش اومدی! عیدت مبارک!» و منتظر جواب نماند و رفت به سمت ماشین. همانطور که کپسول اکسیژن دخترش را از ماشین بیرون میکشید، بستهای را به سوی مرد گرفت و ادامه داد: «حاج خانم به مادرم گفته بودن نوار تست قند تموم کردن، من واسه داروهای نرگس که رفتم داروخونه، گرفتم براشون...» و لبخند زد. مرد به دستان عماد خیره مانده بود. نگاه عماد به زندگی را دوست داشت. نگاهی که پر از مهر و امید بود. چیزی که مرد سالها آن را از خودش دریغ کرده بود. از توی سینی شیرینی برداشت، باید از این همه تلخی خلاص میشد.