آقاجان! شنیدهام میخواهد سر بگذارد بر زانویتان
میگفت میخواهد بلورین چشمانش را تنها بر دامان شما بریزد
میخواهد شرح درد کند مولا
میخواهد از نامردمیها بگوید به امید آنکه کمی آرام گیرد
آخر بار سنگین قلبش بیتابش کرده است
ای کاش دستی بیاید تمنای شانهاش...
آقا! بیا و ببین به نجواخفتگان بیقرار را
شبنامههایشان را بخوان
همانها که سطرسطرشان به آبدیده تر شده است
یقین دارم که از سوز درونشان باخبری
مولا جان! حرفها بسیارند و شنوایی نیست
دلتنگیها بیشمارند و غمگساری نیست
دیری است سنگ صبورها ناصبور شدهاند و «گوشها ناشنوا»!
و مشکل همین جاست
مشکل گوشهای مستتر است
گوشها که مستمع باشند قلبها از دست نمیروند
به جرم گوشهای ناشنوا
دیگر نه دلها را اتصالی است
نه پاها را کششی...
مونس قلبهای حزین!
اعجاز ظهورت خط پایانی است بر همه شوریدگیها
بیا و دلهای پریش را مونس باش...