میگفت؛ باید دل به دریا زد
در این متلاطم زندگی که گاهی جزر و مدهایش اَمان آدمی را میبُرد
او از دریا به آهنگ موزون موجهایش
و نسیم جانبخش ساحلش دل خوش کرده بود
او به جدال موج و صخره نیندیشیده بود.
او طوفانها را دستکم گرفته بود
او نمیدانست که این آبیِ ممتد او را با خود میبرد
و شرجیِ خیالش مسحورش میسازد
گفتم: اما من ساحل را ترجیح میدهم
و از همان جا چشم میدوزم به آن سوی آبها...
گفت: خب میتوان شناگر قابلی بود در خشم آبها و طوفانها
گفتم: اما من آدم صحنه جدال نیستم
گوشهای میگزینم به سکوت
او نمیدانست من به کسی پشت گرمم
که دریای وجودش آرام خاطر است
گفتم: به دریا بگو من اقیانوسی دارم بس آرام
که قلبش متلاطم انسانهایی است که در تلاطم زندگی «آب آنها را برده است»
فریاد زدم: او میآید، با «کشتی نجات»!
وعده داده است که در مینوردد موجهای سهمگین را
من باور دارم...