حسین معینی/ نامه زير را آيتاللهالعظمی خامنهاي در پاسخ به نامه شمس آلاحمد نگاشتهاند. شمس آلاحمد در دستنوشتهاي در ابتداي اين نامه نوشته است: «آيتالله خامنهاي به شيوه عياري و جوانمرديشان، چندين بار مرا نواختهاند. يک بارش در ايام رياستجمهوريشان که من زير فشار خانوادههايي بودم از ده، دوازده تن اعاظم اهل قلم که با همهشان در دورانهايي الفتهايي داشتم؛ اما از ابتداي انقلاب، و بروز علايق فردي، تقريباً با همهشان اختلافنظرهايي يافتم و آنان افرادي بودند از اهل قلم هم نسل من يا بعضيشان نسل پس از من که هر کدام به جهتي از ديد و نظر من پنهان، مقيد شده بودند. در آن زمان ريش نداري من، گهگاه، اينجا و آنجا بگیرو مورد قبول بود. خدمت ايشان رسيدم و تقاضاي آزادي ده نفر از افراد مورد علاقهام را کردم و ايشان از موضع تازه قدرتشان (رياستجمهوري) سفارشاتي کردند که آن افراد دو، سه ماهه آزاد شدند. زشت ميدانم بيشتر از اين و در اين مجال از آن عوالم حرف بزنم. باري ديگر و قبل از آن هنگام ده سال پيش ايشان به سؤال من از موضع مديريت رواق در مورد جلال اظهار رأي کردند که من يک دو جا، شمهاي از آن رأي را چاپ کردهام. اينک زمان انتشار کل نظر ايشان برايم فراهم شده است. اگر تأخيري در اين امر واقع شده است، تنها به علت عدم مجال ممکن براي من بوده است که از اين بابت شرمسارم.»
آنچه در پي ميآيد، پاسخهاي رهبر معظم انقلاب اسلامی به پرسشهاي شمس آلاحمد و انتشارات رواق است که در سال ۱۳۵۸ و در تبيين منش فکري و عملي جلال آلاحمد مرقوم کردهاند. متن پرسشهای رواق هم اکنون در دست نيست؛ اما از فحواي پاسخها قابل حدس است، سؤالاتي چون نحوه آشنايي با ايدههاي آلاحمد، ساحتهاي نقشآفريني فرهنگي او، واپسين منزل فکري وي و نقش او در بسترسازي براي انقلاب و نگاه جامعالاطراف رهبري به کارنامه آلاحمد، به ويژه واپسين فصل آن، بازگوکننده نکات مهمي است که ميتواند جلالپژوهان را مددکار باشد.
***
به نام خدا
با تشکر از انتشارات رواق ـ اولاً به خاطر احيای نام جلال آلاحمد و از غربت در آوردن کسي که روزي جريان روشنفکري اصيل و مردمي را از غربت درآورد و ثانياً به خاطر نظرخواهي از من که بهترين سالهاي جوانيام با محبت و ارادت به آن جلال آل قلم گذشته است، پاسخ کوتاه خود به هر يک از پرسشهای طرح شده را تقديم ميکنم:
۱ـ دقيقاً يادم نيست که کدام مقاله يا کتاب مرا با آلاحمد آشنا کرد. دو کتاب «غربزدگي» و «دستهاي آلوده» جزء قديميترين کتابهايي است که از او ديده و داشتهام؛ اما آشنايي بيشتر من به وسيله و برکت مقاله «ولايت اسرائيل» شد که گله و اعتراض من و خيلي از جوانهاي اميدوار آن روزگار را برانگيخت. آمدم تهران (البته نه اختصاصاً براي اين کار) تلفني با او تماس گرفتم و مريدانه اعتراض کردم. با اينکه جواب درستي نداد از ارادتم به او چيزي کم نشد. اين ديدار تلفني براي من بسيار خاطرهانگيز است. در حرفهايي که رد و بدل شده، هوشمندي، حاضرجوابي، صفا و دردمندي که آن روز در قلّه «ادبيات مقاومت» قرار داشت، موج ميزد.
۲ـ جلال قصهنويس است (اگر اين را شامل نمايشنامهنويسي هم بدانيد)، مقالهنويسي کار دوم او است. البته محقّق و عنصر سياسي هم هست. اما در رابطه با مذهب؛ در روزگاري که من او را شناختم به هيچوجه ضد مذهب نبود، بماند که گرايش هم به مذهب داشت؛ بلکه از اسلام و بعضي از نمودارهاي برجسته آن به عنوان سنتهاي عميق و اصيل جامعهاش، دفاع هم ميکرد. اگرچه به اسلام به چشم ايدئولوژي که بايد در راه تحقق آن مبارزه کرد، نمينگريست؛ اما هيچ ايدئولوژي و مکتب فلسفي شناخته شدهاي را هم به اين صورت جايگزين آن نميکرد. تربيت مذهبي عميق خانوادگياش موجب شده بود که اسلام را ـ اگرچه به صورت يک باور کلي و مجرد ـ هميشه حفظ کند و نيز تحت تأثير اخلاق مذهبي باقي بماند. حوادث شگفتانگيز سالهاي ۴۱ و ۴۲ او را به موضع جانبدارانهتري نسبت به اسلام کشانيده بود و اين همان چيزي است که بسياري از دوستان نزديکش نه آن روز و نه پس از آن، تحمل نميکردند و حتي به رو نميآوردند!
اما تودهاي بودن يا نبودنش؛ البته روزي تودهاي بود. روزي ضد تودهاي بود و روزي هم نه اين بود و [نه] آن. بخش مهمي از شخصيت جلال و جلالت قدر او همين عبور از گردنهها و فراز و نشيبها و متوقّف نماندن او در هيچ کدام از آنها بود. کاش چند صباح ديگر هم ميماند و قلههاي بلندتر را هم تجربه ميکرد.
۳ـ غربزدگي را من در حوالي ۴۲ خواندهام. تاريخ انتشار آن را به ياد ندارم.
۴ـ اگر هر کس را در حال تکامل شخصيت فکرياش بدانيم و شخصيت حقيقي او را آن چيزي بدانيم که در آخرين مراحل اين تکامل بدان رسيده است، بايد گفت، «در خدمت و خيانت روشنفکران» نشاندهنده و معينکننده شخصيت حقيقي آلاحمد است. در نظر من، آلاحمد، شاخصه يک جريان در محيط تفکر اجتماعي ايران است. تعريف اين جريان، کار مشکل و محتاج تفصيل است؛ اما در يک کلمه ميشود آن را «توبه روشنفکري» ناميد. با همه بار مفهوم مذهبي و اسلامي که در کلمه «توبه» هست.
جريان روشنفکري ايران که حدود صد سال عمر دارد، با برخورداري از فضل «آلاحمد» توانست خود را از خطاي کجفهمي، عصيان، جلافت و کوتهبيني برهاند و توبه کند؛ هم از بدفهميها و تشخيصهاي غلطش و هم از بددليها و بدرفتاريهايش.
آلاحمد نقطه شروع «فصل توبه» بود و کتاب «خدمت و...» پس از غربزدگي، نشانه و دليل رستگاري تائبانه. البته اين کتاب را نميشود نوشته سال ۴۳ دانست. به گمان من، واردات و تجربيات روز به روز آلاحمد، کتاب را کامل ميکرده است. در سال ۴۷ که او را در مشهد زيارت کردم، سعي او در جمعآوري مواردي که «کتاب را کامل خواهد کرد» مشاهده کردم. خود او هم همين را ميگفت.
البته جزوهاي که بعدها به نام «روشنفکران» درآمد، با دو سه قصه از خود جلال و يکي دو افاده از زيد و عمرو، به نظر من تحريف عمل و انديشه آلاحمد بود. خانواده آلاحمد حتي در «نظام نوين اسلامي» هم تاکنون موفق نشدهاند ناشر قاچاقچي آن کتاب را در محاکم قضايي اسلامي محکوم يا تنبيه کنند. اين کتاب مجمعالحکايات نبود که مقداري از آن را گلچين کنند و به بازار بفرستند. اثر يک نويسنده متفکر، يک «کل» منسجم است که هر قسمتش را بزني، ديگر آن نخواهد بود. حالا چه انگيزهاي بود و چه استفادهاي از نام و آبروي جلال ميخواستند ببرند بماند؛ ولي به هر صورت گل به دست گلفروشان رنگ بيماران گرفت...
۵ـ به نظر من سهم جلال بسيار قابل ملاحظه و مهم است. يک نهضت انقلابي از «فهميدن» و «شناختن» شروع ميشود. روشنفکر درست آن کسي است که در جامعه جاهلي، آگاهيهاي لازم را به مردم ميدهد و آنان را به راهي نو ميکشاند و اگر حرکتي در جامعه آغاز شده است، با طرح آن آگاهيها، بدان عمق ميبخشد.
براي اين کار لازم است روشنفکر اولاً جامعه خود را بشناسد و ناآگاهي او را دقيقاً بداند. ثانياً آن «راه نو» را درست بفهمد و بدان اعتقادي راسخ داشته باشد، ثالثاً خطر کند و از پيشامدها نهراسد. در اين صورت است که ميشود: العلماء ورثةالانبياء.
آلاحمد آن اولي را به تمام و کمال داشت (يعني در فصل آخر و اصلي عمرش). از دوم و سوم هم بيبهره نبود. وجود چنين کسي براي يک ملّت که به سوي انقلابي تمامعيار پيش ميرود، نعمت بزرگي است و آلاحمد به راستي نعمت بزرگي بود. حداقل، يک نسل را او آگاهي داده است و اين براي يک انقلاب، کم نيست.
۶ـ اين شايعه (بايد ديد کجا شايع است. من آن را از شما ميشنوم و قبلاً هرگز نشنيده بودم.) بايد محصول ارادت به شريعتي باشد و نه چيز ديگر. البته حرف في حد نفسه، غلط و حاکي از عدم شناخت است. آلاحمد کسي نبود که بنشيند و مسلمانش کنند. براي مسلماني او همان چيزهايي لازم بود که شريعتي را مسلمان کرده بود و اي کاش آلاحمد چند سال ديگر هم ميماند.
۷ـ آن روز هر پديده ناپسندي را به شاه ملعون نسبت ميداديم. درست هم بود؛ اما از اينکه آلاحمد را چيزخور کرده باشند، من اطلاعي ندارم يا از خانم دانشور بپرسيد يا از طبيب خانوادگي.
۸ ـ مسکوت ماندن جلال، تقصير شماست ـ شمايي که او را ميشناسيد و نسبت به او انگيزه داريد. از طرفي مطهري، طالقاني و شريعتي در اين انقلاب، حکم پرچم را داشتند. هميشه بودند. تا آخر بودند. چشم و دل «مردم» (و نه خواص) از آنها پر است و اين هميشه بودن و با مردم بودن چيز کمي نيست. اگر جلال هم چند سال ديگر ميماند... افسوس.