در ايشان (علامه جعفری) واقعاً روح تحقيق و تفحّص و نشاط و شور علمي مشاهده مي‌شد. اين روحيه، از دوران جواني تا پايان عمر ادامه داشت. ايشان، حقيقتاً وجود ذي‌قيمتي بود و براي اسلام و مسلمين و نظام اسلامي ارزش داشت. ايشان تا آخر هم کار کردند؛ يعني واقعاً آقاي جعفري هيچ‌وقت از کارافتاده و کنار نشسته و بيکاره نشدند و دائم مشغول کار و تلاش و تحرّک بودند. (امام خامنه‌اي، 25/8/1391)

امام خامنه‌ای در گذر زمان ـ ۱۶۴
 سید مهدی حسینی/ امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) در سال 76 با یک موضع‌گیری انقلابی پاسخ دندان‌شکنی به کشورهای اروپایی دادند. ماجرا از این قرار بود که رستورانی در میکونوس آلمان پاتوق ایرانی‌ها شده بود، در شهریور ماه سال 71 ناگهان سه فرد مسلح وارد رستوران میکونوس می‌شوند، نفر سوم مسلسل به دست از قسمت پشتی رستوران وارد می‌شود و شش نفر ایرانی که دور میز نشسته بودند را به رگبار می‌بندد که چهار نفر در جا کشته می‌شوند، یکی از آنها صادق شرفکندی دبیر کل حزب دموکرات کردستان ایران بود و سه نفر دیگر از وابستگان حزبی این گروه بودند. پس از این واقعه عده‌ای به عنوان شاهد به ماجرا ورود پیدا می‌کنند که در این بین یکی از آنها ابوالحسن بنی‌صدر رئیس‌جمهور مخلوع ایران بود، دادگاه میکونوس آلمان با چنین شهودی حکمی موهن صادر می‌کند، دادگاه مقامات بالای نظام جمهوری اسلامی ایران را طراحان این ترور و قتل می‌نامد و آنها را محکوم به بازداشت کرده و خواستار دستگیری آنها می‌شود، از جمله وزیر اطلاعات و وزیر امور خارجه وقت. در این رابطه رسانه‌های غربی به خصوص رسانه‌های تبلیغاتی آمریکا و رژیم صهیونیستی پوشش خبری وسیعی می‌دهند و تبلیغات علیه نظام جمهوری اسلامی شدت می‌گیرد و کشورهای اروپایی در یک اقدام بی‌سابقه با هدف تحت فشار قرار دادن ایران سفرای‌شان را از ایران فرا خوانده و خارج می‌کنند و ایران هم متقابلاً سفرایش را فرا می‌خواند. در واقع موضوع به یک بحران سیاسی کشیده می‌شود پس از چندی هم خواستار بازگشت می‌شوند.
امام خامنه‌ای با واکنش در برابر این اقدام اروپایی‌ها، ضمن اعلام مواضع انقلابی خود، فرمودند: «مگر کسی اهمیت می‌دهد که اینها چه گفته‌اند؟ البته دستگاه دولتی ما که بحمدالله مواضع بسیار خوبی در مقابل حرکت‌های زشت اینها داشته است، از حالا به بعد هم بایستی با کمال قدرت عمل کند و در مرحله اول، سفیر آلمان را فعلاً نباید راه بدهند که به ایران بیاید، بقیه هم که می‌خواهند به عنوان یک حرکت به اصطلاح آشتی‌جویانه برگردند، مانعی ندارد. خودشان رفته‌اند، خودشان هم برمی‌گردند. دیدند که رفتن‌شان هیچ اهمیتی ندارد، اینها می‌خواهند برگردند، مانعی ندارد. اما در رفتن سفرای ایران به کشورهای آنها هیچ عجله‌ای نباید بشود. باید سر صبر و فرصت ببینند چه چیزی مصلحت است. هر چه که عزت اسلامی اقتضا می‌کند‌ـ همانطور که همیشه گفته‌ایم‌ـ همان‌گونه عمل کنند.» این موضع انقلابی و تدبیر ایشان موجب شد ماجرای میکونوس با بازگشت ذلیلانه سفرای اروپایی و در آخر سفیر آلمان به پایان برسد.

 محمد گنجي/ ستار قره‌داغي در ۲۸ مهرماه سال ۱۲۴۵ شمسي در روستايي به نام «بي‌شک» از توابع ارسباران قره‌داغ آذربايجان به دنيا آمد. او سومين پسر حاج‌حسن بزّاز قره‌داغي بود که به شغل پارچه‌فروشي اشتغال داشت. او سال‌ها بعد يکي از قهرمانان آذربايجان شد. 
با پا گرفتن نهضت مشروطيت در ايران، ستارخان هم که از دستگاه حاکمه ناراضي بود به صف مجاهدان مسلح و مشروطه‌خواه پيوست. تبريز يکي از کانون‌هاي مهم مشروطه‌خواهي بود که بنا بر روايت احمد کسروي ماهيتي ديني داشت؛ اما رفته‌رفته با پررنگ‌تر شدن حضور سوسيال دموکرات‌هاي قفقازي در تبريز نزاع و درگيري به تبريز هم راه يافت. در بين صفوف مردم تبريز گرايش‌هاي مختلفي وجود داشت، عده‌اي به عشق دين و اطاعت از فرامين مراجع نجف، بخشي از فرط علاقه به مشروطه و برخي از فرط بغض نسبت به محمدعلي شاه گرد هم آمده بودند.
ستارخان در مقابل قشون عظيم محمدعلي شاه که پس از به توپ بستن مجلس شوراي ملي و تعطيلي آن، براي طرد و دستگير کردن مشروطه‌خواهان تبريز به آذربايجان گسيل شده بود، ايستادگي کرد و بناي مقاومت گذاشت. در اين هنگام ستارخان دعوت انجمن ايالتي آذربايجان که خود را جانشين مجلس بمباران شده معرفي مي‌کرد را قبول کرد. در همين انجمن بود که در سال ۱۳۲۵ قمري به واسطه رشادت‌هاي ستارخان و باقرخان به آنان لقب «سردار ملي» و «سالار ملي» اعطا کرد. ستارخان مردم را بر ضد اردوي دولتي فراخواند و خود رهبري آن را برعهده گرفت و به همراه دیگر مجاهدان و باقرخان حدود يک‌سال در برابر قواي دولتي ايستادگي کرد و نگذاشت شهر تبريز به دست طرفداران محمدعلي شاه بيفتد.
او در مجموع به مدت ۱۱ ماه، يعني از ۲۰ جمادي‌الاول سال ۱۳۲۶ قمري تا هشتم ربيع‌الثاني سال ۱۳۲۷ قمري رهبري مجاهدان تبريز و ارامنه و قفقازي‌ها را برعهده داشت و مقاومت شديد و طاقت‌فرساي اهالي تبريز در مقابل ۳۵ تا ۴۰ هزار نفر قشون دولتي به فرماندهي او صورت گرفت، به طوري که شهرتش از مرز‌ها گذشت و نامش به گزارش‌هاي نشريات اروپايي و آمريکايي از تحولات ايران راه يافت.
پس از ماه‌ها محاصره تبريز، قواي روسيه با موافقت دولت انگليس و محمدعلي شاه، با گذر از مرز به سوي تبريز حرکت کردند و راه جلفا را گشودند. ستارخان و ديگر مجاهدان تبريز که به شدت از روس‌ها متنفر بودند، براي رفع بهانه تجاوز روس‌ها، تلگرافي به اين مضمون به محمدعلي شاه فرستادند: «شاه به جاي پدر و توده به جاي فرزندان است. اگر رنجشي ميان پدر و فرزندان رخ دهد نبايد همسايگان پا به ميان گذارند. ما هرچه مي‌خواستيم، از آن درمي‌گذريم و شهر را به اعلي‌حضرت مي‌سپاريم. هر رفتاري که با ما مي‌خواهند بکنند و اعلي‌حضرت بي‌درنگ دستور دهند که راه خواربار باز شود و جايي براي گذشتن سپاهيان روس به ايران باز نماند.»
محمدعلي شاه پس از دريافت اين تلگراف به نيروهاي دولتي دستور ترک محاصره داد؛ اما روس‌ها به پيشروي خود ادامه داده و وارد تبريز شدند. ستارخان که حاضر به اطاعت از دولت روس نبود، در اواخر جمادي‌الثاني سال ۱۳۲۷ قمري برابر با مه سال ۱۹۰۹ ميلادي به ناچار با همراهانش به کنسولگري عثماني در تبريز پناهنده شد. در منابع، ذکر شده است که ستارخان به پاختيانوف، کنسول روس که مي‌خواست بيرقي از کنسولگري خود به سر در خانه ستارخان بزند و او را تحت‌الحمايه دولت روس اعلام کند، گفت: «ژنرال کنسول، من مي‌خواهم که هفت دولت به زير بيرق دولت ايران بيايند. من زير بيرق بيگانه نمي‌روم.»
پس از عقب‌نشيني قواي روس مردم شهر به رهبري ستارخان در برابر رحيم‌خان، حاکم مستبد تبريز قيام و او را از شهر بيرون کردند؛ اما اندکي بعد ستارخان زير فشار دولت روس، دعوت تلگرافي جمعي از مليون را پذيرفت و با لقب سردار ملي به سوي تهران حرکت کرد. در اين سفر باقرخان، سالار ملي نيز همراه او بود. در واقع هدف دولت مشروطه از اين اقدام که به بهانه تجليل از ستارخان و باقرخان صورت گرفته بود، تصرف آذربايجان و خلع سلاح مجاهدان تبريز بود.
روز شنبه هفتم ربيع‌الاول سال ۱۳۲۸ قمري در شب عيد نوروز، جمعيت زيادي از مردم و رجال شهر از جمله يپرم‌خان ارمني براي وداع با ستارخان و باقرخان جمع شدند و آنان در ميان هلهله جمعيت از منزل خود بيرون آمدند و به سوي تهران حرکت کردند. در بين راه نيز در شهرهاي ميانه، زنجان، قزوين و کرج استقبال باشکوهي از اين دو مجاهد راه آزادي به عمل آمد و هنگام ورود به تهران در روز جمعه چهارم ربيع‌الثاني، نيمي از شهر از جمله فرزند آيت‌الله بهبهاني و برخي ديگر از بستگان وي، براي استقبال به مهرآباد شتافتند و در طول مسير چادرهاي پذيرايي آراسته با انواع تزئينات، و طاق‌نصرت‌هاي زيبا و قالي‌هاي گران‌قيمت و چلچراغ‌هاي رنگارنگ گستردند.
در سرتاسر خيابان‌هاي ورودي شهر، تابلوهاي زنده‌باد ستارخان و زنده‌باد باقرخان مشاهده مي‌شد. تهران آن روز سرتاسر جشن و سرور بود. اين در حالي بود که برخي از وکلاي آذربايجان از ورود سرداران به پايتخت و استقبال عمومي از آنان ناراضي بودند و کشور در آتش اختلاف بين اعتداليون و افراطيون مي‌سوخت. «عين‌السلطنه سالور» درباره وضعيت کشور در اين دوره مي‌نويسد: «انقلابي و اعتدالي؛ مسئله عمده که عبارت است از حکايت مشروطه و مستبده کهنه شده، گفت‌و‌گو و مخالفت تمام، سر انقلاب و اعتدال است. سپهدار و حاجي عليقلي‌خان سردار اسعد با مستشارالدوله و بیشتر وکلا اعتداليون هستند. تقي‌زاده، صنيع‌الدوله و جمعي ديگر از انقلابيون. روزنامه «ايران‌ نو» و «شرق» هم انقلابيون، مابقي روزنامه‌هاي اعتداليون. متصل نزاع لفظي و قلمي است.»
همان روز اول، ستارخان پس از صرف ناهار مفصلي که در چادر آذربايجاني‌هاي مقيم تهران تدارک ديده شده بود به سوي محلي که براي اقامتش در منزل صاحب‌اختيار (محلي در خيابان سعدي کنوني) در نظر گرفته بودند، رفت. او مدت يک ماه میهمان دولت بود؛ اما به دليل وجود سربازان بسیار و کمي جا، دولت محل باغ اتابک که اکنون سفارت روسيه در آن قرار دارد را به اسکان ستارخان و يارانش و محله عشرت‌آباد را به باقرخان و يارانش اختصاص داد. پس از چند روزي که نيروهاي هر دو طرف در محل‌هاي تعيين شده اسکان يافتند، مجلس طرحي را تصويب کرد که به موجب آن تمامي مجاهدان و مبارزان غيرنظامي از جمله افراد ستارخان و خود او باید سلاح‌هاي خود را تحويل مي‌دادند. اين تصميم به دليل بروز حوادث ناگوار و ترور مرحوم سيدعبدالله بهبهاني و ميرزا علي‌محمدخان تربيت از سران مشروطه گرفته شده بود.
 در وضعیتی که خلع سلاح کامل برای حفظ امنيت کشور کاملاً ضرورت داشت، عملکرد بد مأموران جمع‌آوري سلاح و گزينشي عمل کردن آنها موجب استنکاف مجاهدان آذربايجاني و دسته معزالسلطان از تحويل سلاح شد. 
به تدريج مجاهدان ديگري که با اين طرح مخالف بودند به ستارخان و يارانش پيوستند و اين امر موجب هراس دولت مرکزي شد. سردار اسعد به ستارخان پيغام داد که «به سوگندي که در مجلس خورديد وفادار باشيد و از عواقب وخيم عدم خلع سلاح عمومي بپرهيزيد»، اما باز ياران ستارخان راضي به تحويل سلاح نشدند.
در اول شعبان سال ١٣٢٨ دولت مشروطه که جمعاً سه هزار نفر مي‌شدند، به فرماندهي يپرم‌خان، يار قديمي ستارخان در تبريز و رئيس نظميه وقت باغ اتابک را محاصره کردند و پس از چند بار پيغام، هجوم نظاميان به باغ صورت گرفت و آتش جنگ بين قواي دولتي و مجاهدان شعله‌ور شد. سواران دولتي به طور عمده نيروهاي بختياري و ارامنه بودند که به ظاهر خلع سلاح شده و بلافاصله به استخدام دولت درآمده بودند و در سمت نیروهای سرکوبگر عمل می‌کردند. به عبارت ديگر، سوسيال دموکرات‌هاي تهران افراد خود را در هیئتی قانوني مسلح کرده، اصرار بر خلع سلاح ديگر نيروهاي مسلح داشتند. وقتي در پارک اتابک به دستور يپرم سوزانده شد، جنگ شدت گرفت. در اين جنگ قواي دولتي از چند عراده توپ و 500 مسلسل شصت تير استفاده کردند و به فاصله چهار ساعت ۳۰۰ نفر از افراد حاضر در باغ کشته شدند. ستارخان هم ساعتي پس از شروع درگيري راه پشت‌بام را در پيش گرفت؛ اما در مسير پله‌ها، در يکي از راهروهاي عمارت تيري به پايش اصابت کرد و مجروح شد. اندکي بعد قواي دولتي او را دستگير کردند و به منزل صمصام‌السلطنه بردند.
دوم شعبان وزارت داخله با اطلاعيه‌اي اعلام کرد که در اجراي احکام آيات‌الله نجفي مبني بر خلع سلاح مجاهدان، قواي دولتي عده‌اي متمرد را در باغ اتابک محاصره «و در ظرف سه ساعت متمردين کلاً مغلوب و 350 نفر گرفتار و در نظميه محبوس شدند.» همان زمان نمايندگان خراسان در مجلس نيز در تلگرافي به انجمن ايالتي خراسان بدون اشاره به تعداد کشته‌ها گفتند که «اشرار در منزل سردار ملي جمع، متأسفانه ايشان را مجبور نموده نگذاشتند از جزء اشرار خارج شود. دولت به قوه قهريه قانون خلع اسلحه اجرا، سردار و سالار ملي محترماً به منزل عليحده منتقل، اشرار گرفتار.»
سه ماه بعد از اين وقايع، ياران ستارخان سرانجام خلع سلاح را پذيرفتند. ستارخان نيز خانه‌نشين شد و پزشکان حاذق براي مداواي پاي او تمام تلاش خود را کردند؛ اما معالجه‌ها به جايي نرسيد و ستارخان، سردار ملي در تاريخ ۲۸ ذي‌الحجه سال ۱۳۳۲ هجري قمري برابر با ۲۵ آبان سال ۱۲۹۳ شمسي در حالي که ۴۸ سال بيشتر نداشت، در تهران درگذشت. پيکر او را در بقعه باغ طوطي در جوار بقعه حضرت عبدالعظيم حسني(ع) در شهرري به خاک سپردند.


 مرتضی دخیلی/ در جريان انتخابات مجلس بيست‌ودوم، «حزب ايران نوين» كه در بين توده‌هاي مردم نفوذي نداشت، تلاش مي‌كرد از هر راه ممكن موقعيت خود را در بين محافل سياسي تحكيم كند. اين اقدام از دو راه صورت مي‌گرفت؛ در درجه نخست افراد را تطميع مي‌كردند كه اگر به عضويت حزب درآيند و براي آن فعاليت کنند، در آينده از مواهب و موقعيت‌هاي بسیاری برخوردار خواهند شد. همزمان كساني را كه در «حزب مردم» عضويت داشتند، به انحای گوناگون از مشاغل اداري بر كنار مي‌كردند؛ امري كه در مجلس بارها مورد انتقاد هولاکو رامبد قرار گرفت. راه دوم اين بود كه دولت درصدد برآمد تا ارباب جرايد را از طريق كمك‌هاي مالي به طرف حزب ايران نوين سوق دهد. 
در انتخابات دوره بيست‌ودوم مجلس گزارش‌هاي زيادي وجود داشت كه طبق آنها عده‌اي شناسنامه‌هاي مردم را مي‌گيرند و بر اساس آنها كارت الكترال دريافت مي‌كنند و اسامي موردنظر خود را مي‌نويسند و به صندوق‌هاي رأي‌گيري مي‌اندازند. در مواردي فرد ده‌ها شناسنامه را يكجا براي رأي دادن تحويل مي‌داد، بسياري از افراد براي اين كار خود فقط يك وعده چلوكباب دريافت كرده بودند. امر تقلبات انتخاباتي فقط مربوط به حزب ايران نوين نبود؛ بلكه در اين ماجرا حزب مردم هم مشاركت داشت. محمدعلي مسعودي چندين هزار جلد شناسنامه بدون صاحب از سال 1329 در اختيار داشت. وی از همان سال‌ها از اين شناسنامه‌ها براي رأي دادن و برگزيدن نمايندگان موردنظر استفاده مي‌كرد. در دوره بيست‌ودوم مجلس، او اين شناسنامه‌ها را در اختيار حزب مردم قرار داد تا بر اساس آنها كارت الكترال صادر شود که به این ترتیب بيش از پنج هزار كارت صادر شد. در برخي موارد ديده مي‌شد كه عده‌اي دسته‌دسته كارت‌ها را به صندوق‌هاي رأي‌گيري مي‌اندازند. در مواردي ديگر امضاهاي كارت‌ها جعلي بود و فردي به جاي ديگران ده‌ها امضا كرده بود. اين تازه گوشه‌اي از حوادث اين دوران بود.
نكته اين است كه حزب ايران نوين قصد داشت در بسط فضاي دموكراسي و جلوگيري از فساد گسترده در كشور گام‌هاي ضروري بردارد؛ گام‌هايي كه شرط ضروري مقابله با نفوذ كمونيسم به شمار مي‌آمد. به بهانه مبارزه با كمونيسم، دولتي دست‌نشانده در كشور روي كار آوردند كه ضربات اساسي بر بافت‌هاي سياسي و اقتصادي كشور وارد كرد و همان تتمه استقلال ايران را هم بر باد داد. رجالي مقدرات امور كشور را به دست گرفتند كه در هر امري‌ـ همان‌طور كه در گزارش هرتس ديديم‌ـ نظر دولت آمريكا را جويا مي‌شدند و حتي براي نطق‌هاي پيش از دستور خود از سفارت آمريكا كسب تكليف مي‌كردند. اشمئزاز امر به اندازه‌اي بود كه نفرت برخي از خود آمريكايي‌ها را نيز از اين همه رياكاري و بي‌شخصيتي برانگيخته بود. در سراسر اين دوران، آمريكايي‌ها كه اکنون به مقصود خود رسيده بودند و در ايران پايگاه‌هاي گسترده نظامي، سياسي و اقتصادي به وجود آورده بودند، ديگر از حقوق بشر و آزادي‌هاي مدني و مشروع سخني به ميان نمي‌آوردند و با اينكه اين بار از نزديك شاهد فساد گسترده و بي‌سابقه همراه با شكنجه‌هاي غير انساني زندانيان سياسي كشور بودند، كوچك‌ترين اعتراضي نمی‌کردند.

 حميدرضا ميري/ در روزهاي اول جنگ، قرارگاه و سازمان مشخصي وجود نداشت و مدافعان مردمي به صورت دسته‌ها و گروه‌هاي خودجوش با هر امکاني که به دست‌شان مي‌رسيد، بر اساس تعهد نه به دستور سازمان، به دفاع مي‌پرداختند. آقاي عبدالحسن بنادري فرمانده عمليات سپاه آبادان در سال ۱۳۵۹ در اين ‌باره مي‌گويد: «در دفاع از آبادان مردم شهر گاهي به صورت خانوادگي مي‌جنگيدند.»
در آن برهه از جنگ، سپاه پاسداران شهرهاي مرزي، برای سازماندهي و آموزش و تسليح مردم و داوطلبان و بسيجيان تلاش مي‌کردند.
هفته اول جنگ سپري شد. دشمن در تمامي محورهاي هجوم پيشروي کرده ‌بود و آماده مي‌شد تا براي تسخير خوزستان گام‌هاي بعدي را بردارد. پس از سپري شدن يک هفته از تجاوز سراسري، مقامات کشوري و لشکري به خوزستان آمدند تا چاره‌اي بينديشند.
گروه‌هاي نيمه‌رسمي مختلف هر یک در منطقه‌اي در شکل‌گيري مقاومت مردمي نقش داشتند، مانند گروه عمليات نامنظم دکتر مصطفي چمران، گروه فدائیان اسلام، لشکر الله‌اکبر به فرماندهي حجت‌الاسلام شريف قنوتي، گروه شهيد دشتي‌زاده، بقيه‌السيف، گردان ۱۵۱ دژ، تکاوران نيروي درياي ارتش و جوانان غيرتمند از سراسر کشور که در قالب گروه‌هاي مردمي و بدون سازمان رسمي به منطقه آمده بودند.
همچنين گروه‌هاي شناخته‌ شده ديگر؛ مثلاً دادگاه مبارزه با مواد مخدر اصفهان تعدادي نيروي مسلح برای مبارزه با قاچاقچيان آماده کرده‌ بود که در قالب يک گروهان ۷۲ نفري به خرمشهر آمدند. فرمانده اين گروهان سردار مرتضي قرباني بود. همين افراد بعدها هسته اوليه تيپ ۲۵ کربلا و بعدها لشکر ۲۵ کربلا را تشکيل دادند. يک گروه از نجف‌آباد به فرماندهي سروان صفري و ژاندارمري نجف‌آباد. از تهران آقاي صادق خلخالي در هفته‌هاي اول جنگ، همه نيروهاي‌شان را جمع کرده به جنوب رفتند.
سردار سرلشکر رحيم صفوي مي‌گويد: «ما با حدود پنجاه نفر از نيروهايي که از کردستان آمده‌ بوديم به محور شمالي آبادان، يعني دارخوين رفتيم. هيچ مکاني براي استقرار نداشتيم. غذا نداشتيم. با دردسر يک وعده غذا از سپاه شادگان تهيه مي‌کرديم. کل امکاناتي که داشتيم دو دستگاه خودروي سيمرغ بود که از کردستان آورده بوديم. روزها در منطقه مي‌جنگيديم و شب به شادگان مي‌رفتيم و زير درخت‌ها روي زمين مي‌خوابيديم. اين شروع کار ما بود. يک روز تانک‌هاي عراقي تا کنار کارون در دارخوين پيشروي کردند. با شليک تانک‌ها به طرف خانه‌هاي روستايي و پاسگاه ژاندارمري آن عده کمي از ژاندارم‌ها که در پاسگاه بودند ناچار به ترک آنجا شدند. بعد از چند روز ديديم در پاسگاه کسي نيست و ما هم سرپناهي نداريم. رفتيم و آنجا مستقر شديم و اين مکان اوليه ما در دارخوين شد.»
يکي از نخستین گروه‌هاي مردمي که در روز بيستم مهر ماه ۵۹ به منطقه سليمانيه رسيدند، بسيجياني از تهران بودند که از مسجد اميرالمؤمنين(ع) (پایگاه بسيج منطقه ۹ تهران) اعزام شده ‌بودند. این جمع ۱۸ نفری در مهرماه ۵۹ با يک دستگاه ميني‌بوس راهي جنوب شدند.
يکي از بازماندگان حادثه مي‌گويد: «ما در جبهه بوديم و شناخت درستي از منطقه نداشتيم. يک نفر که بي‌سيم دستش بود به ما گفت برويد جلو، دشمن جلوتر است... ما به خط دشمن زديم و پس از جنگ نابرابري که با عراقي‌ها کرديم، همه بچه‌ها محاصره شدند. بچه‌ها تسليم نمي‌شدند. جنگ تن و تانک شدت گرفت و دوستان ما يکي‌يکي به شهادت رسيدند. من و چند نفر ديگر قبل از محاصره عقب‌نشيني کردیم. آن مردان مرد که جبهه دارخوين خود را مديون شهادت اينها مي‌داند، اينها بودند.»
به تدريج وضعيت جبهه‌هاي جنوب سروساماني به خود گرفت و نيروهاي داوطلب مردمي يا به صورت انفرادي يا به صورت گروهي براي دفاع به منطقه خوزستان مي‌آمدند.
پس از تشکيل ستاد عمليات سپاه در جنوب ابتدا به ستاد عمليات جنوب در باشگاه گلف اهواز که به پايگاه منتظران شهادت معروف شد، مي‌آمدند و در آنجا سازماندهي مي‌شدند، در صورت نياز آموزش‌هاي تکميلي را مي‌گذراندند و بعد به جبهه‌هايي که به نيرو نياز داشت و تحت امر سپاه آن ناحيه فرستاده مي‌شدند. در واقع باشگاه گلف در حکم قرارگاه مرکزي عمليات جنوب و سپاه شهرستان‌هاي مرزي درگير در حکم قرارگاه خط مقدم عمل مي‌کردند.


آيت‌الله ابراهيم اميني يکي از شاگردان علامه طباطبايي می‌گوید: «در هر مجلسي که به خدمت علامه طباطبايي مي‌رسيدم، آنقدر افاضه رحمت و علم داشت و به اندازه‌اي سرشار از وجد و سرور و توحيد بود که از شدت حقارت در خويش احساس شرمندگي مي‌نمودم و معمولاً هر دو هفته يک بار به قم شرفياب مي‌شدم ... هر موقع که خدمت‌شان مي‌رسيدم، بدون استثنا براي بوسه زدن بر دستان علامه طباطبايي خم مي‌شدم، ولي آن حکيم و فيلسوف متواضع دست خود را لاي عباي خويش پنهان مي‌نمود و حالتي از حيا و شرم در ايشان هويدا مي‌گرديد که مرا منفعل مي‌نمود.يک روز عرض کردم ما براي برکت و فيض دست شما را مي‌بوسيم، چرا مضايقه مي‌فرماييد؟سپس افزودم: آقا آيا شما اين روايت را که از حضرت اميرالمؤمنين (عليه‌السلام) در منابع شيعه آمده است؛ «من علمني حرفاً فقد صيرني عبداً»؛ هر کس مرا نکته‌اي آموزد، مرا بنده خويش ساخته است، به خاطر داريد؟علامه طباطبايي فرمودند: بلي روايت مشهوري است. عرض کردم: شما اين همه معارف و مکارم به ما آموخته‌ايد و کراراً ما را بنده خود ساخته‌ايد، آيا از ادب بنده اين نمي‌باشد که دست مولاي خود را ببوسد و بدان تبرک جويد؟! آنگاه علامه طباطبايي با تبسم فرمودند؛ ما همه بندگان خدائيم.»
 محمد رضایی/ نام جواهر لعل نهرو با کتاب «نگاهي به تاريخ جهان» در ايران پيوند خورده است، به ويژه اينکه رهبر معظم انقلاب نيز به اين کتاب عنايت ويژه‌اي داشته‌اند و آن را براي مطالعه توصيه کرده‌اند.
جواهر لعل نهرو، نخستين نخست‌وزير هند پس از استقلال آن در 15 اوت سال 1947 (23 مرداد 1326) است. پيش از آنکه نهرو به اين پست انتخاب شود، نزديک به 10 سال از عمرش را‌ـ‌ البته به گونه‌اي نامنظم‌ـ‌ در زندان‌هاي استعماري سلطنت بريتانيا گذراند.
اصطلاح «عدم تعهد» اولين‌بار در سخنراني وي، در کلمبو، در آوريل سال 1954 مطرح شد. در واقع نهرو، پس از کاميابي‌هايش در زدودن استعمار از شبه‌قاره‌ هند و لغو نظام کاست در اين کشور، به تلاش براي مبارزه با آثار و بقاياي سياسي و اقتصادي نظام سلطه در عرصه‌ جهاني پرداخت. به اين ترتيب نام نهرو همواره يادآور تلاش‌هايي است که به خواسته‌ سلطه‌گريزي ملل جهان سوم و در حال توسعه جامه‌ عمل پوشانده است.
اين سياستمدار و آزاديخواه زماني که در زندان استعمارگران هند به سر مي‌برد، شروع به نوشتن نامه‌هایی به دخترش «اينديرا گاندي» کرد. اين نامه‌نگاري ميان پدر و دختر موجب نگارش کتاب سه جلدي «نگاهي به تاريخ جهان» شد. اينديرا، خود درباره کتاب «نامه‌هاي پدري به دخترش» مي‌گويد: «اين واقعيت که پدرم با وجود تمام اشتغالات و گرفتاري‌هايش فرصت مي‌يافت، ذهن مرا که تازه به راه مي‌افتاد نيز راهنمايي کند موجب شادماني فراوان من مي‌شد و به من نيرو مي‌بخشيد تا تنهايي و جدايي و دوري از او را که در وضع زندگي آن زمان ما گريزناپذير بود، تحمل کنم.»
نخست‌وزير هند در بخشي از کتاب «نگاهي به تاريخ جهان» به معرفي ايران مي‌پردازد و درباره نفوذ هنر ايراني در هند مي‌نويسد: «اکنون، به ايران، به سرزميني که گفته مي‌شود روحش به هند آمده و در بناي تاج‌محل کالبد و جسم متناسبي براي خود يافته است، برويم. هنر ايراني سنن درخشان و نماياني دارد. اين سنت‌ها در مدت بيش از دو هزار سال بعد از زمان آشوري‌ها تاکنون ادامه يافته است. در ايران در حکومت‌ها، در سلسله‌هاي پادشاهان و در مذهب تغييراتي روي داده است. سرزمين اين کشور زير تسلط حکمرانان و پادشاهان خودي و بيگانه قرار گرفته، اسلام به آن کشور راه يافته و بسياري چيزها را منقلب ساخته و معهذا سنن هنري ايران همچنان مداومت داشته است. بديهي است که هنر ايران طي قرون، تغيير و تکامل هم يافته است. گفته مي‌شود که اين مداومت و استقامت هنر ايراني به خاک و طبيعت و مناظر ايران بستگي دارد.»
نخست‌وزير هند درباره بخشي از تاريخ ايران و حکومت مغولان در ايران و تأثيرپذيري آنها از فرهنگ اين کشور مي‌نويسد: «لابد به خاطر مي‌آوري که پس از مرگ چنگيزخان امپراتوري پهناور او تقسيم گشت. قسمتي از آن که شامل ايران و حدود آن مي‌گشت، نصيب هولاکو شد که پس از آنکه دوران ويراني خود را به پايان رساند، يک حکمران مسالمت‌جو و بامدارا شد و سلسله ايلخانيان را بنيان نهاد. اين ايلخانيان تا مدتي همچنان مذهب قديمي مغولي و ستايش آسمان را براي خود حفظ کردند؛ اما بعدها اسلام را پذيرفتند؛ اما چه پيش از قبول اسلام و چه بعد از آن نسبت به مذاهب ديگر با کمال مسالمت و مدارا رفتار مي‌کردند. پسر عموهاي آنها در چين «خاقان کبير» لقب داشتند و اعضاي خانواده ايشان بودايي شده بودند و ميان اين دو خانواده روابط بسيار نزديک برقرار بود، حتي از چين و از راه دور و دراز به خواستگاري عروس به ايران مي‌آمدند.»
نويسنده کتاب «نگاهي به تاريخ جهان» با تفسير حضور برخي سلسله‌هاي مهاجم در ايران و ميزان تأثير اين اقوام آورده است: «اين دوران يکصد ساله حکومت تيموريان به اندازه‌اي از نظر نهضت‌هاي ادبي و هنري با ارزش است که به نام دوران «رنسانس تيموريان» مشهور شده است. در ادبيات ايران، توسعه و تکاملي به وجود آمد و مقادير زيادي تابلوهاي نقاشي زيبا ساخته شد. «بهزاد» نقاش بزرگ استاد و پيشواي يک مکتب نقاشي بود. در اوايل قرن شانزدهم ناسيوناليسم ايراني پيروز گشت و تيموريان به طور قاطع از ايران رانده شدند. يک سلسله ملي به نام صفويان بر تخت نشست. دومين پادشاه همين سلسله شاه‌طهماسب اول بود که به همايون، پادشاه مغول هند که در برابر شورش شيرخان، گريخته بود، پناه داد.»
نگاهي به برخي جمله‌هاي نهرو در شرح تاريخ ايران حاکي از ميزان اطلاعات عميق اين سياستمدار است. به طوري که در توصيف حکومت صفويه مي‌خوانيم: «دوران حکومت صفويان مدت ۲۲۰ سال از ۱۵۰۲ تا ۱۷۲۲ ادامه يافت. اين دوران «عصر طلايي هنر ايران» ناميده مي‌شود. اصفهان، پايتخت صفويان از ساختمان‌هاي باشکوه و زيبا پر بود و يکي از مراکز بزرگ هنري شد که به ویژه براي نقاشي‌هايش شهرت داشت. شاه‌عباس که از ۱۵۸۷ تا ۱۶۲۹ سلطنت کرد، ممتازترين و معروف‌ترين پادشاه اين سلسله بود و يکي از بزرگ‌ترين پادشاهان ايران به شمار مي‌آيد.»