حسن ابراهیمی/ آنچه میخوانید روایت سه برادر شهید و خانواده آنها است، اما در ابتدا باید گفت که سه شهید یک طرف و پدر و مادرشان یک طرف. اگرچه سه سالی است ابوالشهدا سیدمصطفی میرعلی اکبری به فرزندان شهیدش پیوسته، اما خاطرات او و فرزندان شهیدش در خاطر همه باقی مانده است.
توفیق دست داد تا در این شماره از هفتهنامه به سراغ همسایه قدیمی خود، یعنی خانواده شهیدان میرعلی اکبری برویم و جویای احوالات پدر و فرزندان شهیدشان شویم. با حضور در بنگاه مشاورین مسکن اردهالی و مصاحبه با برادر کوچکتر شهدا و سیدعلیاکبر حسینی پسر عمه این سه شهید این امر محقق شد. توصیه میکنم تا پایان این نوشتار با ما همراه باشید.
هیچگاه برای برادرانم گریه نکرد
سیدغلامرضا میرعلی اکبری که او را مجید صدا میزنند، یادگار باقیمانده از این پدر و برادر سه شهید است. او امروز 48 سال است در بنگاهی که پدر در آن مشغول کار بوده گذران میکند. او برای ما چنین میگوید: «اولین فرزند پدر و مادرم دختر بود، سه فرزند وسطی هم به شهادت رسیدند و من فرزند آخر هستم. به ترتیب سن میگویم، بزرگترین شهید سیدمجتبی 20 اردیبهشت 61 در عملیات بیتالمقدس در شلمچه شهید شد. او در پادگان امام حسین(ع) مسئولیت داشت، ساختمان و اتاقی که ایشان در پادگان داشت هنوز هم به نام اوست. دانشجوی داروسازی شیراز بود، زمان شهادت 22 ساله بود.
دومین برادر شهیدم سیدمحمدرضا میرعلی اکبری بود که در بهداری سپاه مشغول بود که در عملیات مرصاد 5 مرداد 67 شهید شد. جانباز 25 درصد و در زمان شهادت 25 ساله بود. او هم دانشجوی پزشکی بود.
شهید اول خانواده که در بین این شهدا از همه کوچکتر بود و زودتر هم شهید شد، سید محمود بود. او بسیجی بود و 11 اردیبهشت 61 در عملیات الیبیتالمقدس شهید شد. همه برادرانم در لشکر 27 محمدرسولالله(ص) بودند. مراسم روز هفتم آقا سیدمحمود که برگزار شد خبر شهادت آقا مجتبی را به ما دادند. البته سه برادر در عملیات بیتالمقدس در جبهه بودند.»
درباره پدر شهیدان سؤال میکنم و او این طور جواب میدهد: «پدر اسوه صبر و استقامت بود، مردمی بودن و نداشتن علاقه به مسئولیتهای دنیوی و نیز همراهی با مردم و شنیدن درد دلهای آنان یکی از ویژگیهای منحصر به فرد پدرم بود. گاهی برخی از مسئولان میآمدند مغازه، پدر را ببینند تا کمی سبک شوند.
احترام به جوانان سرمشقی است که از پدر به یادگار داریم، او همواره این اجازه را به افراد کوچکتر میداد تا نظراتشان را برای دیگران بگویند و خود نیز با شنیدن این دیدگاهها به وجود کودکان و افراد کوچکتر اهمیت میداد، پدر به خاطر شهادت سه برادر شهیدم خدماتی از دولت نگرفت؛ بلکه در خیلی جاها حتی دست مردم را هم میگرفت. شاید مثلاً تنها وقتی که از سپاه دعوت میکردند برای برنامهای میرفتیم، اما چیزی به خاطر شهیدانش نگرفت و میگفت این معامله من با خداست. حاج آقا ورزشکار بود و ورزشهای باستانی انجام میداد.
مادرم شاید در خفا برای برادران شهیدم گریه میکرد، اما پدرم هیچگاه حتی در خفا هم برای برادران شهیدم گریه نکرد، او میگفت این معامله پر سود با خدا بود. خیلی وقتها احساس میکردیم که انگار برادرانم زنده هستند و پدر با آنها ارتباط دارد.
وضع مالی ما خیلی خوب بود و اصلاً مشکل مالی نداشتیم. خانه ما شده بود پاتوق بچههای بسیجی. پدرم در کار خیر هم دست داشت. حتی در خرید و ساخت مسجد المهدی(عج) در مجیدیه کمکهای زیادی کرد.
از پدرم جز محبت ندیدیم، عضو انجمن اولیا و مربیان مدرسه همه ما بود. اکبر آقا میگوید او همیشه مواظب همه ما بود، اما خیلی مخفیانه. اصلاً یاد ندارم که به ما بگوید نماز بخوانید.
خیلی وقتها در خانه با هم نماز جماعت داشتیم و هر دفعه یکی میایستاد. علاقه پدرم به بچههایش توصیفناپذیر بود.
مادر شهدا هم یک اسوه بود
سیدعلیاکبر حسینی هم میگوید: «جدای از پدر این شهیدان که بیان شد، مادر اینها هم واقعاً یک اسوه است. خانه آنها مثل یک پایگاه بسیج بود و واقعاً هم میشد گفت که یک عقبه برای جبههها محسوب میشد. من به واسطه محرمیت شیری که با این مادر دارم خیلی مواقع در ایام جوانی منزل آنها بودم و از نزدیک با اینها زندگی کردم. پدر این شهیدان هم برای خودش یک ماجرای دراز دارد.»
آقای حسینی در ادامه میگوید: «مادر بزرگ ما کسی بود که در اردهال در دوران کشف حجاب زد زیر گوش مأمور شهربانی و با او برخورد کرد.»
اما سیدمجید خاطره جالبی برایمان تعریف میکند، او میگوید: «در مراسم شهید سیدجعفر حسینی برادر اکبر آقا که اولین شهید خانواده ما بود، برادرم که با لباس سپاه آمده بود مادرم را صدا زد و گفت برویم یک گوشه با شما میخواهم خصوصی صحبت کنم و وقتی من خواستم بروم گفت مجید جان شما نیا مطلب با مادر خصوصی است. بعد از چند دقیقه که صحبت کردند، مادر با چشمهای گریان آمد و من نفهمیدم که او به مادر چه گفت.
بعد از شهادت دو برادرم بود که مادرم موضوع را بیان کرد و گفت آن روز آمد به من گفت که در یک شب در قنوت نماز مغرب بوده که امام زمان(عج) را دیده است و یک لحظه نماز را رها کرده و با امام زمان(عج) کوتاه سخن گفته و ایشان خیلی چیزها را به من گفته که نمیتوانم بگویم، فقط مادر خود را آماده کنید، شهید اول سیدمحمود است و بعد من شهید میشوم و فرمودند که به پدر و مادرت هم بگو لیاقت شهید دادن را دارید.»
او میگوید این خانواده شش شهید داده است و به آنها چنین اشاره میکند: «شهید سیدمحمد میرعلی اکبری فرزند عمو احمد و شهید سیدابوالفضل میرعلی اکبری پسر عمو جلال، سیدجعفر حسینی برادر اکبر آقا که اینجا حضور دارند و سه برادرم. به نظرم این نتیجه و محصول خانوادهای است که واقعاً در خط انقلاب و مبارزه برای اسلام بوده، پدر بزرگ ما از مبارزین علیه رضاشاه بود که حتی سه سال هم تبعید شد و سابقه زندان قصر داشت.»