از کلیّت فلسفه پیکر خارج
یک برگ بخوانم فقط از دفتر خارج
این خارج وامانده پر از مغز فراریست
از آی کیو لبریز شده هر ور خارج
در نوع خودش دلقک خوبی شده حالا
آن مردک خل وضع که شد قیصر خارج
جوری شده یک مرشد کامل که عمیقاً
از کاملیاش ریخته کرک و پر خارج
از بس که چریده وسط کشت اجانب
نه گفته به هر چیز، فقط شبدر خارج!
چندیست که وامانده درون گل خالص
آنقدر که «هی» میکند او را خر خارج
با دیدن او شمس، تأسفزده فرمود:
درویش تویی؟ خاک به فرق سر خارج
از وضع مریدان تو پیداست که اصل است
جنسی که زده در رگشان، اشغر خارج
هی زنگ بزن در برو، این عین سماع است
با سیر و سلوکت شدهای آخر خارج
رقصیدی و گفتی که همین راه قیام است
شوخی چقدر! بترکی نوکر خارج
مینا گودرزی