چرا آمریکا منفور است؟ این جمله به عنوان تیتر مفصل یک روزنامه «کیریستین ساینس مانیتور» انتخاب شده بود.
منفور بودن امریکا در میان بسیاری از ملل و شماری از دول جهان یکی از دلایل اصلی تعلل زمامداران آن کشور در اجرای عملیات مداخلهگرایانه است. یک اشتباه تاکتیکی میتواند نفرت را مضاعف کند.
تجربه نشان داده است که جنگهای بزرگ گذشته، حاصل تلاش یک قدرت بزرگ برای استیلا بر جهان بوده است. جنگهای جهانی زمانی رخ میدهد که یک قدرت برای وصول به داعیهای جهانی، از شیوههای میلیتاریستی استفاده نماید. شواهد نشان میدهد که امریکا امروز جهان را به سوی یک جنگ جهانی دیگر پیش میبرد.
دو ماه پیش از حوادث 11 سپتامبر «حسنین هیکل» روزنامهنگار و روشنفکر مصری، از یک گزارش مستند تیم جمهوریخواه حاکم بر کاخ سفید پرده برداشت. وی هدف اصلی آنان را اینگونه بیان نمود: « جهانیان باید سروری امریکا بر عالم را بپذیرند و امریکا نیز با ابزارهای خاص خود در این راستا گام بردارد، ولی لازم نیست این هدف در قالب اعلامیههای رسمی و موضعگیریهای سیاسی ابراز شود.»
با وجود این حتی برخی از کارشناسان امریکایی نیز معتقدند، ایالات متحده اولین امپراتوری و قدرت قرن 21 خواهد بود که فرو خواهد پاشید. این فروپاشی ناشی از نفرت بین المللی از اقدامات امریکاست. علاوه بر آن، چنین فرآیندی از مشکلات و ناکامیهای داخلی آن کشور نیز متأثر میباشد.
در سال میلادی گذشته زمانی که «میخائیل هاجز» کارشناس برجسته بنیاد «هریتیج» نمودارهای خبرگانه خود در افول اقتصاد، تجارت، سرمایه، انرژی و سطح آموزشی ایالات متحده را ارائه داد، دیگر متفکران و روشنفکران امریکایی با تنظیم مطالب مختلف نسبت به آن واکنش نشان دادند.
در یکی از این واکنشها یک استاد دانشگاههای امریکا مینویسد:« ما اولین تمدنی نیستیم که از درون خود پوسیده است. هاجز عزیز! آیا مردم امریکا به این گزارشها که مبین افول امریکا است، گوش فرا خواهند داد؟ میترسیم خیلی دیر شده باشد. بسیاری از مردم امریکا در زیر آوار موسیقی، احساسات، خشونت، هوسهای شهوانی و حتی ورزش و مسایل کم اهمیت تر مدفون شده و شستوشوی مغزی پیدا کردهاند آنها قادر به فکر کردن نیستند. آنها مخصوصا فکر کردن به کودکان و فرزندان خود را یاد نداده اند.
... این احمقها هیچ نوع درکی از تاریخ و سنت نافرجام و تکرار آن ندارند و مشعوف از زندگی و اهداف بی ارزش خود هستند و صادقانه بگویم، امید زیادی به آنها ندارم.»
در تحلیل این موضوع می توان از نظریات «ابن خلدون» در شرق و «هگل» در غرب کمک گرفت. بر اساس نظریات این دو متفکر بزرگ، هر قدرتی و هر تمدنی که به اوج خود برسد، با نوعی فروپاشی از درون مواجه خواهد شد. هگل معتقد است، تمدن ( به عنوان تز)، عامل فروپاشی خود ( به عنوان آنتی تز) را در درون خویش میپروراند. بنابراین پدیدهها در اوج قدرت به واسطه یک سری انفجارهای درونی فرو میپاشند. امریکا برای جلوگیری از این «انقراض محتوم» در کوتاهمدت، نیازمند یک سری دشمنان خارجی است و لذا هرچه فشار از درون بیشتر شود، فرافکنی بحران به خارج افزایش خواهد یافت.
به نظر میرسد حوادث 11 سپتامبر هرچند به بهانهای برای «مداخله جویی» امریکا تبدیل شده، اما با آشکار ساختن مشکلات ناکامیهای درونی آن کشور، نشانههای افول را آشکار ساخت. یک سال پیش از آن،«ال گور» معاون رئیس جمهور سابق امریکا گفته بود: « بدون شک شهروندان امریکایی مرفهترین و ایمنترین افراد جامعه جهانی هستند و دلیل اشتیاق مردم کشورهای مختلف جهان برای مهاجرت به امریکا همین امر است.»
اما در 11 سپتامبر، امریکاییها به ناگاه خود را در وسط یک میدان جنگ دیدند. گزارشگران لحظه به لحظه وحشت مردم نیویورک را در حالی گزارش میکردند که یک هواپیمای مسافربری بر فراز شهر به دنبال «هدف» میگردد و یک هواپیمای اف 16 امریکایی آن را تعقیب میکند، بدون آنکه مجوز شلیک و سرنگونی آنرا داشته باشد؛ چرا که سقوط هواپیما در هر جای شهر آسیب های بیشتری را به دنبال داشت. یک جان اهل نیویورک به گزارشگران میگوید: این جهنم است، دارند از امریکا انتقام میگیرند. دلهره، بدنم را به لرزه انداخته است؛ چرا که معلوم نیست بالاخره این هواپیمای مسافربری سرگردان بر روی شهر به کجا اصابت میکند، این پایان امریکا است. باید گفت: خداحافظ امریکا!
در این شرایط، دولت امریکا و کسی که به آن مرد اول جهان میگویند (رئیس جمهور امریکا)، به همراه پنتاگون، کلاهکهای هستهای و سیستم ملی موشکی، سازمان سیا و «اف بی آی» نمیتوانند مردم را از دلهره خلاص کنند. آنها در طول 200 سال گذشته جنگ را تنها در خارج از مرزهای خود تمرین کردهاند. نیروهای واکنش سریع امریکا و ناتو در جستوجوی منافع سریع خود در خلیج فارس، شرق آسیا، فلسطین و ... هستند. اولین موضوعی که ذهن مردم امریکا را مشوش میکرد، این بود که همه «تبلیغات قدرت» به یکباره فرو ریخت. آخر این چه نفرتی است که زمامداران واشنگتن برای مردم خود به ارمغان آوردهاند؟
در همان زمان واکنش مردم دیگر نقاط جهان نیز جالب توجه بود. اغلب علیرغم اظهارات تأسف برای ملت امریکا، خشم خود را از سیاستهای دولت آن کشور پنهان نمیکردند. یک جوان یونانی میگوید: «من متأسف شدم. اما بگذارید امریکاییها نیز بدانند که داغ از دست دادن فرزند یعنی چه؟ بدانند انسانهای دیگر هنگامی که پیکر عزیزان خود را از زیر آوار بیرون میآورند، چه احساسی دارند؟ امریکاییها در فلسطین، کوزوو، ویتنام و کره دهها برابر چنین صحنههایی را خلق کردهاند. بگذارید مردم آن کشور بدانند سیاستهای واشنگتن در دیگر نقاط جهان چه فجایعی میتواند به دنبال داشته باشد.» پس از حوادث 11 سپتامبر نویسنده غربی «نیال فرگوسن» گفت: «تا 11 سپتامبر 2011، تروریسم به بخشی از زندگی روزمره، بویژه در امریکا تبدیل خواهد شد.»
در همین حال اغلب کارشناسان مسایل امنیتی و متخصصان امور تروریسم، بر این نظریه متفقالقولند که ممکن نیست یک گروه خارجی بدون دسترسی قوی امنیتی در داخل امریکا عملیاتی نظیر 11 سپتامبر با آن وسعت و ظرافت را شکل داده باشند.
حوادث مذبور از یک سو افسانه «حیات توأم با آرامش» امریکا را زیر سؤال برد و از سوی دیگر لیبرال دموکراسی مدرن «امریکا محور» را نیز با تناقضات جدی مواجه ساخت. همان الگویی که «فرانسیس فوکویاما» مدعی است: «تنها در غالب تعالیم غرب مسیحی میتوان به آن دست یافت و جهان شمولی حقوق دموکرتیک، جلوهای از جهان شمولی مسیحیت سکولار است.»
در طول چند ماه اخیر مقدمات امریکایی رسماً اعلام کردهاند که در راستای هدف امنیتی خود، از انعطاف لازم برای عدول از شعارهای دموکراتیک و آموزههای حقوق بشر برخوردارند. اگر گرد و غبار جنگ فرو نشیند نقاط ضعف «تمدن امریکا» بیشتر آشکار خواهد شد. به همین دلیل است که امروزه جنگ به عنوان بخشی از سرشت و واقعیت امریکا محسوب میشود.
«پاتریک بوکانن» در کتاب اخیر خود «مرگ غرب» مینویسد: «اقدامات ضد فرهنگی دهه 1960، امروز مجدداً بصورت آداب و رسوم رایج امریکا درآمده است و به طور سیستماتیک تاریخ و میراث امریکا را نابود میکند.»
بوکنانن با استناد به نمودارهای جمعیتی سازمان ملل متحد و گزارشهای آماری ایالات متحده و مطالعات راهبردی کارشناسان، نگاهی سرد و مأیوسانه به دهه آتی اروپا و امریکا دارد.
از لحاظ اقتصادی نیز سه اقتصاد بزرگ جهان (امریکا، ژاپن و آلمان) برای نخستین بار از دهه 1970 به بعد، وارد رکود شده و در آستانه رکود قرار دارند. ژاپنیها اعلام کردهاند که نرخ بی کاری در آن کشور از زمان جنگ جهانی دوم بیسابقه است و امریکا نیز رسماً اعلام کرده که آن کشور وارد مرحله رکود شده است.
در واقع امریکا با پیوند دادن سرنوشت جهان غرب به آمال خود این گروه و مجموعه سیاسی – اقتصادی آن را در معرض ستیزهای فراگیری قرار داده است. به همین دلیل است که اروپاییها تلاش میکنند، سرنوشت خود را از امریکا جدا سازند. نشریه انگلیسی «تایمز مالی» با درج این جمله که «اگر امریکا ناکام ماند، امنیت دنیای کاپیتالیسم به خطر میافتد»، شاید بدون آنکه خود بخواهد، علت اصلی آتشبازیهای امروز جهان را توضیح داده است. چه بسا امریکا برای تداوم وحدت و قدرت خویش، قطببندیهای خطرناکی را نیز در جهان ایجاد نماید.
هانتینگتون یک ماه بعد از 11 سپتامبر نوشت: «قدرتهای غربی باید همگرایی سیاسی، اقتصادی و نظامی میان خود را پیش برند و سیاستهای خویش را هماهنگتر کنند تا دولتهای سایر حوزههای فرهنگی نتوانند از اختلافات داخلی بهرهبرداری کنند.» هانتینگتون از دولتهای غربی خواست برای ایفای نقش بنلادن در متحدکردن غرب، از او تشکر نمایند. به اعتقاد هانتینگتون، زمینه لازم برای نبرد فراگیر تمدنها فراهم است چرا که واکنشها نسبت به حادثه 11 سپتامبر و پاسخ امریکا دقیقا در امتداد خطوط مرزی تمدن قرار دارد.
دولتها و مردم کشورهای غربی به شدت با امریکا ابراز همدردی نموده و آمادگی خود را برای پیوستن به جنگ اعلام کردهاند و این موارد بویژه در انگلستان، کانادا، استرالیا که جوامعی دارای فرهنگ مشترک انگلیسی با رویکرد انگلوفیل (Anglo feel) با امریکا هستند، صادق است. آنها سریعآً تعهد نمودند برای کمک، نیروهای نظامی اعزام کنند. آلمان، فرانسه و دولتهای اروپایی حمله به امریکا را حمله به خود میدانستند. و همین دلیل برلینیها در بیانیهای اعلام کردند: «ما نیویورکی هستیم» و نشریه فرانسوی «لوموند» نیز این تیتر را به چاپ رساند: «همه ما امریکایی هستیم.» این امر نشان میدهد که امریکاییها تلاش دارند تا احساس امریکایی بودن را در جهان اروپایی گسترش دهند.
هانتینگتون در نهایت نتیجه میگیرد که 11 سپتامبر، موجب اتحاد غرب گردید ولی واکنش درازمدت به این حادثه میتواند به اتحاد مسلمانان متحی شود و این خود تحدید علیه غرب خواهد بود.
دنیای امروز جدای از دو طرف اصلی جهان (امریکا و متحدانش با کشورها و گروههای هدف) آن گونه است که واشنگتن میخواهد؛ دنیایی خاموش که اعتراضاتش هم فروکشناپذیر نیست. به همین دلیل واقعگرایان مسلمان انتقاد کشورهایی همچون فرانسه و روسیه نسبت به تداوم جنگ امریکا را جدی قلمداد نمیکنند. اعتراض آنها نه از سر دلسوزی برای «بشریت» بلکه نتیجه تلاش برای کسب امتیاز از ابرقدرت بزرگ امروز است. لذا باید انتظار داشت تا سرنوشت بخش عمدهای از مردم محروم جهان در قالب ساز و کارهایی همچون گروه هشت، سازمان تجارت جهانی، ناتو و شورای امنیت سازمان ملل متحد، مشخص شود.
در قالب همین ساز و کارها است که دولتی همچون روسیه حاضر است حداقل در کوتاه مدت به عنوان یک قدرت درجه دوم (همکار نه رقیب) ایفای نقش کند. این امر موقعیت منطقهای و بینالمللی آنان را کاهش خواهد داد. زمانیکه قدرت سیاسی برخی کشورها کاهش یابد، در آن شرایط نقش سیاسی آنان نیز دگرگون میشود. امریکا تلاش دارد تا سرنوشت خود را به سایر واحدها پیوند زند.
سازمان ملل متحد نیز در پشت شعارهای عامهپسند و ژست دیپلماتیک خود، دوران یأس آلودی را میگذراند. دیگر کسی نمیخواهد اشتباه «پطرس غالی» دبیر کل سازمان ملل در مخالفت با امریکا را تکرار کند.
کاهش نقش سازمان ملل به توجیهگر «قدرت» افسوس برانگیز است. چنین دنیای آلودهای را امریکاییها بوجود آوردهاند.
در داخل نیز امریکا در حال پوسیدگی است. امروز سیصد سازمان و گروه ضد نظامی سرمایهداری در ایالات متحده فعالیت میکنند. نگرشهای ناسیونالیستی برای استقلال ایالتهای مختلف رو به افزایش است. فاصله طبقاتی آنچنان عمیق شده که سرمایه 398 نفر از سرمایهداران آمریکا با ثروت تمام آمریکاییها (بیش از 260 میلیون نفر) برابری می کند. در این حال مردم امریکا در اسارت بانکها و سیستم پلیسی مخوف قرار دارند.
از سال 1992 تا 2001 سیستم امنیتی امریکا با عملیات حساب شده و بسیار دقیق نظیر انفجار هواپیمای «تی دبیلو ای» در شرق آن کشور، انفجار «اوکلاهما»، انفجار «الخبر»، انفجار در ساختمان مرکز تجارت جهانی، انفجار سفارتخانههای آمریکا در کنیا و تانزانیا و انفجار برجهای نیویورک و ساختمان پنتاگون در عملیات 11 سپتامبر مواجه بوده است. میزان جرم و جنایت و تعداد مجرمانی که در زندانهای امریکا به سر میبرند، ارقام وحشتناک و نجومی یافته است. عمر زندگی مشترک خانوادهها به شدت و تا حد زیر یک سال (میانگین) کاهش یافته و موضوع فرزندان نا مشروع پدیدهای است که به تدریج مورد پذیرش نخبگان قرار میگیرد. برخی از دموکراتها پیشنهاد دادهاند، مردم امریکا به گونهای اجتنابناپذیر، به همزیستی با آن عادت نمایند. از هر سه امریکایی نسل جدید، یک نفر حاصل پیوند نامشروع است. یک کارشناس مسایل اجتماعی امریکا با طنزی تلخ میگوید: «نسل حرامزادهها هستیم»!
الگوی امریکا مبین این واقعیت است که مادیگرایی (ماترالیسم) به دنبال سیوسیالیسم و کمونیسم، لیبرالیسم را نیز با خود مضمحل میکند.